وای وای.. دلم میخواست صورتش رو پیاده کنم کف آسفالت..
باتموم قدرت کوبیدمش تودیوار و میون دندون های کلید شده ام گفتم:
_دختره ی ه. ر.زه وقتی سوال میپرسم جواب منو بدهههه! منو دیونه نکن میزنم داغونت میکنم بگووو اون حرومزاده کی بود باهاش بودی؟ هان؟
_آی… عماد ولم کن.. درست حرف بزن واسه چی فحش میدی؟ به توچه ربطی داره؟ چیکاره ی منی؟
_که چیکاره ی توام آره؟
آشغال دو روز ولت کردم اینجوری تو ماشین های مدل بالا جمعت کنم؟ آره؟ اون همه ادای فرشته هارو درمیاوردی چی پس؟ همش ادا بود که منو بیچاره کنی آره؟
باگستاخی و لحنی که نیشتر به قلبم شد توی چشمام زل زد وگفت:
_قدر دهنت رو بدون و بفهم داری چی میگی! نه من فرشته هستم ونه تو پسر پیغمبر!
به تو چه من باکی میرم با کی میام؟ هان؟ مگه وقتی با نامردی و پستی ولم کردی ورفتی با یکی دیگه ریختی رو هم من اینجوری یقه ات رو چسبیدم و لیچارد بارت کردم؟هان؟
آره من فرشته نیستم و خیلی وقته که با اون گلاویژ احمق حقیری که میشناختی خداحافظی کردم..
بی اراده دستام شل شد و ازش فاصله گرفتم..
زبونم بند اومده بود و فقط با ناباوری نگاهش میکردم…
خدایا چی داشتم میدیدم؟ این شیطانی که روبه روی من ایستاده همون دختریه که فرشته میدیدمش؟
سکوتم رو که دید باهمون گستاخی ونگاه پر از نفرتش ادامه داد:
_واسه چی اومدی اینجا؟ چی میخوای از جون من لعنتی؟
چرا دست از سرم برنمیداری؟ برو گورتو گم کن از زندگیممم برو گمشو ور دل همون زنیکه که باهاش بود…. ههیییععع!
بی اراده و با قلبی که هزار تیکه شده بود با تموم قدرتم زدم توی گوشش!
_گند زدی بی وجود.. گندزدی به همه چی.. دیگه تموم شد.. دیگه نمیخوامت…
باچشم های اشکی درحالی که دستشو روی صورتش و جای سیلی من گذاشته بود فقط نگاهم کرد…
_اگه تا الان ته دلم دوستت داشتم دیگه ندارم..
خوب کاری کردی که رفتی با یکی دیگه ریختی روهم و جای من با اون پر کردی..
واسه دیدن تو نیومده بودم اما چه خوب که اومدم و دیدم که چه آشغالی هستی!
باگریه دست هاشو محکم توی سینه ام کوبید و گفت:
_آره من یه آشغالم.. اونقدر آشغال که حتی نمیتونی فکرشو بکنی..
پس برو گورتو گم کن ودیگه دور وبر این آشغال نپلک چون مطمئن باش اونقدر ازت کینه به دل بردم که دفعه ی بعد با صحنه های خیلی بدتری روبه رو میشی!
اشک توچشمام جمع شده بود که باصدای بهار به خودم اومدم.. اگه بهار نیومده بود میکشتم.. بدجوری هم می شکستم…
_اینجا چه خبره؟؟؟
باتعجب اول یه نگاه به گلاویژ انداخت وبعدش روبه من کرد و متعجب تر پرسید:
_عماد تواینجا چیکار میکنی؟ دیونه شدین تو کوچه افتادین به جون هم؟؟
لعنت به قطره اشکی که کنترل چکیدنش از دستم خارج شده بود…
بانفرت اشکمو پس زدم و گفتم:
_من… هیچی.. اومده بودم باتو حرف بزنم که فرشته ی قلابی رو با دوست پسر جدیدش دیدم!
_یعنی چی؟؟ از چی حرف میزنی؟ کدوم دوست پسر؟
بیاین بریم داخل حرف بزنیم.. توکوچه زشته.. آبرومون جلو در وهمسایه رفت..
