رمان گلاویژ پارت 15 - رمان دونی

رضا بادیدن سایه گفت:
_چی شده؟ تو اینجا چیکار میکنی؟
مثل گنجشکی که زیر بارون توی زمستون خیس شده بود میلرزیدم!
بدون جواب دادن به رضا توی نزدیک ترین حالت از صورت عماد گفت:

_چی به سرت اومده عماد خان؟ توداری ازاین آبدارچی پایین شهری دفاع میکنی؟
_ببر صداتو سایه.. به احترام رضا نمیزنم دندون هاتو تو حلقت بریزم.. دفعه آخرت باشه با این خانم بد حرف میزنی.. از این به بعدم بارضا کار داشتی میتونی بیرون از این خراب شده باهاش ملاقات کنی حالاهم هری برو بیرون!

_چه جالب! داری منو از شرکتی که نصفش ماله منه بیرون میندازی؟ فکرنمیکنی میتونم همین الان…….
رضا با عصبانیت اومد دستشو توی بازوی سایه چنگ کرد و محکم به طرف اتاقش کشید وگفت:

_بس کن سایه تا این وسط کار دست یکیمون ندادم.. بیا ببینم حرف حسابت چیه!
همزمان که داشتن میرفتن توی اتاق سایه به طرف من برگشت وگفت:

_هی غربتی.. باروبندیلتو جمع کن که اینجا موندنی نیستی!
فشارم افتاده بود.. دفاع عماد.. فهمیدن اینکه سایه توی این شرکت سهمی داره.. ضعف رضا درمقابل اون دختر.. همه وهمه دست به دست هم داده بودن که حالم اونقدر بد باشه که نتونستم یک ثانیه دیگه اونجارو تحمل کنم!

به کیفم چنگ زدم و به طرف در رفتم!
صدای عصبی عماد باعث شد سرجام خشکم بزنه!
_کجا؟؟؟
_اومدن من توی این شرکت ازهمون اولش اشتباه بود!
ممنون که ازم دفاع کردین.. ازاین به بعد نفس راحت بکشید.. دیگه پامو اینجا نمیذارم!

باقدم های بلند اونجا رو ترک کردم و وارد اسانسورشدم..
همین که پامو توی آسانسور گذاشتم بغضم شکست..
در هنوز بسته نشده بود که دستی جلوی در قرار گرفت..

دربازشد و عماد اومد داخل..
_مگه من بهت اجازه دادم بری‌؟
همزمان دکمه ی پارکینگ رو ز‌د!
بی توجه به حضورش به گریه ام ادامه دادم…

_تجربه ی کاری نداشتی درست.. سنت کمه درست.. اما سواد که داری.. پای اون برگه قرارداد روکه امضا کردی نخوندی قانون اینجا جوری نیست که هروقت دلت بخواد بیای هروقت دلت نخواد نیای؟؟؟

_آقای محترم دل بخواه نیست سوادشو داشتم خوندم.. الانم نمیخوام برگردم دارم میرم واسه همیشه!
آسانسور توی طبقه هم کف ایستاد.. اومدم برم بیرون که دستشو جلوی در گذاشت ومانعم شد! به طور کامل رفتم توی بغلش…

خجالت زده خودمو عقب کشیدم وگفتم؛
_چیکار میکنید؟ من میخوام برم بیرون!
_اما حرف من تموم نشده!
_یعنی چی؟
دوباره دکمه پارکینک رو زد وگفت:
_صبرکن میفهمی!

دربسته شد و رفتیم پایین تر.. به پارکینگ رسیدیم که رفت بیرون ومنم دنبال خودش کشوند..
گیج وترسیده نگاهش کردم …
باریموت در ماشینشو باز کرد وگفت:
_سوار شو!

_کجا؟ من نمیام!
باچندش بهم نگاهی انداخت وگفت:
_مثل بچه ها نق نق نکن جمع کن خودتو!
_نمیخوام! باشماهم جایی نمیام!
_بروسوارشو اگه نمیخوای واسه همیشه اخراجت کنم

یه کم مکث کردم.. واقعا میخواستم برم؟ الان عصبیم اما مطمئنم آروم که بشم پشیمون میشم!
به عماد که سوار ماشینش شد نگاه کردم..
ماشینو جابجا کرد و در پارکینگ رو باز کرد!

