صدای رضا که گوشی رو جواب داده بود رشته ی افکارم رو پاره کرد..
_واسه این هم باید جواب پس بدم؟ نکنه میخوای بگی اجازه ی اینجا هم دست توئه؟
نمیدونم عماد چی گفت که رضا بادلخوری پوزخند زد وگفت:
_فعلا که انگار ما غریبه بودیم و ازغافله ی رفاقت جاموندیم عماد خان..
………
_متاسفانه امکانش نیست واگه اذیتت میکنه میتونی مکان مناسب تری رو انتخاب کنی!
…………
فهمیدم عماد پشت تلفن چی داشت میگفت! مطمئن بودم داره به رضا میگه منو از اینجا دورکنه واز اینجا بریم..
با اشاره ی ابرو و لب خوانی درحالی که سعی داشتم هیچ رئ اکشن بدنی نشون ندم به رضا گفتم:
_من دارم میرم.. بیخودی کلکل نکن!
_آره داداش حق باتوئه من اشتباه کردم شما صاحب اختیاری.. کاری نداری داداشم؟
………..
_بله بله توجه شدم ومن هم گفتم که امکانش نیست داداش.. روز خوبی داشته باشی!
رضا گوشی رو قطع کرد و انداخت روی میز.. بادلخوری به گوشی نگاه کرد وزمزمه کرد:
_فقط میدونم داره گوه میزنی به خودت و زندگیت…
_میشه دیگه برگردیم؟ واقعا دارم قاطی میکنم!
_صبرکن دختر.. یه کم دندون روی جیگر بذار…
_ببین من حال و اوضاع روبه راهی ندارم و اعصاب کل کل کردن با عمادهم همینطور
باتعجب نگاهم کرد و با لحنی آروم گفت:
_باشه میریم اما اجازه بده من….
بی حوصله میون حرفش پریدم و گفتم:
_تومیتونی بمونی من حتی برای یک ثانیه هم دلم نمیخواد اینجا بمونم!
_باشه بابا.. توروخدا آروم باش.. چرا اینجوری میکنی؟
_چرا؟؟ واقعا اونقدر مبهمه؟ حس تنفر تموم وجودمو دربر گرفته!
اونقدر ازش بدم میاد وازش بیذارم که دلم میخواد جنازه اش رو ببینم!
پشت بند حرفم ازجام بلندشدم واضافه کردم:
_بلندشو لطفا.. اگه نمیخوای همینجا دق کنم وبمیرم بلندشو!
بدون حرف ازجاش بلندشد و بدون اینکه پشت سرم رونگاه کنم به طرف ماشین رفتیم!
سوار شدیم وبی معطلی حرکت کرد!
اونقدر عصبی بودم وپر بودم از نفرت، که نه تنها گریه ام نیومد بلکه خداروشکر کردم رابطه ام با اون بی همه چیز تموم شد!
یه کم توی سکوت گذشت وگوشی رضا شروع کرد به زنگ خوردن!
اما رضا جواب نداد و دفعه های بعدهم تکرارشد وانگار رضا قصد جواب دادن نداشت چون گذاشتش روی بیصدا!
مشکوک شدم! اونقدر ظلم وناحقی درحقم شده بود که به عالم آدم شک داشتم!
همه ی حرف های بهار توی ذهنم تداعی شد!
موشکافانه به رضا نگاه کردم وگفتم؛
_چرا جواب نمیدی؟
منتظر یه واکنش یا رفتار شک بر انگیزی توی صورتش بودم اما رضا بی خیال بدون اینکه نگاهش رو از خیابون بگیره گفت:
_ مهم نیست! بعدا خودم بهش زنگ میزنم!
کامل به طرفش چرخیدم و گفتم:
_چرا؟ جلوی من نمیخوای جواب بدی؟
باگیجی نیم نگاهی بهم انداخت ویه جوری که بهم بفهمونه به من ربطی نداره و زیادی دارم دخالت میکنم گفت:
_حالت خوبه؟ چه ربطی به حضور توداره؟ دلم نمیخواد جواب بدم…
میون حرفش پریدم وگفتم؛
_مطمئنا به من ربطی نداره اما حس میکنم سایه پشت خطه!
هنگ کرده ابروهاش بالا پرید و گفت؛
_سایه؟؟ این از کجا در اومد دیگه؟
_اگه سایه نیست جواب بده! وگرنه بعداز این با بهار هم نظر میشم و دیگه هیچ دخالتی…
گوشیشو طرفم گرفت و همزمان میون حرفم پرید:
_عماده آبجی! توروخدا این چیزا رو به من نچسبونید! بیا خودت جواب بده..
شماره رو که میشناسی! جواب بده بذار روی پخش ببینیم چی میخواد!
حق با رضا بود.. عماد بیشعور پشت خط بود!
ازکارم خجالت کشیدم و با خجالت گفتم:
_ببخشید من جدیدا اونقدر بلا سرم اومده به همه مشکوک شدم!
