_اینجوری نگو عمادم.. دلمو خون نکن.. اینجوری دلم اینجا میمونه و فقط جسمم میره!
_راحت باش.. جدی گفتم..
اما چشم دیگه نمیگم.. حالاهم بیا بهش فکرنکنیم.. هنوز تا شب خیلی مونده.. دلم نمیخواد زمان کم باقی مونده ای که پیشم هستی رو با غم وغصه بگذرونم
_آره فکرخوبیه.. اینجوری منه پیرزن هم موقع رفتن اذیت نمیشم و از دوری پسرکم دق نمیکنم دیگه!
_خدانکنه.. الهی همیشه سایه ات بالاسرم باشه..
راستی اومدنی گفتی صدات زدم.. چیکارم داشتی؟
_ای وای خاک به سرم یادم رفت.. اومدم بگم بیای غذا بخوری تورو که دیدم فراموشم شد!
_شما بخورید نوش جونتون… من اشتها ندارم!
_نمیشه.. اشتها نداریم و سیرم و نمیخورم نداریم.. همین الان پاشو بریم سر سفره که غذا یخ زد..
پروانه طفلک از صبح پای گاز آشپزی کرده زشته چیزی نخوری!
_آخه عزیز…
توحرفم پرید و با جدیت گفت:
_آخه نداره.. بلندشو بهت گفتم…
دلم نمیخواست روز آخری عصبیش کنم و باهاش مخالفت کنم..
_چشم.. چشم.. هرچی شما بگی!
_آفرین پسر حرف گوش کنم..
همراه با عزیز ازاتاقش اومدیم بیرون و به طرف میزغذا رفتیم..
پروانه روی صندلی پشت میز نشسته بود وبدون اینکه به غذاها دست زده باشه به گوشه ای زل زده بود!
عزیز_ پس چرا شروع نکردی دخترم؟
_منتظرشما بودم.. بفرمایید..
روی صندلی کنار عزیز نشستم وگفتم:
_معذرت میخوام پروانه خانوم جان..
توی این مدت خیلی به شما زحمت دادم امیدوارم حلالم کنید
بعداز رفتن عزیز بیشتر احساس تنهایی میکردم و قلبم بیشتر از قبل سنگین شده بود!
الان دو روزه که عزیز رفته و دوباره من موندم و تنهایی رفیق همیشگیم..
امروز قرارداد کاری رو با آقای زنگنه امضا کردم و رسما شراکت بزرگمون شروع شد اما انگار من دیگه اون عماد سابق نبودم و حس وحال کار ورغابت از وجودم رفته بود!
داشتم توی لپتاپم نقشه ها و کارهایی که قرار بود انجام بدیم رو نگاه میکردم که تقه ای به دراتاقم خورد و بدون اینکه فرصت اجازه ورود رو بگیرن دربازشد و فهمیدم رضاست!
بادیدن رضا در لپتاپ رو بستم و با تاسف گفتم:
_تنها کسی که توی شرکت هیچوقت شعور اجازه گرفتن رو نداره و هیچوقتم یاد نمیگیره تویی!
خندید با حالتی سر خوش گفت:
_درسته اینجا شرکته و محل کارمونه اما دلیل نمیشه که واسه ورود به اتاق داداشم اجازه بگیرم!
عاقل اندرسفیهانه نگاهش کردم و گفتم:
_حالا چی میخوای حرفتو بزن کلی کار دارم!
_اومدم بگم قربون مرامت دو ساعت حواست سفت وسخت پای کار باشه من ناهار قرار دارم میرم و زودی برمیگردم!
_کجا به سلامتی؟ یه جوری حرف میزنی انگار تاحالا شرکت رو یک تنه ساپورت کردی ومن حکم چغندر داشتم!
_نه… دور ازجون چغندر داداش این حرفاچیه…
_رضاااا
خندید با همون خنده اومد ماچم کرد وگفت:
_شوخی میکنم داداش نوکرتم هستم.. تونبودی هیچکدوم از این قرارداد های بزرگ هم وجود نداشت…
_خیلی خب خودم میدونم لازم نیست الکی نوشابه بازکنی.. کجامیخوای بری؟
_بابهار قرار دارم.. همین رستوران همیشگی خودمون.. میرم وزود هم برمیگردم!
