نزدیک خونه بودم که رضا زنگ زد..
جواب دادم: معلومه کدوم گوری هستی!
_سلام ممنون منم خوبم.. من که معلومه کدوم گوری هستم چون خونه ام اما تو کدوم گوری تشریفت رو بردی؟ کجایی؟
_دارم میرم خونه نزدیک خونه ام.. سرم داره میترکه چرا بیدارم نکردی تو؟
_خودمم دیربیدارشدم گفتم تا توبیدار میشی برم نهار بخرم..
واسه چی رفتی؟ من یک عالمه غذاخریدماااا!
_کارداشتم.. همینجوریشم کلی عقب افتادم..
_زهرمار.. این غذاهارو چیکارشون کنم من؟
_خودت بخور باقیشم بذار یخچال شب میخوری دیگه!
راستی رضا پرونده ی شرایط همکاری با آقای زنگنه رو واست گذاشتم روی کانتر آشپزخونه با دقت بخون اگه شرایطشون قابل قبول بود خودت امضا کن تحویل بدیم..
_بله دیدم.. همه کارهاتم که میندازی گردن من! معلوم نیست این همه کاری که میگی داری منظورت دقیقا کدوم کاره!
خنده ام گرفت.. حق داشت.. این روزا واقعا تموم کارهای شرکت گردن رضا افتاده بود!
_خیلی خب حالا یه کارمیخوای بکنی ها! من رسیدم کاری نداری؟
_نداشتم.. میرم غذامو بخورم.. فعلا..
گوشی رو قطع کردم و ماشین رو جلوی خونه پارک کردم..
با فکراینکه نکنه پروانه پوشش مناسب نداشته باشه کلید به درننداختم و بجاش زنگ زدم..
وارد خونه که شدم پروانه با رنگ پریده به استقبالم اومد..
_سلام.. خوش اومدی..
_سلام.. حالت خوبه؟ من واقعا معذرت میخوام دیشب نتونستم بیام وعزیز گفت که حالت خوب نبوده..
_نه بابا این حرفا چیه.. خواهش میکنم.. من خوبم خداروشکر.. حتما عزیز زیادی شلوغ کرده.. اتفاقا من هم نگران شدم عزیز گفت دیشب برگشتی خونه گفتم این پسر کجا مونده پس!
_ببخشید ناخواسته همه رو نگران کردم.. رنگ به چهره نداری.. برو آماده شو بریم دکتر، دکتر یه ویزیتت کنه خیالمون راحت بشه!
_نه ممنون.. باور کن اصلا نیاز نیست..
من خوبه خوبم.. خودم میدونم دیگه.. اگه حالم بد بود که حتما میگفتم بریم دکتر..
هرچقدر مقاومت کرد قبول نکردم و دست آخر مجبورش کردم همراهم بیاد و بردمش درمانگاه!
درست حدس زده بودم.. حالش نه تنها خوب نبود بلکه افتضاح بود و دکتر واسش سرُم تجویز کرد..
به عزیز چیزی نگفتم که نگرانش نکنم..
گچ دستم آزارم میداد و باید هرطور شده امروز ازشرش خلاص میشدم..
فکری به ذهنم رسید و بایه تصمیم یک دفعه ای رفتم همونجا توی کلینیک گچ دستمو باز کردم!
بعداز بازشدنش و بعداز اینکه باد به دستم خورد، فهمیدم نباید باز میکردم وبه شدت درد گرفت اما دیگه کار از کار گذشته بود و راستش دیگه هیچ دردی واسم مهم نبود
بعداز اینکه کارهای دکتر پروانه تموم شد رسوندمش خونه و خودم راهی شرکت شدم..
باید تکلیف قرارداد جدید رو روشن میکردم وگرنه با این اوضاع کار کردن
عاقبت وآینده ی خوبی در انتظار شرکت نبود!
توی راه بودم که یادم اومد باید بابهار راجع به رضا حرف میزدم.. واسه همونم بدون معطلی شماره ی بهار رو گرفتم..
میدونستم با این کارم رضا عصبی میشه اما باخودم گفتم هرچه باداباد.. مهم اینه که من تلاش خودمو میکنم..
اما هرچه منتظر جواب شدم بی نتیجه موند..
انگار بهار قصد نداشت تلفن من رو هم جواب بده و این یعنی داره دیونه بازی رو به انتها میرسونه!
یه کم که فکردم به نتیجه رسیدم ازدید مثبت بهش نگاه کنم
شاید حواسش به گوشیش نیست یا جایی هست که موقعیت جواب دادن نداره… پس واسش مسیج نوشتم:
_سلام بهارخانوم زنگ زدم جواب ندادی
اگر واست مقدوره در اولین فرصت بامن تماس بگیر کار مهمی دارم!
گوشی رو روی صندلی انداختم و یه کم سرعتم رو بیشتر کردم
ساعت شش غروب بود که رسیدم شرکت.. اونقدر بی حواس و داغون شده بودم که حتی ساعت کاری شرکت خودمم از یاد برده بودم..
فراموش کرده بودم که آخرین تایم کاری ساعت هفت هست و من فقط یکساعت فرصت برای خوندن و بررسی متن و شرایط قرارداد داشتم..
وارد دفتر که شدم درکمال تعجب با رضا روبه رو شدم.. فکر نمیکردم اومده باشه و واسه همونم تعجبم از چشم های رضا دور نموند..
_سلام.. فکرکردم امروز نمیای!
_علیک سلام برادر گمنام..! بله از حالت چهره ات متوجه شدم! اما واسه چی تعجب کردی مگه نباید میومدم؟
_نه اما فکر کردم بخاطر دیشب حال وحوصله نداشته باشی!
