رمان گلاویژ پارت 16 - رمان دونی

_قربونت بشم.. من که خوبم.. ازطرفی هم مرخصی ندارم، میدونمم که تو……..
بازم حرفمو قطع کرد،،
_من واقعا به استراحت کوتاه نیاز دارم.. شاید 20درصدش واسه روحیه ی تو باشه اما 80 درصدشو واسه خاطر روحیه وفشارکاری خودم میگم!

خیلی دلم میخواست به این پیشنهاد پاسخ مثبت بدم اما مطمئن بودم اون عمادی که امروز بامن حرف زد اصلا وابدا اجازه ی مدخصی به من نمیداد!
_اما من مرخصی ندارم ومیدونم که نمیده!

_جمعه که همه جا تعطیله.. میمونه یه پنج شنبه که اونو می سپرم به رضا!
ته دلم خوشحال شدم.. شاید واقعا به این سفر نیاز داشتم.. نیازبه فرار از افکار مسخره ای که این روزها توی سرم غوغا به پا کرده
با لبخند دندون نمایی کف روی اسکاج رو فشار دادم وگفتم؛
_ببینم چه میکنیا!!

_ازهمین حالا خودتو اماده رفتن کن.. من کارهای شرکتیمو تحویل دادم و فعلا کار مزون رو شروع نکردم.. شاید تونستیم بیشتر بمونیم!
سرخوش انگشتمو کنار پیشونیم گذاشتم وگفتم:
_من سرا پادرخدمتم!

بعداز اینکه خونه رو حسابی برق انداختم اونقدر خسته وبی جون بودم که سرم به بالش نرسیده خوابم برد…
صبح با بیدارشدنم احساس کردم همه خستگی هام ازتنم دررفته…
قبل از رفتنم تا میتونستم سربه سربهار گذاشتم ویه دل سیر خندیدیم..

دلم میخواست خودمو جمع کنم و از این حالت مسخره ای که جدیدا به خودم گرفته بودم بیرون بیام!
باخودم گفتم امروز از نو شروع میکنم.. امروز اولین بارمه که می بینمش!!

ساعت 7و55 دقیقه صبح رسیدم به شرکت…
بی توجه به حضور کارمندها!!!! اول رفتم توی آشپزخونه و چای ساز رو پر آب کردم چند فنجان جدید آماده کنار گذاشتم..

توی آینه به خودم نگاه انداختم.. لنز های مشکی قیافه ام رو عوض میکرد..
حس بهتری داشتم.. کاش میتونستم واسه همیشه ازاین چشم ها واز خرسند بودنم فرار کنم!
آرایش امروزم نسبت به همیشه شیک تر یه کوچولو بیشتر بود..

لب هامو چندبار روی هم مالیدم ورژ قهوایمو کمرنگ تر کردم..
بعداز جوش اومدن آب، روی حالت وگرم گذاشتمش و برگشتم پشت میزم!
به محض نشستنم دربازشد و عماد و رضا باهم وارد شرکت شدن!

سلام کردم و هردو کوتاه جواب دادن..
عماد بی توجه به من وارد اتاقش شد اما رضا به طرفم اومد..
_صبح بخیر!
لبخند اجباری زدم و گفتم:
_صبح شماهم بخیر!

_من یه معذرت خواهی به شما بدهکارم..
بابت سایه واقعا نمیدونم چطوری معذرت خواهی کنم!
_نه لازم نیست.. اونی که باید معذرت بخواد شما نیستی آقا رضا.. لطفا خودتونو معذب نکنید.. من ازشما دلگیر نیستم!

لبخندی زد و در جوابم گفت:
_خوشحالم که خواهر زن به این مهربونی دارم‌..
باشنیدن این حرف نیستم خودبه خود شل زد! ازاینکه رضا و بهار ازدواج کنن وعشقشونو به سرانجام برسونن واقعا خوشحال میشدم!

بادیدن خنده ام سرشو یه کم نزدیک آورد وگفت:
_امروز آقا عماد پاچه میگیرن زیاد دور وبرش نباش!
پوزخندی ازسر حرص زدم وگفتم:
_همچین قصدی ندارم‌!
تودلم ادامه دادم.. یه جوری بی محلش کنم که به وجود خودش شک کنه!!

