سرم رو بلند کردم و با غمی که توی تموم وجودم نشسته بود به عزیزنگاه کردم..
توی سکوت بهت زده فقط نگاهم میکرد..
پوزخندی زدم و گفتم:
_سکوتت رو با سلول به سلول تنم درک میکنم!
من هم وقتی فهمیدم بهت زده شدم.. حتی هزار برابر بدتراز این بهت…
_چطور ممکنه؟ مگه میشه؟ نمیتونم باور کنم!
شونه ای بالا انداختم و ازجام بلند شدم..
به طرف کمد لباس هام رفتم وهمزمان گفتم:
_منم همینطور بودم.. اما قبولش کردم!
_اما.. خب.. آخه.. از گلاویژ بعیده.. من فکرمیکردم دختر معصومی باشه..
پیراهن آبی کاربنیمو از کمد بیرون کشیدم و بی تفاوت گفتم:
_همیشه بدترین ضربه هارو از آدم هایی میخوریم که انتظارش رو نداریم!
_آخه مگه میشه اون نگاه و اون چهره همش تظاهر و فیلم بوده باشه؟
_اینجوری نشون میده! توی باور هیچکس نمیگنجید اما اون واقعا یه روباره مکاره که پشت چهره ی مظلومش قایم شده!
لباسم رو جلوی صورتم گرفتم و ادامه دادم:
_این چطوره؟ به نظرت دستم توی آستینش رد میشه؟
_کجا میخوای بری؟ با این حالت من نمیذارم جایی بری ها!
_بادوست هام قرار دارم..
این روزا ترجیح میدم دور وبرم شلوغ باشه.. نگران نباش عشق من، همین دور وبرهام.. اراده کنی پیشت هستم!
دروغ گفتم.. باهیچکس قرار نداشتم و برعکس حرفی که زدم، اصلا حوصله ی شلوغی و سروصدا نداشتم.. تنها هدفم فرار کردن از سوال های عزیز بود!
اومدم لباس رو بپوشم که عزیز بلند شد و قاطعانه گفت:
_گفتم که نمیذارم هیچ جا بری..
_وا.. عزیز؟؟؟ یعنی چی؟
چراغ هارو روشن کرد که بی اراده چشم هامو جمع کردم اما خیلی نامحسوس کنترلش کردم!
_یعنی چی نداره.. همین که گفتم.. با این حالت هیچ جا نمیری..
چشمات کاسه ی خون شده.. سردردت هم اونقدری اذیت میکنه که نورچشم هاتو بزنه و گوشه ی چشم هاتو چین بدی!
بعضی وقت ها ازاین همه باهوشی واقعا حیرت زده میشدم.. همه ی حرکات من رو زیر نظر داشت و هیچ چیز ازچشمش پنهون نمونده بود!
تک خنده ای کردم رفتم گونه اش رو بوسیدم و گفتم:
_الهی قربونت بشم که اینقدر به فکرمی.. اما بخدا من حالم خوبه.. اصلا جای نگرانی نیست!
_عماد؟؟؟؟
باصدای بلندش تعجب کردم و با تعجب نگاهش کردم..
_همینطوری که نمیشه از وسط مکالمه بپری به آخر و ازکنارش بگذری!
_چه مکالمه ای عشقم؟ من فکرمیکردم تموم شده باشه!
_گلاویژ چیکار….
میون حرفش پریدم و گفتم؛
_مگه قرار نبود فقط درحد یک کلمه حرف بزنم که خیالت رو از بابت قضاوت ها راحت کنم؟ مگه نگفتی اگه نخوام میتونم راجع بهش حرف نزنم؟
ابرویی بالا انداخت و نگاهم کرد.. سری به نشونه ی تایید تکون داد و دیگه چیزی نگفت!
متوجه دلخوریش شدم اما خودمو به اون راه زدم!
اگه پِیِش رو میگرفتم اونقدر ادامه پیدا میکرد که همه چی رو تعریف کنم اما من واقعا تصمیم نداشتم راجع به گلاویژ حرف بزنم و رابطه ی اشتباهم رو نبش قبرکنم!
_اجازه میدی برم؟ قول میدم زود برمیگردم وهروقت خواستی زنگ بزن باشه؟
سری تکون داد و پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_برو.. امیدوارم دیگه اتفاق های قبل تکرار نشه!
_ای جان.. عماد فدای این چشم ها بشه؟
_خدانکنه.. بیخود مزه نریز..
خندیدم و گفتم؛
_قول میدم مراقب باشم.. قول مردونه!
_گوشیت رو در دسترس بذار.. استرس نندازی به جون من!
_چشمممم! دیگه چی؟
_سلامتی.. فردا مهمون داری.. تویخچال رو نگاهی میندازم اگه چیزی کم وکسر بود واست مینویسم که باخودت بیاری!
_قربون دستت گل بانو.. ممنونم که هستی!
اگه تو نبودی.. اگه تورو نداشتم معلوم نبود چه بلایی سرم اومده بود.. حتی نمیدونم الان زنده بودم یانه!
_خیلی خب حالا نمیخواد غمگینش کنی.. برو زودبرگرد که واست شام خوشمزه درست کنم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ایی عوقم گرفت هزار تا پارته اینا هی قربون صدقه هم میرننننننن اهههه بسه دیگههههههه
وای چرا هربار ی تیکش میذاری اخه
خیلی کنجکاوم بدونم عزیز چند سالشه….😑🤔
۷۰ سال.تو پارت قبلی گفته بود
😢💔
الهی شکر بالاخره تصمیم ب خروج از اتاق گرفتن گمشو برو بیرون دیگه انشاءالله گردنت خورد شه برنگردی بیشعوووووور نفهم خود درگیر از خود راضی😑🤦♀️
هربار بیشتر به این نتیجه میرسم ک این عمادو باید خفه کنم 😐
یعنی این عمادو دلم میخواد از وسط نصفش کنم
وای پسره خر نفهم اون گلاویژ نفهم تر باید این عمادو سرتاپاشو قهوه ای میکرد واقعا ادم نفهم چقدر منفور اصلا جهنمیه وقتی یکی حالیش نی
عماد حق داره قبلا ضربه خورده ولی اخه با مدرک ثابت شده که گلاویژ پاکه ولی این خر نمیفهمه نمیفهمه |:🤦♀️ اخر به غلط کردن میفته امیدوارم همچین اتفاقی بیوفته
خدا جای حق نشسته
چقدر حرص خوردم 😂😂😐🤦♀️
ایششش…
بسه دیگ بابا… أه…درود بر البفای سکوت….😂
اره واقعا الفبای سکوت هم رمانش عالیه هم اندازه پارت
درود بر الفبای سکوت….😅😅😅
عماد عوضی😑
و هنوزم تو مکالمه این دوتا
خخخخخ خداروشکر انگار داره مکالمه این دو عزیز تموم میشه😂😂
پارت بعدی : عماد رفت خرید و برگشت و با عزیز شام خورد
حالا خدا کنه به شام خوردن برسه
ما هی میگیم کوتاهه ها ولی اینقدر قشنگه نمیتونیم نخونیم
کجاش قشنگه؟بابا مث صگ هار حرص میخوریم از دست این عماد من از بیکاری و بی رمانی میخونمش…
😂😂