بی اراده اشکم بند اومد و خفه خون گرفتم.. بهت زده و توی سکوت نگاهش کردم..
_چی شد؟ قبل از اینکه خودتوهلاک کنی بهش فکرنکرده بودی نه؟
_اون.. اون بهم گفت دنبال دلش اومد..گفت.. گفت هیچوقت ازم متنفرنبوده..
_خب بگه! تو باید فورا حرفشو باور کنی؟ به نظرت اگه کسی عاشق باشه با یه خداحافظی میره وپشت سرشم نگاه نمیکنه؟
سرمو پایین انداختم و دوباره بی صدا گریه رو از سرگرفتم…
_من.. خیلی دوستش دارم.. دلم میخواست حرفشو باور کنم!
_اونم دوستت داره.. من که نگفتم حرفشو باورنکن.. عماد عشقش رو به من ثابت کرده و اتفاقا من هم حرفشو باور کردم و از اینکه دیوانه وار عاشقته هیچ شکی ندارم!
_اگه اینجوریه پس چرا یکی دیگه رو وارد زندگیش کرد.. بهار من اونارو با چشم های خودم دیدمشون!
_اونی که باهاش دیدی دختر یکی از شرکت های همکار بوده
که واسه قرار کاری بجای باباش اومده بوده.. نه رابطه ای باهاش داشته و نه هیچ جنس مونثی رو وارد زندگیش کرده!
باحرف های بهار دلم بدتر بی قرار و عاشقتر از قبل میشد..
_اما من خودم دیدم پشت تلفن بایه زنه حرف میزد.. صدای زنونه روباگوش های خودم شنیدم.. حتی پیامک روی صفحه اش رو باچشم های خودم دیدم…
_اوناهم همش هماهنگ شده بوده که حرص تورو دربیاره دل خودش آروم بشه.. من خیلی وقته از همه ی این هاخبردارم..
حتی چندباری عماد میخواست بیاد وباهات حرف بزنه اما من مانعش شدم وخواستم تا مطمئن نشدم که فقط ازسر عشق میخواد نزدیک بشه اجازه ندم حتی از ده کیلومتری توهم رد بشه!
_چرا؟ چرابهار؟ پس چرا هیچی به من نگفتی.. توکه اینارو میدونستی چرا گذاشتی اون همه عذاب بکشم.. پرپرشدن منو میدیدی وسکوت کردی؟
_پرپرشدن زمانی بود که طرف بیاد با نقشه عقدت کنه و ببره خونه اش هزار بلا سرت بیاره ویه کاری کنه روزی هزار بار آرزوی مرگ کنی!
ترجیح دادم بجای اون فکرایی که توی سرم میگذشت به قول خودت از غم ودرد جدایی پرپر بشی.. اما ارزش داشت.. صبوری کردم..چیزی نگفتم..
عمادو همه جوره محکش زدم؛ ولی بجاش مطمئن شدم واقعا عاشقته و بدون توی تحفه نمیتونه زندگی کنه!
نمیدونم چرا بجای خوشحال شدن هر لحظه شدت اشک هام بیشتر میشد
_حالا میشه بپرسم چرا باز داری گریه میکنی؟
_من بهش گفتم از زندگیم بره.. گفتم نمیخوامش.. گفتم باورش ندارم.. عماد خیلی مغروره.. میدونم بخاطر غرورش هم شده دیگه دور وبرمن پیداش نمیشه!
_نگران نباش.. اون همه عماد اذیتت کرد بذار یه مدتم اون اذیت بشه.. چندماه با اینکه عاشقت بود وانمود کرد ازت متنفره بذار یه مدتم خودش طعم عذاب دادن به روش خودش رو بچشه..
_توعمادو نمیشناسی.. اون اگه حس کنه دیگه دوستش ندارم ازم دوری میکنه..
_نترس من بهتراز تو عمادو میشناسم خودم بلدم چیکارکنم مثل آدم رابطه تون درست بشه
من اینارو بهت گفتم که دیگه گریه نکنی و گفتن این ها اصلا دلیل نمیشه که تو بری اونجا خودتو آویزونش کنی ها.. ازالان گفته باشم گلاویژ.. دور وبر عماد که هیچ..
حتی بفهمم یه پیام بدون متن هم بهش دادی برای همیشه قیدتو میزنم!
