_چی رو باچشم خودت دیدی عماد؟ توچرا اینجوری هستی؟ چرا هرچی رو که می بینی بدون چون وچرا و بدون هیچ قانونی باورش میکنی؟
چرا چشماتو رو واقعیت ها می بیندی و تنها همون دیده رو باور میکنی؟ واقعا چرا؟
_میشه این موضوع رو تمومش کنی؟
_نمیشه.. چون من حس میکنم شما دوتا فقط با زبونتون حرف میزنید و هیچکدومش از دلتون نبوده ونیست!
این چه نوع تموم کردنیه؟؟
نه وقعا میشه به من توضیح بدید این نوع تموم شدن یه رابطه اس که تا گلاویژ رو باجنس مخالف می بینی دیونه میشی؟
یا تو گلاویژ، این چه نفرتیه که عماد رو با جنس مخالف می بینی دیونه میشی؟ میشه بگید تکلیفتون باخودتون چیه؟ یا تموم شده یا نشده!
دیگه این دیونه بازی ها چیه درمیارید هردفعه همدیگه رو می بینید میوفتین به جون هم؟
قبل ازاینکه گلاویژ به حرف بیاد فورا پیش دستی کردم وگفتم:
_حق باتوئه بهار.. بعضی وقتا یه حرفایی فقط از زبون میاد و من تا امشب فکرمیکردم همه چی از دلم بوده اما با صحنه هایی که روبه روشدم فهمیدم هرچی قبلا گفتم از زبون بوده
اماامشب با اطمینان کامل و باتموم وجودم بهت میگم و قول میدم که همه چی از ته ته دلم تموم شد و دفتر رابطه ی من و این خانوم برای همیشه بسته شد!
بازم داشتم دروغ میگفتم.. بازم هیچ حرف و هیچ قولی رو از دلم نگفته بودم و فقط بخاطر نگهداشتن غرورم گفته بودم..
هنوز حرفم تموم نشده که گلاویژ هم
با همون نفرت توی نگاه و صداش که قلبم رو هزار تکه میکرد گفت:
_همینطوره! با این تفاوت که من چند روز پیش بادیدن صحنه هایی ناخوشایند…
این اتفاق افتاد و همون دفتری که این آقا میگن رو دو روز پیش برای همیشه بستم وتمام!
بهار_ پس دیگه به امید خدا تموم شد؟ خیالمون راحت؟
ازجام بلند شدم وهمزمان گفتم:
_من دیگه میرم.. بعدا اگه وقت داشتی باهم حرف میزنیم!
_بمون عماد.. حرفم تموم نشده.. خواهش میکنم!
کلافه درحالی ازشدت درد دستم صورتم جمع شده بود دوباره نشستم روی مبل…
نیم نگاهی به گلاویژ انداختم و متوجه شدم که داره به دستم نگاه میکنه..
بدبخت ترین و ذلیل ترین حالت ممکن من میدونید کجا بود؟ اونجایی که فهمیدم داره به دستم نگاه میکنه و یه جوری خودمو نشون دادم که دردم زیاده تا بفهمم هنوز واسش مهم هستم یانه!
همونجا..دقیقا تو همون نقطه عماد مرد.. تحقیرشدن خودم رو توی خودم حس کردم.. اونجا بود که از ته قلبم شکستم ودلم برای عماد بیچاره شد…
اما گلاویژ تنهاچیزی که واسش مهم نبود درد کشیدن من بود..
شاید باعث تموم اون بی رحمی و نفرت توی چشم های قشنگش خودم بودم .
اما هرچی که بود از کرده ی خودم پشیمون بودم و دلم میخواست زمان به عقب برگرده و اونقدر باهاش بد نمیکردم که یه روز با این شدت از پیشمونی با نگاه پرنفرتش روبه رو بشم!
بهار بجای گلاویژ واکنش نشون داد ومتوجه ی حالم شد..
بانگرانی ازجاش بلند شد و به طرفم اومد وگفت:
_دستت درد میکنه؟ اصلا صبرکن ببینم.. تومگه دستت توی گچ نبود؟
_چیزمهمی نیست.. من دردهای خیلی بزرگتر ازاین رو تجربه کردم!
_بخدا تو دیوونه ای عماد.. دیگه مطمئن شدم! صبر کن برم واست مسکن بیارم حداقل..
گلاویژ ازجاش بلند شد که جفتمون به گلاویژ نگاه کردیم..
بهار_ کجا؟
کاش بهار بذاره بره.. اونقدر واسش مهم نبودم که میخواست بره توی اتاقش..
