پوزخندی و با احمقانه ترین حالت ممکن گفتم:
_دنبال دلت؟ تو مگه دل هم داشتی من خبر نداشتم؟
اومد نزدیک تختم و با دلخوری گفت:
_فکرمیکنی من از سنگ ساخته شدم؟ فکرمیکنی فقط خودت توی اون رابطه اذیت شدی و من خوشحال بودم؟
_دلم نمیخواد از اون رابطه ی مسخره چیزی بشنوم!
_مسخره؟؟ حالا به نظرت با این دیدگاه ونظر من دل داشتم یاتو؟ تویی که به نظرت عشق یه چیز مسخره است ادعا میکنی که دل داری ومن ندارم؟
_هرچی که بوده.. مهم نیست چی بوده.. عشق یاهرکوفتی که بخاطرش اون همه شکنجه شدم! مهم اینه که همه چی تموم شد و شما رفتی سراغ یه رابطه و به قول خودت عشق جدید وزندگی خودت.. منم رفتم پی زندگیم!
_تو هم بچه ای هم احمق! اگه احمق نبودی میفهمیدی زندگی من تو وجود کی خلاصه و من اینجا چیکار میکنم!
_متوجه نمیشم.. منه احمق یادمه آخرین بار اونقدر ازم متنفربودی…..
باحرص میون حرفم پرید وگفت:
_بسه.. خیلی خب بسه.. حالا که قراره خودتو به نفهمی بزنی تا زیرزبون منو بکشی ترجیح میدم به این بحث خاتمه بدم!
_زیرزبون؟ عماد من نمیدونم اینجا چیکار میکنی و واسه چی دوباره اومدی سراغ من.. نیاز به زیر زبون کشیدن نیست و کاملا متوجه ام داری وانمود به چیزی میکنی که نیستی!
من عشق تورو باور نمیکنم و نمیدونم چه نقشه ی شومی توی سرت داری.. اما اینو میدونم من دیگه نمیخوام عذاب بکشم و حاضر نیستم یه بار دیگه شکنجه هایی که به من دادی رو تحمل کنم
توی تختم نشستم و با صدایی که تلاشم واسه نلرزیدنش بی جواب مونده بود ادامه دادم:
_توروخدا.. ازت خواهش میکنم بیخیال عقده های گذشته شو و دیگه عذابم نده..
من اونقدری در مقابل تو و قدرتت و کارهایی که درحقم کردی وممکنه بکنی، ناتوان هستم که از همینجا خواهش کنم شروع نکرده تمومش کنی!
بخدا من دیگه جون ندارم عماد.. نمیدونم چیکار باید بکنم که تو بیخیال من بشی و دست از عذاب دادنم بکشی….
بالحن ناباور و حتی شایدم بغض دار حرفمو قطع کرد وگفت:
_یعنی اونقدر نسبت به من واحساسم بد بینی که فکرمیکنی اگه بهت نزدیک شم حتما نقشه ی شومی واسه عذاب دادنت توی سرم دارم؟
_از کسی که با تموم وجودش ازم متنفره و حتی جلو چشمم با یکی دیگه دیدمش و مطمئنم زن دیگه ای توی زندگیشه، مگه میشه چیزدیگه ای غیرازاین انتظار داشت؟
بدون اینکه جواب سوالم رو بده، بادلخوری و توی سکوت نگاهم کرد و بعداز مکث طولانی گفت:
_من میرم بیرون.. بهار اومد میگم بیاد اتاقت که تنها نمونی!
باقدم های بلند به سمت در اتاق رفت که اسمش رو صدا زدم..
_عماد
بدون اینکه برگرده سرجاش ایستاد و منتظر ادامه ی حرفم شد..
نتونستم جلوی بغضی که شکسته بود رو بگیرم.. با گریه گفتم:
_تو اولین مرد و اولین عشق زندگی من بودی.. من.. من.. برعکس تصویری که از من توی ذهنت داری، تمام اولین های زندگیم رو با تو تجربه کردم..
اولین عشق.. اولین مکالمه های عاشقانه.. لمس کردن دست کسی که عشقش تو قلبمه.. اولین بوسه.. حتی گفتن اولین جمله ی دوستت دارم رو من با تو تجربه کردم..
به این قسمت از حرفم که رسیدم یه کم مکث کردم بلکه بتونم نفسی تازه کنم، خودمو کنترل کنم به و هق هق نیوفتم…
به طرفم برگشت وفقط توی سکوت نگاهم کرد..
نفس عمیقی کشیدم و با پشت دستم اشک های لعنتی رو پس زدم و ادامه دادم:
_من..حتی.. اولین شکست و عذاب هاروهم باتو تجربه کردم م..
اما گذشتم.. پذیرفتم که هرکسی یه سرنوشتی داره و من هم سرنوشت و شکست عشقم رو پذیرفتم.. تو دلمو شکستی و غرورم رو لگدمال کردی
اما من گذشتم و تموم ناحقی هاتو به حرمت عشقی که توی قلبم بود نادیده گرفتم و گذشتم و هیچوقت ازته قلبم تورو نفرینت نکردم..
نه بخاطرتو..نه! من بخاطر قلبم این کار رو نکردم چون هیچوقت ته قلبم راضی به اینکه بلایی سرت بیاد نبودم..
حتی اون روز که تورو با اون زنه دیدم هم نتونستم ازته قلب نفرینت کنم.. ازت گذشتم عماد.. ازعشقت گذشتم و الان تنها یک خواهش ازت دارم.. یک تمنا..
ازت میخوام ازم بگذری و دیگه عذابم ندی..
