برگشت.. ازهمون دورهم میشد خشم توی صوتش رو تشخیص داد..
اومد نزدیک و باچشم های خواب آلوده گفت:
_بفرمایید؟
_سلام وقتتون بخیر.. عذرمیخوام مزاحمتون شدم.. من دنبال نامزدم میگردم..
حدس میزدم اینجا اومده باشه.. میخواستم ازشما بپرسم ممکنه کسی هنوز داخل باشه؟
بدون اینکه جواب سلامم رو بده با بدخلقی جواب داد:
_این وقت شب نامزدشما اینجا چیکار میکنه پسرجان؟! نه کسی داخل نیست..
ساعت ۱۲ به بعد هیچکس اجازه داخل موندن رو نداره!
باناراحتی سری به نشونه ی تایید تکون دادم وگفتم؛
_متشکرم.. شبتون بخیر.. خداحافظ
بدون اینکه منتظر جواب بشم راه برگشت رو پیش گرفتم.. هنوز دو قدم برنداشته بودم که صدای مرد بی اعصاب مانعم شد
_جووان!
برگشتم و بدون حرف منتظرشدم حرفش رو بزنه!
_امشب مراسم روضه برگزار شده بود.. مطمئنا دیگه کسی نمونده اما حیاط پشتی رو یه نگاه بنداز شاید کسی بود..
_ممنونم.. چطور میتونم برم داخل؟
_نمیتونی بری داخل.. ازکوچه پشت گرمابه که بیای میتونی از درپشتی داخل حیاط رو ببینی!
زیرلب تشکری کردم و باقدم های بلند خودمو به ماشین رسوندم و به کوچه ای که مرد گفته بود رفتم..
برعکس اونطرفی که من رفته بودم کوچه شلوغ بود..
از اونجایی که کوچه به مرور باریک تر میشد وممکن بود ماشین گیرکنه همون اول کوچه ماشین روپارک کردم وپیاده به طرف در پشتی حرم رفتم..
هرچه نزدیک ترمیشدم خلوت ترمیشد و درآخر هرچقدرداخل حیاط رو نگاه کردم هیچکس نبود..
موندنم دیگه بی فایده بود وباید برمیگشتم..
یه باردیگه با دقت گوشه کنارهارو نگاه کردم که چشمم به زنی افتاد که گوشه ترین قسمت پله ها نشته بود و چادر سفیدنمازی سرش بود!
بی اراده ضربان قلبم اوج گرفت..
نمیدونم چرا حس میکردم اون زن گلاویژه؟! همه ی درها بسته بود ونمیدونستم چطوری باید برم داخل..
باخودم گفتم اسمش رو صدا میزنم اگه گلاویژ باشه خودش میاد
باصدای بلند اسمش رو صدا زدم و درکمال ناباوری درست ترین حدس عمرم رو زده بودم!
خودش بود.. پیداش کرده بودم..
میدونم منی که ادعا میکردم ازش بدم میاد نباید این حرف رو بزنم اما..
اما این یک حقیقت تلخ بود که من دنبال دلم اومده بودم و گلاویژ رو از طریق قلبم پیدا کرده بودم..
باشنیدن صداش رشته ی افکارم پاره شد وبه خودم که اومدم دیدم پشت نرده ها و روبه روم ایستاده!
_تواینجا چیکار میکنی؟؟؟؟
به چشم هاش نگاه کردم.. اونقدر گریه کرده بود که به شدت متورم شده بود و به سختی باز نگهشون داشته بود..
_باتو هستم!!! اینجا چیکارمیکنی؟ اصلا ازکجا فهمیدی من اینجام؟
اخم هامو توهم کشیدم وبا بدخلقی گفتم:
_این سوال رو من باید از تو بپرسم!
میشه بفرمایید این وقت شب اینجا چیکارمیکنی؟
واسه چی گوشیتو خاموش کردی؟ هیچ معلومه داری چه غلطی میکنی؟
صدای مردی که یکی خادم های حرم بود مانع جواب دادنش شد..
_اینجا چه خبره؟ خانوم شما اینجا هستید؟ کی شمارو راه داده داخل؟
گلاویژ باصدایی که خستگی توش موج میزد به طرف مرد برگشت و بامعذرت خواهی گفت هنوز بیرون نرفته وهمون حرف باعث شد بدون معطلی بیرونش کنن..
