رمان گلاویژ پارت 163 - رمان دونی

 

رضا میتونست از طریق بهار بهم آمار گلاویژ رو بده!
اومدم شماره ی رضا رو بگیرم که دیدم گلاویژ بایه تیپ خیلی جلف ولباس هایی که به شدت از پوشش بیزار بودم از خونه اومد بیرون!

بیخیال زنگ زدن به رضا شدم و گوشیمو روی صندلی شاگرد انداختم و ماشین رو روشن کردم وهمزمان زیرلب باخودم زمزمه کردم:
_نگاه کن تیپ وقیافه اش رو توروخدا…

سایه ی من رو بالا سرش دور دیده چطوری واسه خودش جولون میده!
من تورو آدمت میکنم.. صبرکن حالا..
منتظربودم بره اما انگار منتظر کسی بود و همونجا جلوی در ایستاده بود!

نکنه بازم با اون مرتیکه قرار داره و اون میخواد بیاد دنبالش؟
وای نه.. حتی فکرکردن به اون موضوع هم آزار دهنده اس..

باحرص به شلوار کوتاهش نگاه کردم و دندون هامو محکم روی هم فشار دادم..
دلم میخواست آروم باشم اما هنوز هیچی نشده اول راه،

اونقدر عصبی شده بودم که دلم میخواست برم و یه دل سیر کتکش بزنم!
توی همین فکرها بودم که ماشین بهار از پارکینگشون اومد بیرون و گلاویژ هم رفت سوار ماشین شد!

پس محل کارش به محل بهار نزدیک بود.. خیلی دلم میخواست بدونم شغل جدیدش چیه!
با حرکت کردن ماشین بهار، من هم با فاصله و یواشکی دنبالشون راه افتادم

وقتی به محل کار بهار رسیدم و فهمیدم کار جدید گلاویژ چیه دنیا روی سرم آوار شد…
آخرش ضربه ی کاری خودش رو به قلبم زد و رفت مدل چهره شد..

تا باچشم خودم نمیدیدم نمیخواستم باورکنم.. واسه همونم رفتم داخل و با یه پرس وجوی خیلی ساده فهمیدم درست حدس زدم و گلاویژ توی اون مزون مدل چهره شده!

اونقدر ناراحت و عصبی بودم که وقتی میخواستم برگردم سمت ماشینم حس میکردم پاهام لمس شده و دنبالم نمیاد..

قبل از اینکه به ماشین برسم گوشه ی دیوار در بیرونی مزون روی پله ها نشستم..
دستمو روی قلبی که حس میکردم میخواد سینه ام رو بشکافه و بیرون بزنه، گذاشتم و با خودم گفتم:

_خدایا این قلب من مگه چقدر میتونه تحمل ضربه های سنگین رو داشته باشه که هنوزم بااین شدت توی سینه ام درحال تپیدنه‌؟ چرا قلب من نمی ایسته وتمومش نمیکنی آخه؟

یه کم که گذشت ازجام بلند شدم و رفتم سوار ماشینم شدم…
گوشیمو برداشتم و شماره ی رضا رو گرفتم..
_جونم داداش؟

_تو میدونستی گلاویژ توی مزونی که زنت کار میکنه مدل چهره شده؟؟

رضا که انگار باحرف من شوکه شده باشه اولش یه کم مکث کرد و بعدش با لحنی که میدونستم دروغ نیست و داره حقیقت رو میگه گفت:

_چی؟؟؟ متوجه نشدم.. یعنی چی؟ یعنی گلاویژ توی مزون بهاراینا مدل چهره شده؟
_میخوای بگی توخبرنداشتی دیگه؟
_من غلط بکنم با جد وآبادم.. به ولای علی من بی خبرم عماد!

_خیلی خب! قسم نخور باورت کردم.. فعلا کاری نداری؟
_چرا یه لحظه قطع نکن کارت دارم!
_باشه زود بگو اعصابم خیلی داغونه..

