مچ دستم بخاطر پیچوندن و فشار زیاد ازشدت سرخی به کبودی میزد..
بابغض زیرلب و آروم زمزمه کردم؛
_الهی دستت بشکنه..
اما انگار خیلی هم آروم نگفته بودم چون صدای نکره اش بلندشد..
_بادعای گربه سیاه بارون نمیاد!
_گربه تویی! نیازی به گفتن من نیست
کافیه چشماتو بازکنی! اونوقت میفهمی خدا منتظر من نشده و قبل ازاین ها دستت وبال گردنت شده!
_اتفاقا برعکس.. این دفعه خواست خدا نبود..
این دفعه خودم خواستم تا هیچوقت این روزها ازیاد نبرم.. دستی که نمک نداره باید بشکنه..
_خوبه! خوشحالم که به این نتیجه رسیدی!
جوابی نداد.. بدون حرف ساعدش رو، روی چشم هاش گذاشت و من هم دیگه حرفی برای گفتن نداشتم..
باید میرفتم اما نمیدونم چرا هنوزم توی اون اتاق و اون خونه مونده بودم!
نمیدونم چرا با وجود اون همه تحقیر و دعوا وکتک هنوز اونجا بودم؟!
نمیدونم.. نمیدونممم چرا با وجود اینکه میدونستم بعدی وجود نداره، از تهدید عزیز ترسیده بودم
که اگه تموم بشه واسه همیشه تموم میشه وراه برگشتی نیست!
واقعا نمیدونم منتظر چه برگشتی بودم و نگران چی بودم
چند دقیقه توی سکوت گذشت و اشک های من داشت شدت میگرفت که باصدایی که از ته چاه درمیومد نالیدم:
_من میخوام برگردم خونه.. نمیخوام اینجا باشم!
بدون اینکه تغییری توی حالتش بده گفت:
_به پاهات زنجیر وصل کردم؟
_زنجیر بزرگ تر ومحکم تراز اینکه نمیدونم باید چه خاکی توسرم کنم؟
من نیومدم که شکنجه بشم.. این رسمش نبود..
توی تختش نشست وکلافه نگاهم کرد!
بامکث طولانی گفت:
_برو آماده شو! خودم می برمت!
_من باتو تا بهشت هم نمیام.. فقط یه کاری کن بتونم بدون ناراحت کردن مادربزرگت گورمو گم کنم، بعدش خودم راه رو بلدم!
_جای چرت وپرت گفتن پاشو برو آماده شو و بقیه اش رو بسپربه من.. تا ازخونه بیرون نزدیم هم سعی کن سکوت کنی و هیچ حرفی نزنی!
قبول کردم.. تنهاچیزی که اون لحظه میخواستم رفتن از اون خونه بود پس فورا قبول کردم و ازجام بلندشدم و به طرف در رفتم!
خداروشکر عزیز توی اتاقش بود و پروانه هم توی آشپزخونه مشغول بود و کسی حواسش به من نبود…
بیصدا ویواشکی رفتم از اتاق مهمان لباس هامو پوشیدم.
خداروشکر عزیز توی اتاقش بود و پروانه هم توی آشپزخونه مشغول بود و کسی حواسش به من نبود…
بیصدا ویواشکی رفتم از اتاق مهمان لباس هامو پوشیدم..
توی آینه به خودم نگاه کردم.. باحسرت و افسوس برای خودم سری تکون دادم.. چندساعت پیش چطوری اومده بودم وحالا چی به روزم اومده بود..
زیرچشم هامو که بخاطر گریه سیاه شده بود با دستمال پاک کردم، ازتوی کیفم پدآرایشمو برداشتم و رد اشک هارو با پودر پوشوندم و درآخر یه کوچولو رژ لب زدم..
دلم نمیخواست آخرین تصویری که ازمن توی ذهنش میمونه، صورت زار و گریانم باشه..
چندتا نفس عمیق کشیدم، کیفمو برداشتم واز اتاق اومدم بیرون!
بادیدن عزیز توی پزیرایی یک لحظه جا خوردم.. فورا خودمو جمع کردم و بالبخند نگاهش کردم!
_داری میری عزیزم؟
اومدم جواب بدم که عماد درحالی که لباس های بیرونیش رو پوشیده بود از اتاقش اومد بیرون وجای من جواب داد:
_آره.. بااجازتون من گلاویژ رو میبرم میرسونم، زود برمیگردم…
تیشرت سفید وشلوار جین یخی.. چقدر بهش میومد.. انگار معشوقه جدیدش نه تنها افکارش، بلکه تیپ واستایلشم عوض کرده بود!
باحسرت آهی کشیدم و نگاهمو ازش گرفتم..
واسه خداحافظی به عزیز نزدیک شدم و گفتم:
_حلال کنید عزیزجونم.. باعث آرامش شما هم شدیم..
_مشکلات واسه همه اس.. حتما که نباید همش توروزای خوب کنارهم باشیم!
دستش رو گرفتم و با صدایی که باجون کندن لرزشش رو کنترل کرده بودم گفتم:
_خدابه شما عمرطولانی بده..
گونه ام رو بوسه زد و گفت:
_الهی عاقبت بخیر بشی مادر!