داشت میرفت.. خدایا منو بکش وراحتم کن! باحرص پاهامو زمین کوبیدم و به طرف ماشینش رفتم..
سوارشدم و بدون حرف به کف ماشین نگاه کردم!

_توکه از اخراج شدن میترسی واسه چی دم به دقیقه شال وکلاه میکنی؟
جوابی ندادم و باپشت دست قطره اشکمو روی گونه ام پاک کردم..

ماشینو زد بیرون و حرکت کرد…
_سایه خواهر رضاست.. نمیتونستم چیزی بیشترازاونا بهش بگم چون رضا از بردار واسم عزیزتره!

چیییی؟؟؟ اون روانی خواهر رضا بود؟؟
باچشم های متعجب به عماد نگاه کردم که ادامه داد:
_خیلی سال پیش بخاطر مشکلات سختی که با پدرش داره از خانواده اش جدا میشه و مستقل زندگی میکنه..

رضا هم بعداز 2سال با پدرش ناسازگار میشه واز خونه میزنه بیرون‌!
سایه واسه سوزوندن خانواده اش یا هرچی که خودش بهتر میدونه وبه من مربوط نیست رضا روبه طرف خودش میکشونه و ازش حمایت میکنه..

حمایتشم این شرکت بود و بعدش دشمنی رضا و سایه شروع شد که اونم به خودشون مربوطه وبه من ربطی نداره.. الانم شده این وضعیت که می بینی!
سهمشو که رضا با بدبختی به این جا رسونده میخواد.. داره اذیت میکنه که رضا کوتاه بیاد و سهمشو بده!

اینارو میگم تا فکرنکنی ازگیردادنش به تو منظورش تویی و باتو مشکلی داره! اون یه روانیه که میخواد از طریق آزار بقیه به هدفش برسه!
موندن یا نموندن تو چیزی رو عوض نمیکنه! توبری به نفربعدی که جای تو میاد گیر میده!

نمیخواستم توضیحی بدم چون خوشم ازاین کار نمیاد.. اما حرفایی که زد اونقدر زشت بود که مجبور شم توضیحاتی رو بدم!

چندتا حس همزمان داشتم.. مهم ترینش که دلم رو قلقلک میداد حس قشنگ دفاع کردن عماد ازمن بود..
دیوونه شده بودم و با یک حرکت کوچک توابرها سیرو سفر میکردم..

هردو سکوت کرده بودیم.. دلم میخواست بابت توضیحش تشکر کنم اما دو دفعه تشکر کرده بودم به نظرم دیگه لازم نبود..
نمیدونستم مقصدش کجاست و کجا داره میره اما سرعت ماشینو خیلی زیاد کرده بود..

سکوت سنگین ماشین هم جو سنگینی رو به وجود آورده بود..
به نیم رخش نگاه کردم..
چقدر اخم روی پیشونیش انگار همیشگی بود و قصد بازشدن نداشتن اون ابروها!

به نظرم عماد اولین کسی بود که اخم به صورتش میومد!
کلافه نگاهمو ازش گرفتم وبه خودم نهیب زدم!
من اصلا فکرنکنم سنگین ترم!
سکوت اذیتم میکرد.. یکی از عادت های بدم این بود که نمیتونستم ساکت باشم و پرحرفی میکردم..

داشتم سوژه میگشتم که سر حرف رو باز کنم که صدای گوشیش بلند شد..
نیم نگاهی به من انداخت وجواب داد:
ازشانسم شروع کرد به ترکی حرف زدن!
ای بمیری خب فارسی حرف بزن ببینم چی میگی!

ازتموم حرف هاش فقط یک کلمه ی 《عزیز》 رو فهمیدم!
انگار کسی که پشت خط بود اسمش عزیزبود!
فضولیم گل کرده بود و دلم میخواست گوشمو کنار گوشیش بذارم بدونم کی پشت خطه!

یه کم روی صندلی جابجا شدم و خودمو بی حوصله تکون دادم‌!
عماد متوجه من شد.. نگاهی کوتاه بهم انداخت و خداحافظی کرد!
بدون فوت وقت گفتم:
_کجامیریم؟
_نمیدونم!
باگیجی نگاهش کردم که گفت:
_واسه فرار از جو شرکت زدم بیرون!