واسه خودم و رضا چایی ریختم و ازاونجایی که رضا چایی ریختن رو واسه بقیه کارمند ها ممنوع کرده بود واسه اونا نریختم!!
بیخیال نگاهی به دربسته اتاق عماد انداختم و وارد اتاق رضا شدم..

رضابادیدن سینی دستم خودکارشو روی دفتر انداخت و گفت:
_به به.. خدا خیرت بده صبحونه نخورده بودم!
_نوش جان.. اگه کیک وشکلات هم خواستین، برم بیارم!
_نه ممنون همین کافیه سرصبحی عماد حالمو گرفت میلم نمیکشه!

خیلی دلم میخواست بپرسم مگه چی شده اما سکوت کردم و چیزی نگفتم..
نشستم پشت میز خودم و با گفتن بسم الله کامپیوتر رو روشن کردم…
همزمان قلوپی از چاییم خوردم..
ذهنم کشیده شد سمت کسی که نباید میشد!

معلومه اونقدر پریشونه که از قهوه ی صبحش گذشته!
صفحه ی قرار ها و کار های امروزمو باز کردم و بازهم یه ذره از چاییم خوردم..
کم کم سرگرم کارهام شدم و تا نزدیکی های ظهر مشغول تلفن بازی شدم!

به ساعت نگاه کردم.. 2ظهربود.. صدای معده ام بلند شده بود.. واسه اینکه مجبورنشم ازبیرون غذا بخرم باخودم لقمه کتلت آورده بودم..
لقمه رو از کیفم درآوردم و به طرف آشپزخونه رفتم تا با ماکروفر گرمش کنم..

لقمه رو توی فرگذاشتم دکمه ی استارتشو زدم.. صدای وحشناک نعره و بعدشم شکستن چیزی ازاتاق عماد اومد..
ترسیده به طرف اتاقش رفتم که همزمان رضا و کارمند های دیگه ام از اتاق هاشون اومدن بیرون!

اومدم برم توی اتاق که رضا گفت:
_صبرکن! نرو..
کنترل رفتارم دست خودم نبود.. نتونستم به حرف رضا گوش کنم!
بی توجه در اتاقشو باز کردم وبا ترس بهش نگاه کردم!

درحالی که ازدستش خون میومد سرشو روی میز گذاشته بود و تند تند نفس میکشید وشونه هاش بالا وپایین میشد!
باوحشت به خون دستش که روی سرامیک ها میچکید نگاه کردم..
دراتاقو بستم و رفتم نزدیک تر…
_آقای واحدی؟
_بروبیرون گلاویژ!
همین حرف کافی بود تا بغضم بگیره!
اولین بار اسممو صدا میزد.. بدون هیچ پسوند و پیشوندی!
نرفتم.. موندم.. باید یه کاری میکردم.. با لکنت گفتم:
_د.. دست.. دستتون داره خون میاد..

سرشو بلند کرد وباخشم بهم نگاه کرد.. اولین بار بود تا این حد عصبی دیده بودمش.. چشماش کاسه خون بود..
_مگه نمیگم برو بیرون؟
صداش اونقدر بلند بود که یه قدم رفتم عقب!
اما نباید میرفتم.. ازدستش خون میرفت…

_همین الان برو بیرون تا بلایی سرت نیاوردم! بعدشم نعره کشید؛ برووو بیرون!

ترسیده باقدم های تانزدیکی های در رفتم اما نتونستم تحمل کنم…
من کسی نبودم با نعره وفریاد قالب تهی کنم!
ترس رو کنار زدم و رفتم توی جلد گلاویژ یک دنده ی همیشگی!
همونجا ایستادم و به طرفش برگشتم..
_میخواستم کمکی کرده باشم آقای واحدی! لازم نبود با این لحن جواب کمک روبدید!

بااخم های وحشتناک بهم نگاه کرد..
دروغ چرا تا مرز خیس کردن شلوارم رفتم..
شونه ای بالا انداختم و بی تفاوت تر از قبل گفتم:
_کاری داشتید بیرون هستم!
با نفرت و اشاره ی ابرو بهم فهموند برم گم شم!