یه قدم به عقب رفتم و با نفرت به گلاویژ نگاه کردم وگفتم:
_لازم نیست.. دیگه مهم نیست… خداحافظ
باقدم های بلند خودمو به ماشینم رسوندم واومدم سوارشم که بهار خودشو بهم رسوند و دستمو گرفت..
_صبرکن عماد.. نمیذارم بری.. باید حرف بزنیم!
_ولم کن.. گفتم که.. دیگه هیچی واسم مهم نیست!
_ولت نمیکنم.. واسه تومهم نیست.. واسه من مهمه..
باید حرف بزنیم.. متوجهی؟بایددد حرف بزنیم.. که اگه الان حرف نزنیم به ولای علی به ارواح خاک پدر ومادرم دیگه بعدی وجود نداره و قسم میخورم حتی سایه ی مارو توی این شهر نمی بینید.. نه تو نه اون داداشت رضا…
من از گلاویژ متنفر بودم… حتی دلم میخواست همونجا جلوی چشمم بمیره اماچرا دلم لرزید؟ چرا باحرف بهار پاهام سست شد؟ لعنت بهت عماد.. لعنت به تو نفرت دروغینت!
_بیخیال بهار.. الان عصبیم.. من واسه دعوا وبحث وجدل نیومده بودم.. بذار الان برم.. بعدا باهم حرف میزنیم!
_عماددد! یا همین الان میای ومیریم داخل سنگ هامونو باهم وا میکنیم یا بعدی وجود نداره!
بانفرت به گلاویژ نگاه کردم که خودش منظورم روفهمید و گفت:
_من میرم تا شما حرفاتونو….
بهار باصدای بلند وعصبی حرف گلاویژ روقطع کردو بهش توپید:
_توهیچ جا نمیری! همین الان جفتتون میاین داخل.. من میرم.. دیگه هم تکرار نمیکنم!
باحرص درماشینو محکم روی هم کوبیدم و دنبال بهار رفتم…
من برای کار دیگه ای اومده بودم و به خودم قول دادم بجز قضیه ی رضا هیچ حرف دیگه ای نزنم.. بخصوص درباره ی گلاویژ!
وارد خونه که شدیم گلاویژم چند ثانیه بعد اومد داخل..
بهار همزمان که مانتوشو درمی آورد به طرف مبل دستشو دراز کرد وگفت:
_بشین راحت باش…
گلاویژ_ من میرم توی اتاقم…
نگاهش نکردم وفقط حرصم رو روی دندون های فلک زده ام خالی کردم..
بهار_ گلاویژ بیا برو بشین بخدا دیگه اعصابم نمیکشه میزنم بلایی سرخودم میارم خونم گردنتون بیوفته ها! بروبشین دیونه شدم ازدستتوننننن!
روی مبل تک نفره نشستم و ازشدت عصبانیت ودرد شدید دستم، مدام پاهامو تکون میدادم..
گلاویژم با گستاخی تمام اومد نشست روبه روی من..
نگاهش نکردم.. سعی کردم کاملا نادیده اش بگیرم..
بهار هم اومد نشست و گفت:
_خب.. الان یکیتون بدون هیچ جنگ و پرخاشی واسم توضیح بده
که اون بیرون چه خبر بود؟ واسه چی افتاده بودین به جون هم؟ عماد تو اینجاچیکار میکردی؟
همزمان من و گلاویژ باهم گفتیم:
من_ من با این کاری نداشتم
گلاویژ_ من با این کاری نداشتم
بهار با کلافگی و حالت گریون دستاشو به شقیقه هاش چسبوند وگفت:
_وای خدایا… بابا گفتم یکیتون حرف بزنه چرا اینجوری میکنید شما؟ مثل بچه های چهارساله رفتار میکنید و انگار نه انگار بزرگ شدین!
گلاویژ_ بچه بازی کدومه؟ من خبر مرگم داشتم میومدم خونه این دیونه یه دفعه اومد به من حمله کرد!
_دیونه خودتی بلند میشم یه کاریت میکن….