بازهم گیج نگاهش کردم که باهمون اخم وغرور توی صداش ادامه داد:
_من باید جایی برم.. مسیرت کجاست برسونمت!
_هان! آهان.. نه ممنون خودم میرم مسیرم از اینجا خیلی دوره!
عصبی و بی حوصله گفت؛
_گفتم میرسونمت! آدرس!
وا.. این چه بی اعصابه! انگار من پشت تلفن بودم که اعصابشو بهم ریختم! مرتیکه روانی! حالا که خودت دلت میخواد به درک!

_شریعتی.. خیابان ……
سرتکون داد و اولین دور برگردان دور زد!
به حرکت دست هاش توی دور زدن نگاه کردم!
چقدر پرستیژش پشت فرمون قشنگه!
سایه واست بمیره الهی!

سرعت ماشینش زیاد بود.. یه کم ترسیده بودم اما غرورم اجازه نمیداد بگم که ترسیدم!
بدون اینکه به ضبط ماشین دست بزنه از همون روی فرمون موزیک رو پلی کرد وصدای دلنشین ابی توی ماشین پخش شد! آهنگ مورد علاقه ام بود و بی اراده لبخند کمرنگی روی لبم نقش بست!
(ابی_باتو)
باتو اين تن شکسته/داره کم کم جون ميگيره/آخرين ذرات موندن، توی رگهام نميميره/ با تو انگار تو بهشتم، با تو پرسعادتم من/ ديگه از مرگ نميترسم
عاشق شهامتم من/ اگه رو حصير بشينم
اگه هيچ نداشته باشم/ با تو من مالک دنيام با تو در نهايتم من/با تو انگار تو بهشتم، با تو پرسعادتم من/ديگه از مرگ نميترسمعاشق شهامتم من…

گوشیشو برداشت و شماره ای رو گرفت..
باتصور اینکه الان باز میخواد ترکی حرف بزنه دیگه کنجکاو نشدم وسعی کردم گوشمو به آهنگ بسپرم..
_حاضرشو نیم ساعت دیگه میام دنبالت، عزیز داره میاد تهران، میریم فرودگاه!

نمیدونم چی گفت که صداشو بلند کرد وگفت:
_نیلوفر واسه من قصه تعریف نکن فقط آماده شو نمیخوام عزیز خاطره ای از گذشته توی ذهنش ازمن بمونه!
_………
گوشی رو جابجا کرد و دنده رو عوض کرد وادامه داد:
_وای بحالته اگه پیش عزیز مظلوم نمایی کنی وگرنه پشت گوش هاتو دیدی منم دیدی!

گوشی رو قطع کرد ومن مونده بودم ودهنی باز!
این همه بدخلقی ورو ازکجا آورده بود این بشر!
نیلوفرکی بود؟ چرا اینجوری باهاش حرف میزد؟ چرا مکالمه اش بااون دختر اینقدر اذیتم کرد؟ چرا!!!

جلوی خونه ترمز کرد و باصدایی عصبی گفت:
_به سلامت!
_ممنون!
اومدم پیاده شم که گفت:
_ازفردا سرساعت میای وسرساعتم میری! علاقه ای به اومدنت ندارم اما نمیخوام سایه تصمیم گیرنده باشه!
دیگه نبینم مثل مثل بچه ها شال وکلاه کنی.. محل کاره عروسک بازی که نیست!

بدون حرف فقط نگاهش کردم.. زیرلب خداحافظی کردم و پیاده شدم!
بغض کرده بودم..
اونقدر با قدرت و تندخویی حرف زد که بی اراده احساس سرخوردگی کرده بودم.. نمیدونم چه مرگم شد که باشنیدن اسم اون دختر اینجوری حالم دگرگون شده بود!!

تاشب باکسی حرف نزدم.. سپیده شام خونه ی ما بود و من روی هم 10 کلمه هم باهاش حرف نزدم و بهارهم متوجه سکوتم شده بود..
میدونستم سپیده دلخور میشه و فکرمیکنه بی محلی کردم واسه همونم موقع رفتن بهش گفتم؛

_سپی منو ببخش.. یه وقت باخودت فکرهای اشتباه نکنی لطفا.. احساس میکنم مریض شدم حال و روز درست حسابی ندارم واسه همون….
بهار حرفمو قطع کرد وگفت:
_کلا گلاویژ چند روزه که گوشه گیرشده توبه خودت نگیر مثل من عادت میکنی!