عماد_بریم؟
بدون اینکه نگاهش کنم سری به نشونه ی تایید تکون دادم و با پروانه هم خداحافظی کردم و به طرف در خروجی رفتم!
عمادم پشت سرم اومد.. هنوز به در نرسیده بودیم که عزیز گفت:
_فکرنمیکنید قبل از رفتن باید تکلیف موضوعی رو روشن میکردید؟
باحرف عزیز قلبم ریتم گرفت.. حق با عزیز بود.. حقیقت ممکنه تلخ باشه اما یک باربرای همیشه باید روشن میشد..
عماد که انگار متوجه منظور عزیز نشده بود با گیجی پرسید:
_چه موضوعی؟
عزیز دست به سینه بهمون نزدیک شد و جواب داد:
_قرار بود برین تواتاق چیکار کنین؟ مگه قرار نبود حرف هاتونو بزنید و نتیجه رو به من بگید؟
توی سکوت منتظر عماد شدم.. بغض سنگین توی گلوم داشت خفه ام میکرد!
اما عماد برعکس من آروم بود.. سنگ دل وبی رحم بود..
با اعتماد به نفس ابرویی بالا انداخت و گفت؛
_گرفتیم دیگه! دارم میرم گلاویژ رو برسونم خونشون!
_یعنی چی؟ میشه من روهم از تصمیمتون آگاه کنید؟
_یعنی بعداز این گلاویژ راه خودشو میره من هم راه خودم..
شما گفتی یک راه انتخاب کنیم ماهم جدایی رو انتخاب کردیم.. بدون هیچ دعوا وبحثی.. کاملا دوستانه!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نویسنده عزیز میشه رمان را با پایان خوش تموم کنی واینکه به هم برگردن میدونم مثل فیلم هندی میشه ولی خواهش میکنم ،البته اگه میتونی
چه چرت شده رمان
ریدم دهن عماد لاشی
خیلی داره چرت میشه
این شخصیت های رمان هم باید آدمو حرص بدهند اون از آراد و نازی این هم از گلاویژ و عماد
نازی ک بخاطر گند کاریای خود آراد رفت
ولی بازم دلم سوخت …اما امیدوارم فصل دوم داشته باشه
و برسیم ب گلاویژ و عماد
این دو خل و چل بخاطر غرور احمقانه از هم دور شدن و امیدوارم بتونن نزدیک شن دوباره
ای بابا داستان غم انگیز شد
اما بهتر که تمومش کنن فردا پس فردا هم هر کی میاد یه چی درموردش میگه عماد بازم باید باور کنه
ریدم تو هرچی رمانه اینا مثلا دم از عاشقی میزدن نمیدونستم بیدن که با یه باد ساده لرزیدن
بابا خسته شدیم از این بحث و دعوا تورو خدا نویسنده جان ی تغییری بده ی حرکتی کن از این یکنواختی در بیایم
چرا من این رمانو ادامه میدم😑 برم ده روز یه بار بیام😶
این عماد خیلی خره
خدایی بهتر از گلا گیرش نمیاد
منم کلا با خوندم رمان دارم افسرده میشم اون از سارا و کوهیار
اون از آراد و نازی
اونم از نسرین بخت برگشته
اوا و امیر ک بهم خورد
دلارای و هومن و ارسلان
دیگ یادم نمیاد
کلا من تحت تاثیر قرار گرفتم
رسپینا و رادان
تیدا و بهراد
زلیخا و مش قلی
مهران و فاطی
صفورا و اصغر
بازم بگم؟؟؟؟🤣
😂😂😂😂😂 خنگه عشق منو تو ک خوبه چشه
فاطی و مهران ک خوبن دل میدن و قلوه میگیرن
زلیخا و مش قلی هم خوبنصفورا اضغر ک خودمونیم 😂😂
دقیقا اصلا حوصله هیچی ندارم از بس به اراد و نازی فکر کردم و بقیشون😪
واقعا من از اون دعوا اول نازی و آراد درگیرم
منم دقیقا
ینی تو رمان خلسه وقتی اخر رمان مامان معراج هستی رو نامزد معراج معرفی کرد بقران امتحان عربیمو گند زدم از بس حالم بد بودد😂😂😂
فقط رمان دلای که 3 نفرن😂🤦♀️
فاطی جون تولد امام مهربانی هاست.یه پارت بهمون هدیه بده عزیزم
🤣🤣🤣🤣
خنده داشت؟؟؟
دلم میخواد یکی صد برابر عماد بهتر عاشق گلاویژ بشه این عمادم عوضی هم بره به درک خیلی ادم چندش خوک صفتیه
لعنت این چه رمان ی بود من چرا این رمان خوندمممممممم؟؟؟؟؟؟
وای عماد بمیری
تف
اصن حیف تف
کثافت
بی لیاقت
الدنگ
🤐🤐🤐🤐🤐🤐🤐🤐
وای خدایا صبر بده به من
زلی اعصابتو خراب نکن َ😂😂
مگه میذاره اون پسره بووووووووووق
اره جون عمش دوستانه 😒 زد دست گلاویژو شکست بعد دوستانه 😒
🤣🤣🤣