به خودم پوزخند زدم.. به قلبی که برای این دختر لعنتی سنگ دل می تپید!
اما باشنیدن حرفی که گلاویژ زد ته دلم یه جوری شد.. انگار باز دل احمقم امیدوارشد..
انگار حماقت من قرار نبود که تموم بشه..
_میرم مسکن بیارم واسش!
بهار سری به نشونه ی تایید تکون داد و بادور شدن گلاویژ باصدای آروم گفت:
_این همونی بود دفتر رو بسته بودا.. ببین چطوری هول شد رفت قرص بیاره.. خدا میدونه تا کی من قراره ازدست شما دونفر حرص بخورم.. بده من ببینم دستت رو!
باهمون صدای آروم درحالی که آستینم رو یه کم بالا میزدم گفتم:
_نگران نباش اون رفته سراغ زندگیش.. دیگه سرش با یکی دیگه گرمه.. خودم جلوی در باهم دیدمشون!
_پرت وپلا نگو اون پسرصاحب شرکتیه که توش کار میکنه امشب کار گلاویژ طول کشید ساعت خوبی واسه برگشتن نبود و من ازش خواهش کردم گلاویژ رو تاجلوی در برسونه
اون بیچاره خودش زن داره یه دختر هفت ساله هم داره نیازی به گلاویژ هم نداره…
پشت بند حرفش بادیدن دستم یه دونه زد توصورتش وادامه داد؛
_هییعع! خاک به سرم با شدت از کبودی گچ دستت رو باز کردی؟ باید بری بیمارستان دوباره واست گچ بگیرن اینطوری نمیشه!
بی توجه به حرفش گفتم:
_یعنی چی؟ کدوم شرکت کار میکنه؟ یعنی گلاویژ با اون مرده دوست نیست؟ اما خودش گفت….
با اومدن گلاویژ اخم هامو توهم کشیدم و حرفمو قطع کردم!
پس داشت باهم لج میکرد.. چون فکرمیکنه دختر زنگنه دوست دخترمنه داره وانمود میکنه که اون هم دوست پسرگرفته و وارد رابطه شده تا منو بسوزونه!
قرص هارو روی جلو مبلی گذاشت و با همون لحن قبلش گفت:
_من میتونم برم توی اتاقم؟ اگه محاکمه تموم شد و کتکامونم خوردیم دیگه گورمو گم کنم برم کپه ی مرگمو بذارم!
هیچی نگفتم.. حتی نگاهشم نکردم.. آستین لباسمو بالا کشیدم وبی توجه به گلاویژ خطاب به بهارگفتم:
_نگران نباش چیزی نیست.. من باید برم.. اگه بدترشد حتما به دکتر نشون میدم!
_میرم آماده شم باهم میریم به دکتر نشون میدیم.. این اوضاعی رو که من می بینم اگه درمان نشه مجبور میشن دستت رو قطع کنن..!
_نه اصلا.. لازم نیست.. گفتم که چیزی مهمی نیست.. خوب میشم..
_ دیونگی نکن عماد…
گلاویژ_ ولش کن این با اعضای بدن خودشم لج میکنه
الکی تلاش نکن اصرار درمقابل آقای واحدی بی فایده اس..
سرمو کج کردم و با لحن خودش جواب دادم:
_کسی باشما حرف زد؟
بهار_ ای خدا… ای خداااا منو بکش! باز شروع کردین؟
گلاویژ_ اصلا به من چه! به جهنم.. من میرم توی اتاقم!
بهار_بروووو! گلاویژ فقط برو دیگه داری رو مغز منم راه میری!
گلاویژ رفت توی اتاقش که بهار گفت:
_بخدا که ازدست شما دلم میخواد بمیرم.. صبرکن برم آماده شم هم بریم حرف بزنیم هم دستتو به دکتر نشون بدیم!
فکرخوبی بود.. بیرون ازخونه راحت تر میتونستم حرف بزنم.. واسه همون فورا قبول کردم..
_باشه ولی همون بیرون راجع به دکتر حرف میزنیم..
_باشه ولی همون بیرون راجع به دکتر حرف میزنیم..
من میرم پایین منتظرت میمونم!
اومدم برم که گفت:
_قرصاتو بخور بعد برو!
_قرص برنج نده به خوردمون!
_دیدی؟ دیدی توهم تنت میخاره؟؟
_جدی میگم.. اونقدر ازم متنفر هست که راضی به مرگم باشه!
عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد وبا شماتت گفت:
_قرصاتو بخور برو پایین منم الان میام!