_من به زنم خیانت نمیکنم خواهرگلم!
این رو نتونستم به بهار بفهمونم اما خواهش میکنم تودیگه باورکن!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
گلاویژ با اینکه تو رمان میگفتن معصومه ولی من میگم پروئه یعنی چی یجوری با رضا میحرفه انگار واقعا نسبتی داره باهاش اون حتی خواهر زن واقعی اش نیست
بعد سرشو میگیره حالش بد میشه انگار اولین نفریه که به قولش با عشقش رابطشون شکر آبه..
بعد هر یه دقیقع میشینه آبغوره میگیره بعد میاد شرکت تازه بدهکار هم هست میگه از منشی خوشم نمیاد نمیدونم چرا..؟😶
داره باورم میشه که دلش واسه کتکاری عماد تنگ شده 😂بدنش میخاره قلبونش برم
سلام من میخواهم رمانم رو تو این سایت پارت گذاری کنم چطور میتونم این کارو بکنم؟
فقط ترررررررررر به این رمان بعد یه هفته همه پارتارو خوندم اینا هنوزم تو یه روز گیر کردن خوبه دنیای واقعی با دنیای رمان فرق داره وگرنه هممون تا ابد جوون میموندیم
مثل اینکه این نویسنده نمیفهمه. صد بار باید بگم پارتا رو زیاد کن کلا رمانت شده مثل سریالای ترکی، بیمزه و غیر هیجانی. همش تحقیر زنا و دخترا همش مردسالاری و اینجور چیزا نمیدونم اصلا تو خودت زن هستی؟ اگه زنی پس چرا میزاری به شخصیتت توهین بشه؟ چرا شخصیت همجنساتو اینقد کوچک و ضعیف نشون میدی و از ضد زن غیر مستقیم حمایت میکنی؟ واقعا برات متأسفم وقتی خودمون این همه همجنسامون رو ضعیف نشون میدیم چه توقعی از یک مرد یا دیگران داریم که بهمون بها بدن؟ خوب طبیعیه… مردا هم از همین موضوع سو استفاده میکنن و هر کاری دلشون بخواد با ما زنها و دخترا میکنن همش جامعه و دیگران مقصر نیستن بلکه خود ما زنها و دخترا هم مقصریم.
چرا گلا اصلا محکم نیست سخته اینارو ببینه اما باید کمی هم محکم و قوی باشه کسی از دختر لوس نق نقو خوشش نمیاد
و اینکه این قضیه عماد و گلا بد رفت تو هم اینا جدا شدن بد گلا هر روز بغض داره بیخیالش بابا اون که با این کاراش ارزش نداره
بعد اینکه بهار گفت مادر رضا این حرفارو که سایه عشق سابقشه و اینارو گفته از این طرفم رضا رد کرده
دلیل اینکه مادرش همچین حرفی بزنه چیه.؟؟؟
رمان خوبیه ولی بدجور اینارو بهم پیچوند و فک نکنم بشه بازشون کرد😂😂🤦♀️💔
و اینکه یکم به این گلا روحیه و مقاومت و اقتدار بده رمانت بهتر میشه😃🌱
همش گلاویژ بغض گلویش میگیره،عماد میبینه،گریه میکنه،دعوا میکنه،چیز جذاب و جالبی نداری نویسنده که بهش اضافه کنی،یه کم بهتر بنویس
عجب،چند روز میشه همینجور با رضا هست
پس بهتر کجا موند،تا کی باید این حالت ادامه پیدا کنه
شخصیت گلاویژ رو قوی کنین و یه کاری کنین که رمان هیجانی بشه مثلا محسن برگرده و یه طوری بشه که عماد به غلط کردن بیوفته
مرسی
میشه لطفا جای عماد هم بنویسین که با هم پیش برن؟
👍👌
کلا کاری با رمان ندارم
ولی کجا دیدین کسی تو صحبت عادی بگه:نفرت همه ی وجودمو در برگرفته؟
وقتی توانایی انجام کاری رو ندارید خاهشاااا انجام ندید ….کتاب نوشتن توانایی میخاد ،سواد میخاد چهار جمله از چهار تا رمان حفظ کردن ک کسی رو رمان نویس نمیکنه…همه ی این جملات رو توی رمانای دیگه خوندیم فقط داستان رو عوض میکنن جملات همونه😐
نویسنده باید اطلاعات سیاسی داشته باشه ..اطلاعات اجتماعی داشته باشه…نگارش درست داشته باشه …خلاق باشه …چه وضع نوشته…
اره دقیقا درسته
روند رمان داره کسل کننده میشه….
هی برخورد گلاویژ و عماد و نفرت و گریه و ….
به نظرم باید یکم هیجانی بشه
گلاویژ به خاطر شرایط بد خانوادگی اش این قدر ضعیف بار اومده پس این قدر خورده نگیرید که چرا این قدر ضعیف است
رضا داره از عماد جذاب تر میشه
دقیقا.یه جورایی بهترین و عاقل ترین شخصیت داستانه به نظرم