رمان گلاویژ پارت 159 - رمان دونی

 

بدون اینکه نگاهش کنم دنده رو عوض کردم و به راه افتادم…
_ برو سمت بیمارستان.. تو مسیر حرف هم میزنیم!
_اونو بیخیالش.. اومده بودم بهت بگم رضا بیگناهه!

_میشه راجع به رضا حرف نزنی عمادجان؟ واقعا نمیخوام…
میون حرفش پریدم و گفتم:
_توهم میخوای اشتباه منو بکنی؟

چرا نمیخوای باشوهرت بشینی دو کلام منطقی حرف بزنی شاید در مقابل حکمی که صادر کردی دفاع و حرفی برای گفتن داشت؟
اون مرد داره خودشو تلف میکنه اصلا متوجه خراب شدن زندگیت هستی؟؟

_واسم مهم نیست.. جداشدن واسه کی آسون بوده که واسه من آسون باشه؟ فکر میکنی من عذاب نمیکشم؟ من هم دارم تلف میشم اما اصلا واسم مهم نیست.. میگذره..

درسته.. قبول دارم که اولش سخته اما میگذره و سختیشو به جون میخرم و میگذرونمش.. اون هم مثل من..
_چرا بهار؟ فقط بخاطر اینکه خواهر تانتیش رو توی خونه اش….

باصدای بلند میون حرفم پرید وگفت:
_خواهر ناتنی نه عماد.. عشق سابقش.. خواهر کدوم خریه؟ چرا اسم و واژه ی خواهر و برادر رو به گوه میکشید شما؟؟ خواهر وبردار عاشق ومعشوق میشن و باهم رابطه…

این دفعه نوبت من که حرفشو قطع کنم..
_هرچی بوده واسه گذشته بوده.. گذشته ای که تو اصلا توزندگی رضا وجود نداشتی.. چرا نبش قبر میکنی؟

چرا میذاری گذشته ی رضا توی زندگی وآیندتون تاثیر منفی بذاره وباعث جدایتون بشه؟ مگه آدم عاقل زندگیشو بخاطر اتفاقات گذشته خراب میکنه دختر؟

_مگه تو نکردی؟ مگه همین خود تو بخاطر گذشته ی گلاویژ گند نزدی به هرچی عشق و عاشقی و زندگیشو به گوه نکشیدی؟ حالا چی شده که بحث من پیش اومد همه واسه من اعلامه شدین؟

_پرت وپلا نگو ماجرای من وگلاویژ خیلی باشماها فرق میکنه بهار..
توهم داری حرفای شوهرت رو میزنی و داری قضاوت میکنی!

شما دوتا باهم ازدواج کردین و اسم هاتون توی شناسنامه ی همه!
_چه فرقی میکنه؟ عشق عشقه! تو شناسنامه یا توی قلب هیچ فرقی باهم نداره!

ضمنا.. جداشدن من از رضا فقط به اون دلیل نیست و هزار یک دلیل واسه جدایی دارم که مهم ترینش اونه!
_داری اشتباه میکنی بهار..

بخدا که اگه یکدونه مرد وفادار تو دنیا وجود داشته باشه اون مرد رضاست!
نه بخاطر اینکه رفیقمه فکرکنی دارم ازش دفاع میکنم نه بجون عزیز که تنها کسیه که تو دنیا دارم..

واسه این میگم که توی مدتی که باهات دوست بود حتی یک بارهم ندیدم درحد یک نگاه بهت خیانت کنه!
باخنده گفت:

_آره نگاه نمیکنه میبره خونه اش میک… لا اله الا الله.. بیخیال توروخدا نذار دهن من باز بشه!
_سایه توی اون شرکت و حتی خونه ی رضا سهم داره بهار..

باتعجب به طرفم برگشت و با لحنی ناباور گفت:
_چی؟
_فکر میکردم تو خبر داشته باشی!
خندید و باتمسخر گفت:

_من؟؟ مگه من از رضا شناختی هم داشتم؟ البته دیگه واسم مهم نیست.. این موضوع هم روی تموم دروغ هاش!
این وسط فقط منه بدبخت سرم کلاه رفت..

خبرمرگم عشقش رو باور کردم، کور کورانه روی تموم دروغ هاش چشم بستم و زنش شدم!
_اینجوری نگو بهار.. توکه میدونستی رضا سهم شرکتش رو با سایه شریکه!

چه فرقی میکنه خونه اشم شریک باشه یانباشه؟
_رضا به من گفته بود که سهم شرکت رو ازش خریدم و دیگه هیچ ارتباطی باهاش نداره

البته این موضوع روهم در نظر بگیر که رضا گفته بود سایه خواهرشه نه معشوقه اش!
_معشوقه اش نیست.. چرا نمیخوای باورکنی اون دختر جز آفت زندگی و بلای جون هیچی واسه نبوده ونیست؟؟؟

_دیگه مهم نیست.. باورکن دیگه واسم فرقی نداره اون خانوم چیکاره ی رضاست.. تنها چیزی که مهمه دیگه نمیخوام با یه آدم دروغگو مثل رضا ادامه بدم!