اومدم بیرون ودر روبستم.. نفس حبس شده ام رو بیرون دادم..
خوب شد جوابشو دادم.. وگرنه تا شب غمبرک میزدم!
رضا بادیدنم گفت:
_بهت گفتم نرو!
_خودشو زخمی کرده..
_چی؟؟؟؟؟
_انگار واقعا دیونه اس!

بدون شنیدن ادامه ی حرفم منو کنار زد ورفت داخل اتاق!
شونه ای بالا انداختم و رفتم پشت میزم!
بقیه هم برگشتن توی اتاق هاشون!
یاد چکیدن خونش روی سرامیک ها افتادم.. حالم بد شد.. معلوم نیست کی از دستورش سرپیچی کرده دیونه شده!

داشتم باخودم دعوا میکردم که چرا رفتم که یه دفعه صدایی بلندتر ازقبل که نشون میداد یه چیزی کمپلت آوار شد روی زمین به گوشم رسید..
لبمو گاز گرفتم و دستمو روی دهنم گذاشتم!

رضا داخل بود.. نکنه زده ناکارش کرده؟ وای نه! خدانکنه.. یعنی بهار بیوه شد؟ بی اراده زبونمو گاز گرفتم.. این چه حرفی بود؟ خدانکنه وایییی!!
ازصندلیم جدا شدم وبه طرف اتاق رفتم.. گوشامو تیز کردم تا صداهارو بشنوم!
_میفهمی چی میگم؟؟؟ تو شرایط من هستی؟ اگه نیستی و حرف هامو نمیتونی بفهمی پس دهنتو ببند رضا!

_آره آره آره.. میفهمم چی میگی خوبشم میفهمم! شوهرش بوده کتکش زده.. به تو چه ربطی داره؟ هان؟ مگه قرار نبود از اون کله پوکت بندازیش بیرون؟

_دارم دیونه میشم.. دارم میمیرم.. میدونی چی بیشتراذیتم میکنه؟؟ این که منو بخاطر کی ول کرد؟؟؟ بخاطر کی ول کرد رضا؟؟
_الان بزنی شیشه بشکونی.. خودتو زخمی کنی.. در وپنجره رو بیاری پایین برمیگرده؟؟؟ یا تو اون عماد سابق میشی؟

_عماد توحق نداری کمکش کنی.. یادت نره اون زن شوهر داره! حق نداری بهش نزدیک بشی! واسه خودت شر درست نکن!
_برو بیرون رضا.. به تو مربوط نیست!
_به من مربوطه! پدرم دراومد تا تو تورو آدم کردم که میتونی روی پاهات مثل آدم راه بری!

_سرکوفت چی میزنی؟ کی ازت کمک خواست؟ پشیمونم نکن بهت چیزی گفتم رضا!!
_پاشو خودتو جمع کن.. میریم دکتر.. عزیز دستتو اینجوری ببینه سکته میکنه!
_بهت میگم برو بیرون رضااا…
_دارم میرم.. اما دارم میرم سویچمو بردارم….

تابه خودم اومدم که فرار کنم در کسری از ثانیه در اتاق بازشد و قیافه ی عصبی رضا جلوم ظاهرشد!
خاک برسرم کنن با این فضولی کردنام!
اومدم جواب بدم که پیش دستی کرد وگفت؛
_خانم خرسند قرار ملاقات با شرکت افرا…. رو کنسل کن!

اوه اوه.. افرا… همون مرد بداخلاقه اس!
چاره ای نبود.. واسه پیچوندن فضولیم برگشتم سرجام و همزمان چشم گفتم!
شماره رو گرفتم منتظر جواب شدم…
به منشی گفتم که با بد اخلاقی قبول نکرد و مجبورشدم باخود مدیر حرف بزنم!

