عمادوبهار رفتن بیرون و دکترهم بعداز معاینه، ازهمون آنژوکت توی رگم خون گرفت و همراه با تیمش اتاق رو ترک کردن و من تنها موندم..
تموم مدت ذهنم درگیر حرف عماد بود..
یه جوری گیج شده بودم که حتی قدرت فکر کردن هم نداشتم..
دلم میخواست برگردم خونه.. از فضای بیمارستان متنفر بودم..
ازاینکه تنهایی جایی باشم میترسیدم.. مخصوصا اگر اونجا واسم غریبه و نا آشنا باشه..
باید بابهار حرف میزدم.. دلم نمیخواست تنها باشم
هرچقدر دور و برم رو نگاه کردم تا شاید گوشیمو پیدا کردم اما خبری نبود.. مجبورشدم زنگ پرستاری پشت سرم روفشار بدم..
کمتراز یک دقیقه طول نکشید که دوباره همون پرستار مرد وارد اتاق شد..
قبل ازاینکه حرف بزنه گفتم:
_میشه خواهش کنم به خواهرم بگید بیاد داخل؟
_خواهرتون همراه با همسرتون از بخش رفتن واینجا نیستن.. و البته باید بگم اون زنگ هم واسه مواقع اضطراری هستش نه پیج کردن خواهرتون!
اومد بره بیرون که فورا صدامو بلند کردم وگفتم:
_صبرکن یه دقیقه بمون خب حتما کارتون داشتم که زنگ روزدم دیگه!
برگشت وگفت: بفرمایید؟
_یه کم میای جلوتر؟
_بله؟
_ای بابا.. جزام که ندارم.. میگم یه کم تشریف بیاورید جلوتررر!
باتعجب یه کم خودشو نزدیک کرد وگفت:
_گوشم باشماست..
_من شوهر ندارم! اون آقا هم هیچ نسبتی بامن نداره اوکی؟
باگیجی نگاهی بهم انداخت وسری به نشونه ی تایید تکون داد..
_تموم شد؟
_نه هنوز مونده..
_من باید برم به کارم برسم و اومد بره که نالیدم:
_من میترسم! توروخدا منو اینجا تنها نذارین..اگه قراره کسی تو اتاقم نیاد و تنها باشم حداقل یه قرصی، آمپولی، چیزی بیار بزن بیهوشم کن..!
_این حرفاچیه خانوم…! ترس از چی؟ خواهش میکنم اذیت نکنید..
_ترس ازهمه چیز.. اذیت چیه؟؟ ای خدا یکی نیست منو درک کنه؟؟
بخدا دست خودم نیست.. میترسم.. حداقل گوشیمو واسم بیارید..
_اوکی.. به همراهتون میگم گوشی موبایلتون رو بیارن و پشت بند حرفش از اتاق رفت بیرون!
به گریه افتادم.. من از تنهایی و فضای بسته میترسیدم و حالا که فهمیده بودم توی اتاق قراره تنها باشم بدترهم شده بودم!
_من حالم بده.. خدایا کمکم کن.. نمیخوام اینجا باشم..
با تلاش و هرجون کندنی که بود ازتخت اومدم پایین و سرم توی دستم رو باخودم حمل کردم و همونطور که گریه میکردم به طرف در خروجی رفتم..
هنوز به در نرسیده بودم که باز شد و عماد اومد داخل..
بادیدنم ترسیدو نگران پرسید:
_گلاویژ؟ داری چیکار میکنی؟ چرا گریه میکنی؟ حالت خوبه؟
نمیدونم چرا حس کردم توی اون شرایط وحال افتضاحم تنها کسی که از ته قلبم بهش نیازدارم عماده..
حتی اگه بخاطر مریضی هم شده، حتی اگه فرصت خیلی کوتاهم باشه..
دلم میخواست ازش سواستفاده کنم و توی اون مدت کوتاه از بودنش کنارم استفاده کنم..
باگریه گفتم:
_من ازتنهایی میترسم عماد.. نمیخوام اینجا تنها بمونم.. توروخدا اجازه نده بیرونتون کنن!
بایه حرکت فاصله بیمون رو پرکرد و خیلی آروم کشیدم توی بغلش..
آخ خدایا… من دلم برای این آغوش لعنتی پرپر شده بود..
اونقدر دلم برای عماد گذشته و بوی عطرش تنگ شده بود که همینکه توی بغلش قرار گرفتم گریه ام شدت گرفت..
_خیلی خب آروم باش.. نمیذارم تنها باشی..
قبلش هم تنها نبودی من وبهار پشت پنجره اتاقت بودیم..
_خواهش میکنم.. یه کاری کن برگردم خونه.. بخدا من خوبم.. فقط نمیخوام اینجا باشم..
دستشو بانوازش روی موهام کشید و با آرامش گفت:
_باشه گریه نکن خانومم.. چشم.. جواب آزمایش هات بیاد، یه ذره هم خوب شده باشی می ریم خونه.. قول میدم!
نمیدونستم توهم زدم یا دارم توی عالم خنگی خیال بافی میکنم.. هرچی که بود حس کردم بهم گفت خانومم! مثل اون موقع ها…
واسه اینکه بیشتر توهم نزنم ازش جدا شدم وگفتم:
_بهار کجاست؟ میشه منو ببری پیش بهار؟
_اتاقت ایزوله اس گلاویژ.. نمیشه بری بیرون و حتی من هم اشتباه کردم بغلت کردم چون ممکنه آلوده باشم..
_تاکی باید اینجا بمونم؟
_نمیدونم.. دستمو گرفت و همراه خودش به طرف تختم بردم و همزمان ادامه داد:
_ اما اگه قول بدی از تختت جدا نشی و بیرون نیای، منم قول میدم تلاشمو میکنم که برگردی خونه!