_چرا اینجوری شدی خب؟ به فرض که مدل شده و داره کار میکنه پول درمیاره.. این موضوع واسه چی اینقدر برای تو آزار دهنده و غیرقابل درکه؟

_رضا…. گلاویژ میدونست من از کار متنفرم و میدونست کسی رو که به عنوان همسر آینده ام انتخاب میکنم نباید عکسش توی تموم کاتالوگ فروشگاه ها باشه..

اون میدونست من با این موضوع کنار نمیام و کلاه بی غیرتی رو هیچ جوره به سرم نمیذارم وبا این کارش رسما به من ذهن خوش خیال واحمقانه ام ثابت کرد که برای همیشه قیدمو زده و فراموشم کرده!

_دیونه شدی پسر؟ کجای کارش مشکل داره که اینقدر حساسی؟ مگه بهار هم توی اون مزون کار نمیکنه؟ یعنی الان زن من هم اونجا کار میکنه کلاه بی غیرتی به سرمه؟

_خودتو به اون راه نزن رضا.. بهار توی اون مزون عکاسی میکنه و نهایتش یه اسم وفامیل کوچیک به عنوان عکاس پایین اون کاتالوگ ها قرار میگیره و کسی قرار نیست عکسش پیش خودش داشته باشه‌

گلاویژ:

با پلک هایی که به سختی میتونستم باز نگهشون دارم آخرین عکس هم ادیت کردم و داخل فولدر جدید گذاشتم و کامپیوتر رو خاموش کردم..

سرم رو که اندازه یه کوه سنگین شده بود، روی میز گذاشتم، چشم هامو بستم وسعی کردم دلیل حال خرابم رو بفهمم.. نمیدونم چم شده بود..

توهمین فکرها بودم که صدای بهار رشته ی افکارم رو پاره کرد..
_گلا؟ خوابیدی؟
بدون اینکه سرم رو از روی دست هام بلند کنم توهمون حالت گفتم؛

_بله؟ بیدارم..
صداش نزدیک شد وبعدش دستش روی سرم نوازش وار قرار گرفت..
_صبح بالا میاوردی حالت بهترشد؟ خوبی الان؟

توهمون حال باصدای بیجون تری جواب دادم:
_نه اصلا خوب نیستم.. هم سرم درد میکنه هم حس میکنم یه ساختمون روی سینه ام قرار گرفته.. نمیتونم تکون بخورم..

سرم رو بلند کرد و دست هاشو قاب صورتم کرد ونگران پرسید:
_ببینم تورو.. رنگ چرا اینقدر پریده؟ اگه حالت خوب نیست پس چرا ازصبح هیچی نمیگی؟

_نمیدونم.. همش منتظر بودم بهتر بشم اما انگار هرچی میگذره دارم بدو بدتر میشم!
_پاشو خب.. پاشو ببرمت دکتر.. وقتی حالت خوب نیست نباید بزاری تااین اندازه ناتوان بشی که!

_نه بابا دکتر و‌اسه چی..! یه کم بخوابم خوب میشم.. همه کارهامو کردم اگه تموم شده فقط من رو برسون خونه..

_رنگ به رو نداری دختر.. صورتت شبیه گچ روی دیوار شده..
یه کم صبرکن برم لوکیشن فردا رو به بچه های گروه تحویل بدم.. الان زود برمیگردم بریم دکتر بفهمم چت شده

اونقدر حالم بد بود که حتی توان مقاومت هم نداشتم.. انگار واقعا به دکتر نیاز داشتم..
ولی آخه چرا؟ واسه چی اینقدر حالم بد بود؟

واسه چی دقیقا روزی که فرداش برای اولین بار میخوام جلوی دوربین قرار بگیرم حالم باید بد بشه؟؟ خدایا قربونت برم آخه چرا اینقدر من بدشانس و بدبختم؟

چند دقیقه بعد بهار اومد و باهم به نزدیک ترین درمانگاه رفتیم.. اگه بگم اونقدرجون توی بدنم نبود که دلم میخواست روی صندلی چرخدار باشم، دروغ نگفتم!