دستمو روی قلبم گذاشتم و با اشاره به قلبم ادامه دادم:
_اینجا به حدکافی شکسته…
بخدا دیگه جایی واسه خالی کردن عقده ها و عذاب کشیدن نداره.. ازت خواهش میکنم تمومش کن و نذار بازهم اولین های جدیدی رو باتو تجربه کنم..
بخدا که درخواست من درمقابل عشقی که توقلبم داشتم درخواست زیادی نیست.. پس ازت خواهش میکنم
بذار همین جا توی همین اتاق با همین تصویر و مرور خاطرات، تموم بشه و حداقل آخرین دیدار و داعمون با دعوا و قهر نباشه.. همین!
راه رفته رو برگشت و با صدایی که مثل چند دقیقه قبل من، میلرزید گفت:
_میدونی با حرفات چه بلایی به سرم آوردی؟
هوم؟
هرگز فکر نمیکردم توی ذهنت از من یه موجود پست و بالفطره ساخته باشی که حتی خودمم با شنیدنش از اون موجود ترسناک حالم به هم بخوره!
_یکبار گفتم و واسه آخرین بار یک بار دیگه هم تکرار میکنم که منو قلبم تا اینجا و توی این اتاق کشونده..
اما حالا که توی ذهنت ازمن یه هیولا ساختی،
من هم همینجا توی همین اتاق بهت قول میدم دیگه دور وبرت پیدام نمیشه.. میدونی که قولم قوله!
خداحافظ
دوباره به سمت در رفت و من دوباره دل بیقرارم تاب نیاورد و صداش زدم..
_عماد..
_گلاویژ..! قرار بود باخاطره ی تلخ خداحافظی نکنیم.. پس خواهش میکنم دیگه ادامه نده!
آخ.. چقدر اسمم قشنگه وقتی عماد صدام میزنه.. آخ خدایا.. من خیلی احمقم.. اونقدر احمق که هنوزم برای شنیدن اسمم از زبونش جونمو میدم!
_میشه قبل رفتنت به یک سوالم جواب بدی؟
_نمیدونم.. اگه سوالت جواب داشته باشه جواب میدم!
_یادمه آخرین بار بهم گفتی که چقدر ازم متنفری..
حتی تنفر توی نگاهت به قلبم نفوذ کرده بود.. چطور قلب پر از نفرتت تورو به اینجا کشونده؟
یه کم مکث کرد و بعداز سکوت نسبتا طولانی گفت:
_هیچوقت نتونستم ازت متنفر بشم..
پشت بند حرفش اجازه ی هیچ حرف دیگه ای رو بهم نداد و فورا اتاق رو ترک کرد!
باحرفی که زد نفسم بند اومد.. حس کردم دیگه قلبم نمیزنه!
قلبم که هیچ.. انگار زمان و دنیا هم به یکباره ایستاد…
چیکار کردی گلاویژ؟ باحرفات عشقتو برای همیشه از دست دادی..
گریه هام شدت گرفت… اونقدر گریه کردم که به سرفه افتادم و حس کردم نفسم دیگه قصد نداره بالا بیاد…
با سرفه های شدید ونفس تنگی، به سختی زنگ پرستاری رو فشار دادم
چندثانیه بعد دوباره همون مرد وارد اتاق شد واومد غر بزنه که بادیدن حالم فورا به طرفم اومد و گاز اکسیژن رو باز کرد و ماسکش رو روی دهنم گذاشت..
_چی شد خانوم؟ چرا اینجوری شدین یه دفعه؟ خواهش میکنم آروم باشید میرم دکتر رو بیارم..
ماسکو کنار زدم و با هق هق گفت:
_توروخدا برو عمادو بیار
پرستار رفت و چنددقیقه بعد بهار با صورتی رنگ پریده وحراسون وارد اتاقم شد و ترسیده پرسید:
_چی شده؟ چرا گریه میکنی؟
_عماد… عماد کجاست؟
_نمیدونم.. عماد چی شده؟ حرفی بهت زد؟ اذیتت کرده؟ اگه اذیتت کرده بگو پدرشو دربیارم..
_نه.. من این کاروکردم… ازچشم هاش خوندم دیگه قرار نیست ببینمش..
_چی میگی گلاویژ؟ دوساعت خبرمرگم نبود اینجا چه اتفاقی افتاده؟ دیگه نمی بینمش یعنی چی؟ چی گفتی بهش مگه؟
_گفت تواین مدت هیچوقت ازم متنفر نبوده
_خب؟ این کجاش گریه داره؟
_اعتراف کرد دوستم داره و من باورش نکردم.. ازش خواهش کردم بره و برای همیشه دست از سرم برداره..
قبول کرد. پشیمون شدم بهار پشیمون شدم..!
کلافه نشست روی صندلی همراه و با بی حوصلگی گفت:
_درد بگیری توهم خب.. ترسوندی منو..
فکرکردم حالا چی شده اینجوری گریه میکنه!!
نترس اون خل و چل اونقدر عاشقت هست که نیاز به این همه گریه و زاری نیست فردا خودش برمیگرده!
_برنمیگرده بهار دارم بهت میگم من ازش خواهش کردم.. فکر میکردم توذهنش میخواد دوباره بهم نزدیک بشه عذابم بده ولی اشتباه فکرمیکردم!
یه دفعه بهار جدی شد و با اخم های توهم گفت:
_ازکجا اینقدر مطمئنی که اشتباه فکر میکردی؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
آه قلبممم💔
باز که گلاویژ زر زراشو شروع کرد😤
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود💔
تیری میری میری تیری😂🚶♀️😐
هییی
این قسمتش خیلی عاشقانه بود
اگه یکم دیگه ادامه داست گریه میکردم🥲🥲🥲
یکی وامیده اون یکی ول کن
چه عاشقانه🥺
💛🌹💛🌹
😍😘😍😘
💙💜💙💜