سرم توی دستمو ازم گرفت و دوباره به گیره اش وصل کرد و من هم مثل تسخیرشده ها برگشتم تو تختم درازکشیدم..
_بهارکجاست؟
_رفت از خونه گوشی ووسایلت رو بیاره..
_میشه بهار پیشم بمونه؟ من از تنهایی میترسم!
_اجازه نمیدن که عزیزم.. منم یواشکی اومدم داخل!
_خب حداقل تو بمون اینجا.. الان که دیگه کسی تواتاق نمیاد و نمیفهمن اینجایی!
_باشه من میمونم ولی خواهش میکنم دیگه به سرت نزنه از اتاقت بیای بیرون!
عصبی شدم.. من میگم نره این میگه بدوش! با حرص گفتم:
_متوجه نمیشی چی میگم؟ میگم میترسم من نمیتونم جایی تنها بمونم!
_خیلی خب.. اوکی.. آروم باش.. سعی میکنم پرستارهارو راضی کنم تنها نباشی.. حالا چشم هاتو ببند یه کم استراحت کن.. من همینجا کنار تختت هستم
یه کم توی سکوت نگاهش کردم..! توی نگاهش هیچ اثری از عصبانیت.. نفرت یا کینه نبود.. انگار اون عماد عوضی خیانکار وخائن رفته بود و دوباره همون عماد سابق قبل برگشته بود!
شایدم من واقعا حالم خوب نیست و دارم چرت وپرت میگم چون حتی حس میکردم توی نگاهش نه تنها نفرتی وجود نداره بلکه عشق نسشته!
پس واسه اینکه بیشتر از اون خیال بافی الکی نکنم چشم هامو بستم و سعی کردم به یادم بیارم این عماد همون خائنیه که جلو چشمم با اون زنیکه لاو میترکوند!
یه کم توی همون حالت چشم بسته گذشت اما باحس کردن نگاه سنگین روی خودم نتونستم به بسته بودن چشمم ادامه بدم و با بازشدن چشمم متوجه شدم درست حدس زدم و عماد روی صندلی نشسته بود و داشت خیره نگاهم میکرد!
باقهر اخمی کردم و گفتم:
_قراره همینجوری زل بزنی به من؟
_اذیتت میکنه؟
_زل زدن جاذبه داره و من اینجوری نمیتونم تمرکز کنم وبخوابم!
_باشه بخواب من سرمو میندازم پایین!
_چی شده اینقدر مهربون و حرف گوش کن شدی؟ خبریه؟ نکنه دکتر جوابم کرده و دارم می میرم؟
_دور ازجونت! میشه حرفای بچگونه نزنی؟!
یه کم نگاهش کردم.. خدایا نکنه دارم خل میشم؟ این چرا اینقدر مهربون شده؟ مگه این آقا همون ظالم و نامردی نیست که اون همه منو شکنجه کرد؟
حالا چه اتفاقی افتاده که اینجوری شده؟ توهمین فکرا بودم که صداش رشته ی افکارم رو پاره کرد…
_حالا نوبت توئه زل بزنی و تمرکز منو بهم بزنی؟
نه دیگه جدی جدی دارم شک میکنم که حتی این مرد عماد باشه!
_یه چیزی بپرسم راستشو میگی؟
_بپرس!
_اینجا چه خبره؟ تواینجا چیکار میکنی؟
شونه ای بالا انداخت و گفت:
_اینجا بیمارستانه و تو مریض شدی وبدنت به آنتی بیوتیکی که بهت زدن واکنش نشون داده و….
میون حرفش پریدم و گفتم:
_خودتو به اون راه نزن عماد.. خودتم خوب میدونی که جواب سوال من این نبود!
_خب من جواب دیگه ای واسه سوالت ندارم!
_پس بهتره واضح تر بپرسم..! میشه بگی چرا اینجایی؟
خاطره ی خوبی از آخرین باری که دیدمت به یاد ندارم و فکر نمیکنم این عماد با اون نامردی که واسه کتک کاری اومده بود هیچ شباهتی داشته باشه!
_من واسه کتک کاری نیومده بودم و هرکس دیگه هم جای من بود بادیدن اون صحنه دیونه میشد!
_چرا همش سوال های منو می پیچونی؟
واسه چی باید کسی که از یه رابطه بیرون اومده و وارد یه رابطه ی جدید شده تو اتاق من باشه؟
از جاش بلند شد و همزمان گفت:
_خیلی خب پس من میرم بیرون که توی اتاقت نباشم….
_عمــــــــــاددد!!!
_ندارممم! جوابی واسه سوال هات ندارم گلاویژ میفهمی؟ ندارممم!
خودمم نمیدونم پیش تو و توی اتاق چه غلطی میکنم فقط میدونم من باعقلم اینجا نیومدم و دنبال دلم اومدم..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
واقعا چرا سر راه ما همچین عاشق پیشه های قرار نمیگگیرن😂💔؟
چرا واقعا چرا
چون وجود نداره عزیز 😏 نسلشون منقرض شد عین دایناسور…
ب ما ک رسید دنیا ب آخر رسید😏💔🚶♀️
فاطمه جون میشه به نویسنده رمان خوناشام بگی پارتارو بزاره الان چهار هفته س که نیس، خوب نمیتونس نویسنده شه چرا از اول وارد سایت شد😤
عجب😶🤨🤨🤨😂
وعوووو(◕દ◕)
وایییی اینا چرا اینجوری شدن
وا دادن ۸۲/۹۹۹۹۹ درصدی گلاویژ به عماد رو خدمت همگان تبریک و تسلیت عرض میکنم
😐😁
و همچنان پمپاژ اکلیل🥲💚