تشخیص دکتر آنفولانزا بود و بعداز یک عالمه سرم و آمپول که نوش جان کردم برگشتیم خونه..
وقتی از کلینیک بیرون اومدیم هوا تاریک شده بود

بخاطر داروهابود یا مریضیم تموم مسیررو خواب بودم و موقع رسیدن صدای بهار بیدارم کرد!
_گلاویژ بیدارشو رسیدیم خواهری…..وا؟؟ این اینجا چیکار میکنه؟

باشنیدن صدای متعجب بهار چشم هامو باز کردم و به ‌اطرفم نگاه کردم تا بفهمم منظور بهار کیه؟!!!
همزمان با کنکاش من، بهار از ماشین پیاده شد و بادیدن رضا جلوی در خونه من هم تعجب کردم..

نمیدونم چرا به سرعت برق وباد دلم به شور افتاد.. این لعنتی من هم فقط دنبال بهونه بود تا شور بزنه!
زیرلب زمزمه کردم؛
_انشاالله که خیره…

پشت بندحرفم از ماشین پیاده شدم و به طرف رضا رفتم..
_سلام

رضابا خوش رویی سلامم رو داد و بانگرانی پرسید:
_حالت خوبه گلاویژ؟ بلابه دور باشه خواهر صدات چرا مریضه؟

_ممنون خداروشکر الان بهترم.. انگار آنفولانزا گرفتم ولی الان خداروشکر خوبم نگران نباشید!
_قیافه ات که هیچ خوب بودنی رو نشون نمیده.. میخوای بریم دکتر؟

بهار به جای من جواب داد:
_نه لازم نیست همین الان داریم از دکتر برمیگردیم یه کم استراحت کنه بهترهم میشه جای نگرانی نیست ممنون!

رضا_پس بیا برو داخل خواهر بخاطر من سر پا و جلوی در خونه وای نستا..
_خیرباشه آقارضا.. مشکلی پیش اومده؟ نگران شدم!
بهار و رضا همزمان باهم ویکصدا پرسیدن:

_نگران کی شدی؟
خجالت کشیدم.. اینا چرا یه دفعه ای باهم گروه سرود تشکیل میدن؟! وا…
خجالت زده نگاهم رو ازشون دزدیدم و گفتم؛

_همینجوری.. والا شخص خاصی مورد نظرم نبود.. کلی گفتم این وقت شب بی هماهنگی اومدین فکرکردم خدایی نکرده مشکلی هست!
رضا_ نه مشکل خاصی نیست.. راستی کار جدیدت مبارک نگفته بودی توی مزون مدل چهره شدی!

باسوال رضا دوباره یاد فردا افتادم و آرزو کردم حالم خوب باشه و بتونم برم واسه فیلم وعکس!
_ممنونم.. حتما قسمت نبوده به شما بگم..

البته چیزمهمی هم نبوده فکرنمیکنم لازم به پخش کردن این موضوع بوده باشه.. فقط یع سوال.. شما ازکجا فهمیدی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان تردستی pdf از الناز محمدی

  خلاصه رمان :   داستان راجع به دختری به نام مریم که به دنبال پس گرفتن آبروی از دست رفته ی پدرش اشتباهی قدم به زندگی محمد میذاره و دقیقا جایی که آرامش به زندگی مریم برمیگرده چیزایی رو میشه که طوفانش گرد و خاک بزرگتری توی زندگی محمد و مریم به راه میندازه… به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان همقسم pdf از شهلا خودی زاده

    خلاصه رمان :       توی بمباران های تهران امیرعباس میشه حامی نیلوفری که تمام کس و کار خودش رو از دست داده دختری که همسایه شونه و امیر عباس سال هاست عاشقشه … سال ها بعد عطا عاشق پیونده اما با ورود دخترعموی بیمارش و اصرار عموش به ازدواج با اون همه چی رنگ عوض می