_تاحالا واست پیش نیومده که مجبور باشی دروغ بگی؟ پیش نیومده که ترس از دست دادن مجبور به دروغ گفتنت کنه؟؟؟ تو خانواده ی رضا رو نمیشناسی بهار..

بخدا که دلم برای رضا میسوزه.. اون پسر تموم عمرش مجبوربود خانواده اش رو پنهون کنه چون خانواده نبودن و از دشمن هم دشمن تر بودن!

_مگه من رضا رو بخاطر خانواده اش میخواستم؟ چرا ترس از دست دادن من رو داشته عماد؟ مگه من رضا رو بخاطر پولش میخواستم که بخواد ماجرای شراکت رو ازمن مخفی کنه؟

_دخترجان توچرا حالیت نمیشه؟؟ خب اگه لج نکنی و اجازه بدی خودش میاد علت تموم کارهاشو واست توضیح میده!
نیشخندی زد وگفت:
_که بیاد و بازهم یه مشت دروغ سرهم کنه و خرم کنه؟

_من قسم میخورم که هیچکدوم از حرفاش دروغ نیست!
_چرا باید قسم تورو باورکنم؟ مگه روزایی که گلاویژ بخاطر ترس ازدست دادنت مجبور بود ماجرای زندگیشو ازت مخفی کنه تو حرف هیچکدوم مارو باور کردی؟

_من فرق دارم بهارجان.. من توزندگیم کم از زن جماعت ضربه نخوردم که به راحتی بتونم مسئله ای رو هضم ویا باور کنم!
ببخشید قصد سوتفاهم ندارم اما من نمیتونم به هیچ زنی اعتماد کنم…

اما به هرکس که میپرستی واست قسم میخورم توی این ماجرا رضا واقعا مظلوم واقع شده.. نه فقط الان و درمقابل تو.. بلکه تموم عمرش بخاطر خانواده اش درحقش ظلم شد

اومد حرفی بزنه که دستمو به نشونه ی ایستادن یاسکوت بالا گرفتم و گفتم:
_ازت خواهش میکنم پای گلاویژ رو وسط نکش.. میدونم میخوای چی بگی.. الان فقط من دارم از رضا حرف میزنم!

یه کم باحرص نگاهم کرد و با مکث طولانی گفت؛
_ازمن چی میخوای عما‌‌د؟
_فقط اومدم ازت خواهش کنم بذاری رضا باهات حرف بزنه!

_رضا تموم بلیط هاش سوخته و فرصتی برای برگشت باقی نمونده!
_باشه.. من هم ازبرگشت و فرصت وبخشش چیزی نگفتم!

فقط وفقط ازت میخوام بذاری رو در رو باهات حرف بزنه.. حتی اگه فرصتی باقی نمونده باشه بهش اجازه بده حداقل حرفاشو بزنه که بعدا حسرتش به دل نمونه!

کلافه دستی به صورتش کشید و سکوت کرد!
ازفرصت استفاده کردم وگفتم:
_فردا قرارش رو بذاریم؟
_عماد؟
_حتی شده به عنوان آخرین بار! آخرین دیدار!

_خیلی خب..! از طرف من که بهت اطمینان میدم هیچ اتفاق خاصی قرار نیست بیوفته و هیچ بخششی درکار نیست!
_اوکی.. پس من فردا بهت زنگ میزنم و میگم کجا بری!

_باشه! حالا اگه تموم شده بریم درمانگاه دستت رو نشون بدیم‌، من باید برگردم خونه.. گلاویژ تنهایی میترسه!
_دست منو ولش کن.. حرفام درباره ی رضا تموم شد ومیخوام از گلاویژ باهات حرف بزنم!

_فکرنمیکنم ماجرای تو و گلاویژ به من ارتباطی داشته باشه و حرف تازه ای هم مونده باشه چون همین یکساعت پیش تو خونه جفتتون گفتین که همه چی تموم شده!

_شاید باورت نشه اما تنها خواسته و آرزویی که دارم تموم شدن این موضوعه..
تنها چیزی که میخوام رفتن مهر گلاویژ از قلبمه اما امکانش نیست.. نمیتونم..

_یعنی چی‌؟ چی رو نمیتونی؟ اذیت کردن و کتک زدن اون دختر بیچاره؟
پوزخندی زدم و با کنایه گفتم:
_فعلا که بیچاره منم!

_اهان.. خوبه.. خب چرا میخوای به بیچارگیت ادامه بدی؟
ماشین رو کنار خیابون نگهداشتم و کاملا به طرفش برگشتم و غرورم رو زیرپا گذاشتم وگفتم:

_دوستش دارم! گلاویژ بزرگترین شکنجه زندگیم بود اما دست خودم نیست بهار.. انگار نمیتونم از این شکنجه گر لعنتی دل بکنم!