عصبی وبا پرخاش توی صورتم توپید:
_خوب شد بیرونم انداختن؟ همین رو میخواستی؟
_مسخره بازی ها چیه درآوردی؟ میخواستی شب رو اینجا بمونی؟
_به توچه؟ واسه کجا بودن وکجا موندنم باید ازتو اجازه بگیرم؟ تورو سَنَنَه؟ پدرمی؟ برادرمی؟ شوهرمی؟ چیکارمی؟ هان؟
باحرص دندون قروچه ای کردم و گفتم:
_خیلی دوست داری باهات صنمی داشته باشم اما متاسفانه باید بگم هیچکدوم نیستم واگر امشب بهار ازم کمک نخواسته بود هم صد سال سیاه اینجا نمیومدم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
یااااا خداااا ساعت ۱۲ مگه میخواین کی بزارید؟؟ واقعاً خیلی مزخرفه
ساعت 11 و 50 پارت 123 بزار ررررررر
پارت جدید زیر درخت آلبالو گم شده؟؟؟
یک هفته اتاق عماد بودیم
یک هفته ام امام زاده صالح😑🤦♀️
پارت بعدی
گلاویز و عماد دعوا میکنن گلاویز حالش بد گریه میکن به سختی خودش میرسونم خونه
😂😂 بخدا شما پیش بینی کنی بهتره تا این پارت های مزخرف و کوتاه نویسنده رو ببینیم ، نصف پارت در وصف حال و بی اعصابی اون خادم بود ، بعدش هم رفتن به کوچه و شلوغی جمعیت بعدش هم قلب عماد گلاویژ پیدا کردن 🙄
چیزی ندارم بگم فقط خواهشاً بیشتررر بذارید همین…!
من قبلا این رمان رو دوست داشتم ولی حالا دیگه دارم خسته میشم دیگه نه موضوعش برام جالبه نه از مقدار پارت ها راضیم نویسنده مگه ما مسخرتیم که اینجور میکنی تو ک نمیتونی زیاد پارت بزاری از اولم همینقدر میزاشتی 😒😧
حالا که اول رمان رو زیاد مینوشتی و ما راضی بودیم دیگه دلیل نمیشه سوء استفاده کنی و هی مقدار پارت هارو کم کنی …. باید از اولش هم فکر اینو میکردی که آیا میتونی هر روز به یه مقدار نه خیلی کم نه خیلی زیاد پارت بزاری یا نه …. اگه فکر کردی میتونی خب ادامه بده چرا هر دفعه کم میکنی …. فکر میکنم از اینکه یه عده حرصشون در بیاد و هی منتظر این باشن که شاید دفعه بعد پارت رو بیشتر بزاری یا نه خوشحال میشی … باید به نظر خواننده رمان احترام بزاری …. احساس میکنم نظرات ما برات مهم نیست که هیچ تغییری در کارت نمیدی
به نظر من حالا که ما داریم رمان رو میخونیم و در ابتدا از داستان و مقدار پارت هم خوشمون اومد دیگه نباید سوء استفاده کنی و هی پارت هارو کم کنی .اگه یه نگاه به پارت های اول بندازی چند برابر این بود …. اگه نمیتونی از اول هم نباید رمان میزاشتی اگه هم که میتونی ،هر روز مثل پارت های اول بنویس و بزار نه کمتر نه بیشتر…. اگه واست مهم باشیم به حرف ما احترام میزاری … من احساس میکنم نظر ما واست مهم نیست که کار خودتو میکنی و این یه جور بی احترامی به خواننده رمان هست
بهترین رمانی که خوندم و تو همین سایت بود دختر نسبتا بد (بهار) بود که پارت هاش خیلی طولانی بود و بعضی موقع دوباره میومدم بخونم گم میکردم ….
😑 😑
الکی غر نزنید دوستان
این پارت یکم بهتر بود ولی داستانش دیگع خیلی داره مزخرف میشه
کلا همه ی رمانا همینجوریه اولاش خوبه وسطاش مزخرف
خیلی پارت ها کمه حدقل یا روزی دو تا پارت بده یا پارت ها رو طولانی تر کن این چی دیگه تو که داری رمان مینویسی درست بنویس پارت هاشو بیشتر کن دو سه خط بیشتر نیست
اینطوری پارت هاش کمه دیگه هیچی کس طرفدار رمانت نمیشه پس پارت هاشو طولانی تر کن تا طرفدار رمانت بیشتر شه ،و تو این طوری که به خوای بنویسی تا دو سال دیگه هم تموم نمیشه که پس لطفا به خاطر طرفدارای رمانت هم که شده پارت هاشو طولانی تر کن
خدایا عماد را سرنگون کن
امیین
🤲🏻
😂😂😂
عاااااامیننن
نویسنده فلج نشع انقد مینویسع رمان یوقت نگرانم
وای وای
چرا ؟ نویسنده چرا داری فاز دلارای رو برمیداری و هر روز چهارتا خط میدی؟ خب یکم بیشتر بنویس
لطفا
عماد مریضه واقعأ هم مردا مریض هستن من میدونممممممم مریضی غرور دارن خاکت بر سرشون