_انگار آشتی کردینا… دیروز با بهار بودی!
_آره داداشم به لطف خدا و کمک بزرگی که توبهم کردی داره همه چی درست میشه!
باحرف رضا هم ناراحت شدم هم خوشحال..
ناراحت ازاینکه ای کاش من هم میتونستم همه چی رو با گلاویژ از نو شروع کنم و نتونستم..
خوشحال از اینکه رابطشون خوب شده و دوباره برق عشق و خوشحالی رو توی چشم های رضا میدیدم!
_باشه برو نگران هیچی هم نباش دیرتر هم اومدی مهم نیست خودم هستم!
_چاکرتم داداش.. انشاالله واست جبران کنم!
باحسرت آهی کشیدم و فقط تونستم سرم رو تکون بدم!
_بروبه سلامت..
رضا رفت و من بی اراده بازهم غرق گلاویژ شدم!
خوب میدونستم یکی دیگه رو تو زندگیش جایگزین من کرده و خوب تر ازاون میدونستم بهار اون شب واسه آروم کردن من دروغ گفت که گلاویژ با اون مرد نسبتی نداره!
باید تکلیفم رو باخودم روشن میکردم.. باید هرطور شده محل کارش رو پیدا کنم و بفهمم اون مرد کی بود که گلاویژ تا نصف شب باهاش بود!
بافکری پریشان و قلبی که هرلحظه سنگین تر ازقبل میشد به کارهام رسیدم و تا ساعت هفت غروب یکسره کارهامو انجام دادم و حتی کار فردا هم انجام دادم چون قرار نبود فردا شرکت بیام!
قبل از تعطیل شدن شرکت دست از کار کشیدم و باهمه خداحافظی کردم و زدم بیرون!
وارد پارکینگ شدم و بادیدن ماشینم که حالا
صافکاری شده و تمیز مثل روز اولش شده بود، آهی ازسر حسرت کشیدم و دوباره یاد روز تصادفم افتادم..
انگارتحمل کردن این ماشین هم واسم سخت شده بود
باید تواولین فرصت ردش میکردم بره!
تصمیم داشتم هرچیزی که خاطرات تلخ رو واسم تداعی کنه رو اززندگیم حذف کنم..
برای آدم های زندگیم هم تصمیم های خوبی داشتم!
باخودم عهد بستم و قسم خوردم که اگر گلاویژ حتی به اندازه ی یک تماس تلفنی یا اسمس با هر جنس مذکری بجز من داشته باشه واسه همیشه از زندگیم حذفش کنم!
داشتم توخیابون بی هدف و بدون هیچ مقصدی دور میزدم که چشمم به داربست ها وپرچم هایی که داشتن برای محرم آماده میکردن افتاد…
بی اراده بغضم گرفت و باگریه از امام حسین خواستم خودش یه کاری با دلم بکنه..ازش خواستم یا گلاویژ رو به من برگردونه یا برای همیشه مهرش رواز دلم بندازه بیرون
دو دوز دیگه اول محرم بود و من همون شب جلوی همون پرچم ها واسه زندگیم وقلب بی قرارم نذرکردم…
یه دل سیر که اشک ریختم و خودمو خالی کردم برگشتم خونه..
باید استراحت میکردم چون صبح زود میخواستم برم سراغ گلاویژ و بفهمم کجا داره کار میکنه و بفهمم اون مرد واقعا چه نسبتی باهاش داره
صبح باصدای آلارام گوشیم چشم هامو باز کردم.. اومدم بلندشم که حس کردم تموم استخون ها ومفصل هم خشک شد واز کار افتاده..
بادیدن وضعیتم یادم اومد دیشب اونقدر غرق فکر بودم که نفهمیدم کی روی همون کاناپه با همون لباس های بیرون خوابم برده بود..