دوباره بهار باصدای بلند توحرفمون پرید..
_بسهههههه!!! من میگم دعوا نکنید باز دارید کارخودتونو میکنید؟ اصلا عماد تو اول بگو.. چی شده؟؟؟ تو جلوی خونه ی ما چیکار میکردی؟
_اگه اون مسیج کوفتی رو که بهت داده بودم رو خونده باشی متوجه میشی خبرمرگم اینجا چه غلطی میکردم.. اومده بودم باتو حرف بزنم!
_مسیج رو خوندم و فهمیدم که میخوای راجع به چی حرف بزنی ووقتی جواب ندادم یعنی دلم نمیخواست راجع به رضا چیزی بشنوم و دلم نمیخواست بخاطر اون حرمت بینمون شکسته بشه!
اما این قضیه چه ربطی به گلاویژ داره؟ واسه چی دست روی دختره کردی و توگوشش سیلی زدی؟
گلاویژ بانفرت بجای من جواب داد:
_چون فکرمیکنه زورش زیاده و فکرکرده بازور بازوش میتونه همه چی تصاحب کنه!
بهار_ گلاویژ جان من داشتم از عماد سوال میپرسیدم اگه عجله نکنی نوبت توهم میرسه!
گلاویژ_ من نوبت نمیخوام و دنبال نوبت هم نیستم.. فقط این آقا باید بدونه دیگه هیچ جایی تو زندگی من نداره و مهم ترازاون زندگی من هیچ ربطی به ایشون نداره..
اونقدر دستامو مشت کرده بودم که خون دستم جمع شده بود.. خدایا بهم صبربده و کمکم کن نزنم این دختره رو داغون کنم!
بهار_خیلی خب.. اگه اجازه بدی من هم میخوام راجع به همین موضوع حرف بزنم حالا میشه ساکت شی؟
گلاویژ دیگه چیزی نگفت که بهار ادامه داد:
_عماد جان جواب منو ندادی.. چرا گلاویژ رو کتکش زدی؟ مگه رابطه ی شما تموم نشده؟ مگه تموم کننده ی این رابطه خودت نبودی؟پس چرا…
میون حرفش پریدم وگفتم:
_گفتم که.. من واسه این خانوم نیومده بودم!
_اما کتکش که زدی! میشه بپرسم چرا؟
_بیخیالش بهار.. دیگه مهم نیست..
نمیخوام راجع بهش حرف بزنم.. من جواب خودمو گرفتم.. هم جوابمو گرفتم هم با چشم خودم دیدم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام
میگم یه داستان هم که متفاوت و واقعیه را به فانتزی نکشونید
کی گفته که همه تو عشق و عاشقی فقط قربون صدقه هم میرن و دعوا و حتی کتک کاری نداره
بله شعور و فرهنگ مردان همین ایران را میگه
که خیلی راحت به اسم غیرت به عشقشون هم ظلم میکنن
خیلی قشنگ زود قضاوت کردنا را داره نشون میده
چرا همش دنبال فانتزی بازی هستید
فاطمه گلی کاش همه شو بزاری مُردیم از بس یه پارت یه پارت جلو رفتیم مخصوصا جای حساسش که میرسیم پارته تموم میشه
دیگه اخراشه روزی هم دو پارت میزارم دیگه
مرسی فاطمه گلی 😔❤
فقط میشه یه کار کنی گلاویژ اینا از تهران برن تا حال این این پسره اسهال گرفته شه من بخندم؟
اههه این شخصیتای داستان هیچکدومشون لیاقت همو ندارن اسم کارای مسخرشون رو هم عشق میذارن.این چه عشقیه که بهار نه به رضا اعتماد داره نه میذاره کامل واسش توضیح بده هم انقدر گاهی در حدی بداخلاق میشه که رضا ازش بترسه از طرفی هم کدوم عاشقی دلش میخواد معشوقشو با ماشین زیر بگیره یا بکشه و حتی روش دست بلند میکنه. چه زن باشه چه مرد.(البته به نظر من شاید تو ذهنش همچین فکری کنه اما غیر ممکنه عملی کنه) و تازه هی دلیل مرد بودن غیرت داشتنو رو میاره وسط.بابا مرد بودن و غیرت داشتن حرمت داره😔قبول هم نمیکنه داره زیاد از حد بد رفتار میکنه.گلاویژ هم که گل سر سبد که نمیدونم چجوری انقدر سریع اسم حس درونش رو عشق میذاره و از همه بدتر بهار هم که مثلا آدم عاقلیه به جای اینکه راهنماییش کنه، تو بزرگ کردن ماجرای عشقی به یه بچه دنیا ندیده بهش کمک کنه خود گلاویژ هم انقدر احمقه که با وجود اینکه عماد از تعصب بودنش بهش گفت اما قبول کرد باهاش باشه و انقدر میترسید که عماد ترکش کنه یا واکنش بدی نشون بده که گذشته شو کامل نگفت گاهی انقدر از اینا حرصم میگیره….هر کدوم از دیگری خل تر😅😂😑
ببخشید طولانی شد
یعنی اگه این دوتا آخر داستان بهم برسن و مثل پایان بقیه داستانا دوستت دارم عاشقتم بگن من باید رسما محو شم…….