_عجیبه! شما مردها خیلی عجیب و غیر قابل درک هستین!
چطور میتونید همزمان که عاشق کسی هستید بهش خیانت کنید ؟؟

یا اینکه چطور ممکنه وقتی قلبتون توی چشماتون پراز حس نفرت باشه و توچشم طرف زل بزنید واز تنفر حرف بزنید؟ واقعا شما چطور موجوداتی هستین؟

_من به کسی خیانت نکردم.. اما همونطور که شما زن ها میتونید یه جوری وانمود کنید که انگار هیچوقت عشقی درکار نبوده ما هم میتونیم وانمود کنیم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بی قرارم کن

    خلاصه رمان:       #شایان یه وکیل و استاد دانشگاهه و خیلی #جدی و #سختگیر #نبات یه دختر زبل و جسور که #حریف شایان خان برشی از متن: تمام وجودش چشم شد و خیابان شلوغ را از نظر گذراند … چطور می توانست یک جای پارک خالی پیدا کند … خیابان زیادی شلوغ بود . نگاهش روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان التهاب

    خلاصه رمان :     گلناز، دختری که برای کار وارد یک شرکت ساختمانی می‌شود، اما به‌ واسطهٔ یک کینه و دشمنی، به جرم رابطه با صاحب شرکت کارش به کلانتری می‌کشد…       به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آبان به صورت pdf کامل از هاله نژاد صاحبی

  خلاصه رمان:   دو فصل آبان         آبان زند… دختره هفده ساله‌ای که به طریقی خون بس یک مرد متاهل میشه! مردی جذاب که دلبسته همسرشه اما مجبور میشه آبان و عقد کنه!     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 4.4 /

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ازدواج اجباری

  دانلود رمان ازدواج اجباری   خلاصه : بهار یه روز که از مدرسه میاد خونه متوجه ماشین ناشناسی میشه که درخونشون پارکه که مسیر زندگیش و تغییر میده… پایان خوش   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاه بیت
دانلود رمان شاه بیت به صورت pdf کامل از عادله حسینی

    خلاصه رمان شاه بیت :   شاه بیت داستان غزلیه که در یک خانواده ی پرجمعیت و سنتی زندگی میکنه خانواده ای که پر از حس خوب و حس حمایتن غزل روانشناسی خونده ولی مدت هاست تو زندگی با همسرش به مشکل خورده ، مشکلی که قابل حله غزل هم سعی میکنه این موضوع رو بدون فهمیدن خانوادش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دارکوب به صورت pdf کامل از پاییز

    خلاصه رمان:   رامین مهندس قابل و باسواد که به سوزان دخترهمسایه علاقه منده. با گرفتن پیشنهاد کاری از شرکتی در استرالیا، با سوزان ازدواج می کنه، و عازم غربت میشن. ولی زندگی همیشه طبق محاسبات اولیه، پیش نمیره و….     نویسنده رمان #ستی و #شاه_خشت     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
22 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Kati
Kati
2 سال قبل

😂😂😂😂
دلارای pdf شم اومده ،
مدیونی تایید نکنی پیاممو🤕😂💔

Kati
Kati
2 سال قبل

دنبال ی رمان دیگه بودم،اینو اتفاقی دیدم
خودمم کف کردم
خلاصه شم ک تو پیام قبلیم گفتم😂😂😌

سکوت
سکوت
2 سال قبل

سلام رمان دلارای هم پس شما میزارید،لطفا اونم یا بیشتر بنویسید یا اینکه دوتا پارت بزارید

eshghibegarmayehyakh
eshghibegarmayehyakh
2 سال قبل

ببخشید من میخواستم رمان منتشر کنم باید چطور منتشرش کنم؟

Mahsa
Mahsa
2 سال قبل

فاطمه جون میشه به جای ساعت 8 الان بزاری لطفا

Mahsa
Mahsa
2 سال قبل

😕

Zahra
2 سال قبل

الان دیگه هر روز دوتا پارت میزارین؟

همچو دُر
همچو دُر
2 سال قبل

فاطی جون
میشه لطفا یه پارت دیگه بدی
ازت خواهش میکنم عشقم
میخوام ببینم این عماد بلاخره میره درمونگاه یا نه

نیلو
نیلو
2 سال قبل

فاطی تورو خدا رمان گریز از تو رو هر روز بذار من خیلی شیفته اون رمانم

همچو دُر
همچو دُر
2 سال قبل

قربونت لطف میکنی
فقط میگی ساعت چند دقیقا.

همچو دُر
همچو دُر
2 سال قبل

ممنونم ازت

نیلو
نیلو
2 سال قبل
پاسخ به  همچو دُر

خیلی نگرانشی😂💔

همچو دُر
همچو دُر
2 سال قبل
پاسخ به  نیلو

اوففف خیلی زیاد🤣

نیلو
نیلو
2 سال قبل
پاسخ به  همچو دُر

😂💔نگرانشی

دسته‌ها
22
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x