ازشانشم امروز هیچکس واسه حرف من تره هم خورد نمیکنه..
اونم قبول نکرد وگفت توی راه شرکت هستن!
قضیه رو برای رضا تعریف کردم که عصبی دندون هاشو روی هم سایید وگفت:
_جو اینجا متشنجه.. میتونی عمادو ازاینجا دور کنی؟؟

باچشم های گرد شده گفتم:
_من؟؟؟؟؟
_تو دختر جسوری هستی.. ازپسش برمیای.. این مشتری رو ازدست بدیم ضرر بزرگی میکنیم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ماهت میشم pdf از یاسمن فرح زاد

  خلاصه رمان :       دختری که اسیر دست گرگینه ها میشه یاسمن دختری که کل خانوادش توسط پسرعموی خشن و بی رحمش قتل عام شده. پسرعمویی که همه فکر میکنن جنون داره. کارن از بچگی یاسمن‌و دوست داره و وقتی متوجه بی میلی اون نسبت به خودش میشه اونو مثل برده تو خونه‌اش چند سال زندانی میکنه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آرامش بودنت
دانلود رمان آرامش بودنت به صورت pdf کامل از عسل کور _کور

    خلاصه رمان آرامش بودنت: در پی ماجراهای غیرمنتظره‌ای زندگی شش دختر به زندگی شش پسر گره می‌خورد! دخترانِ در بند کشیده شده مدتی زندگی خود را همراه با پسرهای عجیب داستان می‌گذرند تا این‌که روز آزادی فرا می‌رسد، حالا پس از اتمام آن اتفاقات، تقدیر همه چیز را دست‌خوش تغییر قرار داده و آینده‌شان را وابسته هم کرده

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عاشک از الهام فتحی

    خلاصه رمان:     عاشک…. تقابل دو دین، دو فرهنگ، دو کشور، دو عرف، دو تفاوت، دو شخصیت و دو تا از خیلی چیزها که قراره منجر به ……..   عاشک، فارسی شده ی کلمه ی ترکی استانبولی aşk و به معنای عشق هست…در واقع می تونیم اسم رمان رو عشق هم بخونیم…     به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ساقی شب به صورت pdf کامل از نیلا محمدی

      خلاصه رمان :   الارا دختر تنها و بی کسی که توی چهار راه گل میفروشه زنی اون رو می بینه و سوار ماشیتش میکنه ازش میخواد بیاد عمارتش چون برای بازگشت پسرش از آمریکا جشنی گرفته الارا رو برای کمک به خدمتکار هاش می بره بجای کمک به خدمتکارهاش میشه دستیار شخصی پسرش در اون مهمونی

جهت دانلود کلیک کنید
رمان کی گفته من شیطونم

  دانلود رمان کی گفته من شیطونم خلاصه : من دیـوانه ی آن لـــحظه ای هستم که تو دلتنگم شوی و محکم در آغوشم بگیــری … و شیطنت وار ببوسیم و من نگذارم.عشق من با لـجبازی، بیشتر می چسبــد!همون طور که از اسمش معلومه درباره یک دختره خیلی شیطونه که عاشق بسرعموش میشه که استاد یکی از درسای دانشگاشه و…

جهت دانلود کلیک کنید
رمان سدسکوت

  دانلود رمان سد سکوت   خلاصه : تنها بودم ، دور از خانواده ؛ در یک حادثه غریبه ای جلوی چشمانم برای نجاتم به جان کندن افتاد اما رهایم نکرد، از او میترسیدم. از آن هیکل تنومندی که قدرت نجاتمان از دست چند نفر را داشت ولی به اجبار به او نزدیک شدم تا لطفش را جبران کنم …

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
هانا
هانا
2 سال قبل

عالی عالی عالی

مهساااااا
مهساااااا
2 سال قبل

نویسنده گرامی:
روزی حداقل دو پارت قرار دهید…

مهساااااا

Fatemeh zahra
Fatemeh zahra
2 سال قبل

واااااییییییییی خیلی قشنگه زود زود بزار دیگه . ملسی😘😘

Mahsa
Mahsa
2 سال قبل

عالیییی

سولومون
سولومون
2 سال قبل
پاسخ به  Mahsa

اگه کمکی خواستین بیرون در خدمتم آقای واحدی😂😂

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x