کاش میشد تهش این بشه:(( عماد بره تیمارستان گلاویژ هم با چشمای همیشه متورم خودش رو از بالای ساختمون پرت کنه بمیره بهار هم که میخواد گلاویژ رو نجات بده دستش رو میگیره اما گلاویژ از هول اونم همراه خودش میکشه و اون هم دار فانی رو وداع کنه محسن هم که از ناکجا آباد داستان پیدا بشه اونم میره گلاویژ رو بگیره اذیت کنه که پاش لیز میخوره و اونم دار فانی رو وداع کنه رضا هم که به تنهایی مدیر شرکت بشه ))
دقیقاً 😂
۱۵۷ تا پارت خوندین چرا عکسه زشت نبود
الان زشت شد اگه دیگع عکس گذا
شتم براتون 😂
خب زشته دیگه 😂
هر دو شون گناه دارن
پسره کی بود این وسط؟؟
عکس این دختری که روی کاوره خدایی نمیدونم چرا اما تو چشم من زشته مخصوصا لباش😂
ولی به چشم من قشنگه
وایییی بقران دقیقا یه بد قیافه رو گذاشتن براش مخصوووصا چونش
من اصن حس نمکنم ای گلاویژ باشه یه چیز خوشگل تر حس میکردم
بعد گلاویژ مگ چشاش ابی نبود😐
این گلاویژ نیست که نویسنده هم عکس عماد و هم گلاویژ رو گذاشته بود دیگه ندیدی؟
ن والا تو دیدی؟
آره دقیقاً
ساعت چند
۸ شب
فاطی اگه رمان گریز از تو رو پارتگذاری خودت میکنی لطفا هر روز بذار تایمش رو بهم بگو من از دیروز ک خوندم کلا درگیرشم
ی رب ب ده هر شب
کاش گلاویژ اینطوری نمی کرد 🥺
سلام
اولین این بگم مرسی از فاطمه جانم که پارت اضافه میزاری گلم♡♡♡♡♡
تو این پارت به عماد حق میدم چون الان هر مردی بود و نامزد سابقش رو به یه مرد میدید اینجوری میشد چون عماد بازم ته دلش گلاویژ و دوست داره..
و گلاویژ : خب فرشته باشعور بزار عماد هم حرف بزنه یه سره فک میزنی خو
نظر در مورد این پارت🙄👆
مرررسی فاطمه گلی روند پارت گذاری عالیه🙏
انقد از لبای این دختره ک رو کاور رمانه بدم میاد😣
😂😂😂
ینی آسمون پاره شده عماد افتاده پایین
پسرعه یبوست
یه پارت دیگه لطفاااا
شب میزارم
مرسیییییییی🥺❤️
ساعت چند میزاری؟
ساعت ۸
میشه شبم یه پارت بدی؟
🥺🥺
باشه
به به
فاطمه خانم، ولخرجی میکنی خاهر😂
ورشکست نشیم یه وقت
🤣🤣🤣🤣