_گچ دستت کو؟؟
_لولو بردش.. پرونده ی قرارداد هارو بیار وبیا تو اتاقم..
_مرتیکه ی دیوانه واسه چی گچ دستت رو خود سر باز کردی؟ آخه مگه تو دکتری همینجوری خودسرانه تصمیم میگیری؟
_رضاااا کاری که گفتم رو بکن و بیا تو اتاقم وقت نداریم..
_به عزیز میگم چیکار کردی!
از حرص و حرف بچگانه اش خنده ام گرفت..
باخنده سری تکون دادم وگفتم:
_هیچوقت نمیخوای بزرگ بشی نه؟
_نه… بخدا بهش میگم سرخود چیکارکردی حالا بشین وتماشاکن!
_خیلی خب بگو.. حالا میری پرونده هارو بیاری یا بگم دوباره واسم فکس کنن؟
باحرص یه کم نگاهم کرد و به طرف اتاقش رفت..
منم وارد اتاقم شدم و بادیدن قرص مسکن روی میزم چشمام برق زد..
درد دستم امانم رو بریده بود و اون لحظه دیدن مسکن بهترین حسی بود که میتونستم داشته باشم!
باکمک رضا و باسرعتی ترین حالت ممکن کارهای قرارداد رو تموم کردیم و ساعت 9شب از شرکت اومدیم بیرون..
هنوز خبری از بهار نشده بود واین نشون میداد
هم تماسم رو دیده هم پیامم رو خونده اما قصد جواب دادن نداره!
توهمین فکرها بودم که رضا گفت:
_امشب چیکاره ای؟ اگه کار خاصی نداری بیا بریم خونه ی من…
نذاشتم حرفشو تموم کنه وگفتم:
_نه دستت دردنکنه پروانه مریضه از طرفی هم باید برم دنبال عزیز
امشب وقت ندارم، بمونه واسه یه روز دیگه!
_باشه پس دیگه میرم.. امروز حسابی خسته شدم!
_باشه به سلامت.. خسته نباشی!
_ولی فکرنکن قضیه ی دستت رو یادم رفته ها!
_برو دیگه مزاحم نشو.. خداحافظ..
دیگه نذاشتم حرفی بزنه فورا سوار ماشینم شدم و به طرف خونه ی بهار اینا به راه افتادم!
یک بار دیگه شماره ی بهار رو گرفتم وبازهم بی جواب موند…
این دخترا واقعا باید خواهر تنی بودن چون جفتشون به یک اندازه احمق هستن..
فکرمیکنه من هم مثل رضا هستم وفکرمیکنه اگر جواب نده بیخیالش میشم..
یکساعت بعد رسیدم جلوی خونشون که همزمان با رسیدن من یه ماشین مشکی روبه روی خونه شون ایستاد…
اومدم پیاده شم که یه لحظه مکث کردم و پشیمون شدم!
ناخودآگاه دلم به شور افتاد.. نمیدونم چرا حس خوبی به اون ماشین نداشتم..
پیاده نشدم و صبر کردم ببینم چه خبره که بادیدن صحنه ی روبه روم روح از تنم پرکشید..
گلاویژ از ماشین پیاده شد و پشت بندش مردی جوان پیاده شد و باهم خداحافظی کردن..
مغزم سوت کشید.. سرم گیج میرفت..
اونقدر دندون هامو روی هم فشار دادم که حس میکردم الانه که دندونام خورد بشه!
_وای گلاویژ.. وای…
منتظر شدم مرد سوار ماشینش شد و از اونجا دور شد…
گلاویژ به طرف خونه رفت و هرچقدر تلاش کردم جلوی خودمو بگیرم نتونستم..
فورا پیاده شدم و مثل دیونه ها به طرفش حمله کردم..
اومد کلید به در بندازه که مچ دستشو گرفتم و باتموم قدرتم فشار دادم..
شوکه زده وباترس جیغ خفه ای کشید و اومد فرار کنه که دستشو محکم تر فشار دادم..
_چیکار میکنی دیونه؟ ترسوندی منووو! اصلا تواینجا چیکار میکنی؟
_اون کی بود از ماشینش پیاده شدی؟ هان؟
_آخ دستم.. ولم کن ببینم.. به تو چه ربطی داره؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
واقعا رمان قشنگیه خسته نباشید به نویسنده عزیز اگه میشه لطفاً روزی دو پارت بزارید اخه پارت هاش خیلی کمه .
وای مامانم اینا کو چترم تااشگای گلاویژ سونامی بوجودنیاورده منوباخودش نبرده من فرارکنم..مرسی نویسنده جان عالیه رمانت ماچ😘😘😍
واقعا از فضولی تا فردا میمیرم و زنده میشم مرد جوون کی بود😂💔
واقعا عالی،مرسی
اولین که آدمین رو همه ماچ کنید . ببینید چند روزه چه قشنگ پارت میده .
و اینکه اره خوب بود خوشمان اومد
اره با پیشنهادت موافقم😂
ماچ به کلت💋💋
الان باز گلاویژ اشکای رسواگرشو میریزه😐 سیل مارو نبره صلوااات😲
باز دوباره اوضاع خراب نشه صلوات//:
مرسیییی❤
لحظه ی حساس …. لحظه ی مرگ و زندگی… لحظه ی جنگ و دعوا…. لحظه متورم شدن چشمای گلاویژ…😂😂😂😂
راستش نظر خاصی به اینپارت ندارم🙂🍷
وای پاره شدم🤣🤣🤣🤣متورم
والا*_*