میدونستم لحن بهارهم پراز دلخوری وگلایه بود اماخب.. واقعا حرفی نداشتم که بابهاربزنم.. چون من جدیدا باخودمم مشکل پیدا کردم!
لبخند زورکی زدم و با شیطنتی زورکی ترگفتم؛
_یه کم بی بنیه شدم.. خودمو که تقویت کردم ازخجالت جفتتون درمیام!

بعداز رفتن سپیده خودمو مشغول جمع کردن و شستن ظرف ها کردم..
صدای بهارو توی آشپزخونه شنیدم..
_نظرت چیه یه مسافرت 2روزه بریم؟
فکرمیکنم حال وهواتم اونجوری عوض بشه!

دلم برای این همه محبت و این همه نگرانی خواهرانه پرزد…
میدونستم نگرانمه و الان فصلی نیست که بهار مسافرت درش انتخاب کنه… باشناختی که ازش داشتم توی فصل پاییز مخصوصا اوایل فصل حتی نیم ساعت از وقتشم واسش با ارزش بود..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان کویر عشق

  دانلود رمان کویر عشق خلاصه رمان کویر عشق : بهار که به تازگی پروانه‌ی وکالتشو بعد از چند سال کار آموزی کنار وکیل بنامی گرفته و دفتری برای خودش تهیه کرده خیلی مشتاقه آقای نوید رو که شُهره‌ی خاصی در بین وکلا داره رو از نزدیک ببینه و از تجربیاتش استفاده کنه … بالاخره میبینه ولی نه اونطورکه میخواسته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به من نگو ببعی

  خلاصه رمان :           استاد شهرزاد فرهمند، که بعد از سالها تلاش و درس خوندن و جهشی زدن های پی در پی ؛ در سن ۲۵ سالگی موفق به کسب ارشد دامپزشکی شده. با ورود به دانشگاه جدیدی برای تدریس و آشنا شدنش با دانشجوی تخس و شیطونش به اسم رادمان ملکی اتفاقاتی براش میوفته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طالع دریا

    خلاصه رمان:     من دنیزم اتفاقات زیادی و پشت سر گذاشتم برای اینکه خودمو نکشم زندگیمو وقف نجات دادن زندگی دیگران کردم همه چیز می تونست آروم باشه… مثل دریا… اما زندگیم طوفانی شد…بازم مثل دریا سرنوشتم هم معنی اسممه مجبورم برای شروع دوباره…یکی از بیمارارو نجات بدم… روانشو درمان کنم بیماری که دچار بیماریه خطرناکیه که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مهمان زندگی
دانلود رمان مهمان زندگی به صورت pdf کامل از فرشته ملک زاده

        خلاصه رمان مهمان زندگی :     سایه دختری مهربان و جذاب پر از غرور و لجبازی است . وجودش سرشار از عشق به خانواده است ، خانواده ای که ناخواسته با یک تصمیم اشتباه در گذشته همه آینده او را دستخوش تغییر میکنند….. پایان خوش. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماه دل pdf از ریحانه رسولی

  خلاصه رمان :   مهرو دختری ۲۵ ساله که استاد دفاع شخصی است و رویای بالرین شدن را در سر می‌پروراند. در شرف نامزدی است اما به ناگهان درگیر ماجرای عشق ناممکن برادرش می‌شود و به دام دو افسر پلیس می‌افتد که یکی از آن‌ها به دنبال انتقام و خون خواهی و دیگری به دنبال نجات معشوقه‌اش است. آیهان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طواف و عشق pdf از اکرم امیدوار

  خلاصه رمان :         داستان درباره مردیه که به سبب حادثه ای عشقی که در ۲۵ سالگی براش رخ داده، تصمیم گرفته هرگز ازدواج نکنه… ولی بعد از ده سال که می خواد مشرف به حج عمره بشه مجبور میشه علی رغم میلش زنی رو… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مریم
مریم
2 سال قبل

خیلی خوبه 😍

چرا انقدر پارت کم میزاری

Mahsa
Mahsa
2 سال قبل

عالی مثل همیشه🙂❤
ولی ای کاش در روز دو تا پارت میزاشتی

حدیث
حدیث
2 سال قبل

ای خدااااایاااااا حس میکنم رمانه یه چیزش کمه میشه زودتر به یه جایی برسه حس میکنم خلع🧘
یا روزانه دوتا بزرا یا برسون به جایی

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x