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آسمانی به سرم نیست به صورت pdf کامل از نسیم شبانگاه

    خلاصه رمان:   دقیقه های طولانی می گذشت؛ از زمانی که زنگ را زده بودم. از تو خبری نبود. و من کم کم داشتم فکر می کردم که منصرف شده ای و با این جا خالی دادن، داری پیشنهاد عجیب و غریبت را پس می گیری. کم کم داشتم به برگشتن فکر می کردم. تصمیم گرفتم بار دیگر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رثا pdf از زهرا ارجمند نیا و دریا دلنواز

  خلاصه رمان:     امیرعباس سلطانی، تولیدکننده ی جوانیست که کارگاه شمع سازی کوچکی را اداره می کند، پسری که از گذشته، نقطه های تاریک و دردناکی را با خود حمل می کند و قسمت هایی از وجودش، درگیر سیاهی غمی بزرگ است. در مقابل او، پروانه حقی، استاد دانشگاه، دختری محکم، جسور و معتقد وجود دارد که بین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جوزا جلد اول به صورت pdf کامل از میم بهار لویی

      خلاصه رمان:     برای بار چندم، نگاهم توی سالن نیمه تاریک برای زدن رد حاجی فتحی و آدمهایش چرخید، اما انگار همهی افراد حاضر در جلسه شکل و شمایل یکجور داشتند! از اینجا که نشسته بودم، فقط یک مشت پسِ سر معلوم بود و بس! کلافه بودم و صدای تیز شهردار جدید منطقه، مثل دارکوب روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حکم نظر بازی pdf از مژگان قاسمی

  خلاصه رمان :       همتا زنی مطلقه و ۲۳ ساله زیبا و دلبر توی دادگاه طلاقش با حاج_مهراد فوق العاده جذاب که سیاستمدارم هست آشنا میشه اما حاجی با دیدنش یاد بزرگ ترین راز زندگی خودش میفته… همین راز اونارو توی یک مسیر ممنوعه قرار میده…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
12 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مبی
مبی
2 سال قبل

اسم نویسنده گلاویژ چیه؟

سوگل
سوگل
2 سال قبل
پاسخ به  مبی

شبنم کرمی

نامشخص
2 سال قبل

وایی خدااا زودتر بهم برسننن

mahsa
2 سال قبل

کاش دونصفه شب چند تا پسر بیان گلاویژو بزنن بعد عماد بیاد…….😄😄😂

پناه
پناه
2 سال قبل

خوشحالم که عماد سر عقل اومده
گلاویژ یه چیزی تو مایع های خودمه لجبازه اما دل نازک😊😊🙃

آخرین ویرایش 2 سال قبل توسط پناه
KAYLA
KAYLA
2 سال قبل

کاش گلاویژ تو مزون با یه مدل مرد آشنا شه بعد عاشق هم بشن بعد عماد بره گلاویژ رو التماس کنه برگرده … گلاویژم قبولش نکنه با عشق جدیدش اردواج کنه بعد عماد سکته کنه بمیره دلم خنک شه 😁

پناه
پناه
2 سال قبل
پاسخ به  KAYLA

وای چه بی رحم😥😥دلت میاد؟

آخرین ویرایش 2 سال قبل توسط پناه
mahsa
2 سال قبل
پاسخ به  KAYLA

عه وا 😂😂😂

خالی باشه بهتره

ترو جون گلاویژ زود عماد و گلاویژ رو بهم برسونننن

خالی باشه بهتره

ترو جون گلاویژ زود عماد و گلاویژ رو بهم برسون بابا خسته شدیممممم

سوگل
سوگل
2 سال قبل

وای کاش فردا حالش بدتر شه نره ببرنش دکتر عمادم نگران میشه و………… بیاد عذر خواهی کنه همه چی به خوبی و خوشی تموم شه بالاخره…😁

الی
الی
2 سال قبل
پاسخ به  سوگل

چه رمانتیک😂

دسته‌ها
12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x