ساعت شش صبح رو نشون میداد و طبق آمار
وساعت کاری که ازگلاویژ داشتم، امکان نداشت این ساعت ها سرکار بره پس واسه جمع وجور کردن خودم و دوش گرفتن یک ساعتی وقت داشتم!
به سختی تکونی به خودم و با درد و ناله و شکوندن تک تک قلنج هام به طرف حمام رفتم و یه دوش نیم ساعته آب داغ گرفتم..
گرمای آب کمک خوبی برای مفاصل داغونم شد!
بعدازحموم موهامو سفارش مرتبی کشیدم و تیپ اسپرت زدم.. گلاویژ همیشه میگفت بااینکه تیپ رسمی خیلی بهت میاد اما من عاشق وقتاییم که کت تک میپوشی و آستین کتت رو بالا میزنی!
خب منم همون کار رو کردم.. شلوار جین_کتون سورمه ای با تیشرت سفید پوشیدم و کت تک سورمه ای اسپورتی که تازه خریده بودم هم روی تیشرت سفیدم پوشیدم و آستیناشو یه کوچولو بالا زدم
ساعت سورمه ای و انگشتر نقره رو دستم کردم و یک عالمه عطر زدم..
عینک آفتابی هم برداشتم و درآخر کتونی های اسپرت سفید تیپمو کامل کرد!
باگفتن بسم الله خونه رو ترک کردم و ماشین رو از حیاط بیرون بردم و به سمت خونه ی گلاویژ اینا حرکت کردم..
نمیدونم اون دلشوره ی مسخره چی بود که به جونم افتاده بود..
شبیه نوجوان هایی که صبح ها میرفتن در مدرسه ی دخترانه شده بودم و حس وحال همون موقع ها رو داشتم..
انگار ته دلم انتظار داشتم گلاویژ رو با کسی ببینم و ناامیدم کنه..
اما نه… نباید بزارم افکار منفی ذهنم رو پرکنه! دلم میخواد باورش کنم.. اگه باور نکنم تموم زندگیمو با عذاب شکاک بودن از دست میدادم!
توی همین فکرها بودم که رسیدم به محلشون..
هنوز ساعت هفت ونیم بود و مطمئن بودم ازخونه بیرون نرفته.. ماشین رو انتهای کوچه پشت یکی از اتوبوس ون ها که داخل کوچه پارک کرده بود، به صورت سر وته پارک کردم
و آینه بغلم رو یه جوری تنظیم کردم که به خونشون تسلط کامل داشته باشم!
ساعت هشت ونیم شد و هنوزم هیچ خبری از گلاویژ نبود..
باخودم گفتم نکنه دیر اومدم و رفته باشه؟ یا نکنه امروز اصلا سرکار نره؟
باید یه راهی پیدا میکردم که این قضیه رو بفهمم!
تنها کسی که به ذهنم رسید رضا بود..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عه
چه بد موقعی تموم شد🤦♀️
وای یعنی چی میشهههه دارم میمیرم از کنجکاوی
بیا و مهربونی کن و یکی دییگهه بذارررر لطفاااا🥺 اینهمه داریم خواهش میکنیم🥺🥺🙏🙏
فاطمه جون هر کی دوس داری پارت بعدی رو بزار
فاطمه جووون عزیزمم لطفا لطفا پیلیز پیلیز پیلز یه پارت دیگه بذار
فاطی جون یکی دیگه پارت
توروخدااااااااا
مرگ من بزار🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻
وای خدا آرزوم اینه ک ادامه شو بخونم
فاطی مرگ من اگه امکان داره ی پارت دیگه هم میذاری؟
عه😂😂😂
تولو خدا🙏🙏
خواهش میکنم یه پارت دیگه لطفاً خیلی خیلی کم بود🙏🙏🙏🙏🙏
توروخداااا ی پارت دیگه بزار دارم میمیرم از کنجکاوی من🥲🥲🥲🦥
بیشترررر 😭😭😭 تروخدا بیشتررررررررر 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭 تازه رسیده جاهای خوبش
یکی دیگه بزار خیلی کم بود لطفا !!!!!