باحسرت آهی کشیدم و قرص هایی که گلاویژ گذاشته بود روی میز رو خوردم و رفتم پایین و توماشین منتظر بهارشدم..
آهنگ همیشگیمو پلی کردم و سرم رو به صندلی ماشین چسبوندم و چشمامو بستم..
“اصلا یادم نبود.. عشق من آدم نبود.. قلب من با اون بود اما حیف.. اون دلش بامن نبود…
بغضم اونقدر توگلوم سنگینی میکرد که کنترلش دیگه ازدستم خارج شده بود و اضافه هاش باهمون چشم های بسته از گوشه ی چشمم ریخت..
“چرا اینجور سرنوشت.. واسه من با غم نوشت.. روزای من جهنم و شب و روز اون بهشت…
قشنگ حالم بده عشقم نیومده اونی که باید بیادش نیست.. آخ چه بارونی زده”
قطره های بعدی اشکم باشدت بیشتری راهشونو توی گوشم پیدا کردن.. باید خودمو جمع میکردم.. نباید بهار شکستنم رو میدید..
اشک هامو پاک کردم و دوباره چشم هامو بستم..
“قشنگ شکست منو بهش گفتم نرو
حیف این روزای باهم نیست…
به جز تو هیشکی تو قلب من نیست…”
داشتم به سختی جلوی ریزش اشک هامو میگرفتم که درماشین باز شد وبهار اومد نشست..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فاطی چند پارت دیگه مونده از رمان گلاویژ ؟؟
حدودا هفت ،هشت تا پارت دیگه
دقیق هم نمی دونم
سلام امید است که حالتون خوب باشد🙃
نویسنده عزیز ازت تشکر میکنم که وقت میزاری 💖
بانوی مهربان👩🏻💼 فقط میشه روزی دوپارت بگذاری ما با این ذهن درگیر رمان گلاویژ کمتر دسته پنجه نرم کنیم ♥♥♥♥
فاطمههه خیلیییی گلییییی🥺😘😘😘😘🌸
🥺🥺♥️
سلام، فاطمه جانم امروز پارت نمیذاری؟؟!
چرا میزارم
ساعت چند؟!
مرسیییی فاطی جوون مرسیی نویسنده جوون
بابت پارت اضافه
🥺♥️♥️😘
عماد واقعا ضربه دیده است بهش حق میدم
اگه برید رمان جهانم بی الف رو بخونید میفهمید🥺
وای اره منم دارم جهانم بی الف رو می خونم بیچاره واقعا خیلی عذاب کشید عماد،و الان تو این رمان درکش میکنم 🥺🤧طفلکی عماد..
رمانش آنلاینِ؟
نه
😂عه ایموجی هاتغییر کرده 🧐
باورم نمیشه ۲ تا پارت 🤯🤯🤣🤣
باور کن،
خاهرم داره ولخرجی میکنه… استفاده کنید 😂
🤣🤣🤣🤣🤣
دست خواهرت دردنکنه ، من از اون اولشم گفتم خسیس نیست 😂😂😂
واییی فاطی عشقی به مولا 😍😍😘😘😘
دلم میخواد کلی ماچت کنم 😘❤💋
از موقعه ای که نخوندمش انگار بهتر شدا،الان شروع کردم به خوندن خیلی خوب شده 😍😍دمت گرمم
عاشقتممممم
😘😘😘😘😘😘😘😘
بچه ها همه به افتخار فاطی جوونمون یه بوس زیرهمین کامنت من بدین 😘
😂😂😘
اههههه واقعا شد عماد یه روز فقد یه روز قضاوت بی جا نکنه والا اگه بخواد همش اینجور پیش بره تا وقتی که نوه دار هم شدیم بازم این پارت ادامه داره👵👴😪😂
مرسی فافا جووونم😍
بچه ها خدایی داره قشنگ میشه نه؟
♥️♥️♥️
مرسی بابت گذاشتن دوتا پارت
عالیه،واقعا عاشق بودن اینجوری خیلی سخته
دست نویسنده درد نکنه بخاطر اضافه کردن پارت ها
میبینم گلاویژ خانوم زره فولادی تن کرده و عماد خان داره چشاش متورم میشه و برای اینکه بهار نبینه تندی اشکاشو پاک میکنه😔
😂😂😂😂😂من نمیدونم این دوتا چشونه بهتره هر کدوم راه خودشون رو برن چون اگه ازدواج کنن سر موقع زایمانم میوفتن ب جون هم😂😂😂
عماد هرچیزی رو ک دید زود قضاوت میکنه😐😤 ولی اگه اینجوری پیش بره تا هزارپارت هم میرع 😐🏃