_پس من چیکارکنم؟ بذارم به همین راحتی از دستم بره؟
_ازدستت نمیره.. نگران نباش.. بسپرش به من.. قول میدم درست میشه.. باشه؟
_باشه.. هرچی توبگی
یک هفته بعد..
الان سه روزه که از بیمارستان مرخص شدم و از اون شب که عماد باهام خداحافظی کرد یک هفته میگذره و هنوز هیچ خبری از عماد نشده و بهارهم همچنان خودش رو بی خبر جلوه میده اما من دیگه باورش نمیکنم و میدونم ازش خبرداره و ازمن مخفی میکنه!
توی این مدت هزاران بار دستم روی شماره اش رفت که بهش زنگ بزنم اما هردفعه یاد تهدید بهار افتادم، ترسیدم و منصرف شدم!
یه صبح دیگه شروع شده بود و داشتم برای رفتن به مزون آماده میشدم که بهار گفت:
_گلاویژ دیگه لازم نیست بیای مزون و رئیس اونجا نمیتونست منتظر توبمونه و مدل جدید استخدام کرده و خیلی هم از انتخابش راضیه دیشب خواستم ازحموم که اومدم بهت بگم؛
دیدم خوابت برده گفتم فرداش میگم..
_چرا؟؟؟ من که عمدا خودمو مریض نکردم یا عمدا از کار فرار نکردم که فورا مدل جایگزین کردن! اون همه منتظر مدل بودن که آخرش یک هفته ای کس دیگه ای رو جایگزین کنن؟
_چه بدونم.. من هم خودم خیلی تعجب کردم اما دیدم جایگزین آوردن دیگه نه تورو نه خودمو سبک نکردم چیزی نگفتم و حتی خودمو مشتاق هم نشون دادم که چه بهتر چون گلاویژ تصمیم نداشت دیگه بیاد!
ناراحت شدم.. خیلی هم ناراحت.. مداد چشمم رو روی میز آرایش پرت کردم و با حرص گفتم:
_نمیدونم این چه شانس مسخره ایه که من دارم.. هرجا پا میذارم فورا یکی پیدا میشه جایگزین من بشه..
اصلا به درک.. این همه کار ریخته.. میگردم بهترشو پیدا میکنم.. اصلاگور بابای اون رییس تون و اون مزون مسخره اش..
_حالا چرا سر من دادو هوار میکنی؟ مگه تقصیرمن بوده؟
_چیکار به تودارم؟ اما حداقل میتونستی به عنوان کسی که پنج ساله کارمند اونجاست بهشون بگی وقتی کسی مریض میشه باید شعور داشته باشن صبرکنن خوب بشه!
_اول اینکه واسه این چیزی نگفتم چون وقتی فهمیدم کار از کار گذشته بود و مدل جدید استخدام شده بود و اعتراض من جز کوچیک شدن جفتمون تاثیر دیگه ای نداشت…
دوما به نظرخودم کارت اصلا مناسب تونبود و همون اول کاری از پیشنهادم پشیمون شده بودم و از اینکه به هم خورد راضی بودم.. الانم غصه نخور خودم میگردم یه کار خوب واست پیدا میکنم که هم در شانت باشه هم درکنارش بتونی درسِت رو ادامه بدی!
_نمیخوام خیلی ممنون دیگه لازم نیست تو واسه من کار پیدا کنی خودم پیدا میکنم..
_باشه حالا غر نزن من دیرم شده برگشتم باهم حرف میزنیم..
باقهر رومو ازش گرفتم و رفتم توی آشپزخونه بلکه یه کوفتی پیدا کنم معده دردم خوب بشه!
بعداز رفتن بهار تصمیم گرفتم برم روزنامه بخرم و دنبال یه کار خوب بگردم…
دلم نمیخواست منشی باشم دلم یه کار باکلاس شبیه همون مزون کوفتی پیدا کنم اما نمیدونستم باید چیکار کنم..
داشتم توی روزنامه دنبال میگشتم که گوشیم زنگ خورد..
شماره ی رضا بود.. حوصله نداشتم.. اومدم جواب ندم اما دلم نیومد.. توی این مدت مریضیم خیلی هوامونو داشت.. درنهایت دقیقه نود جواب دادم؛
_الوسلام..
_سلام خواهرزن جان.. خوبی؟
_ممنون.. شما خوبی؟
_چه خبر؟ حالت بهتره؟ داروهاتو سروقت میخوری؟
_خداروشکرمن خوبم.. داروهامم میخورم.. شما چه خبر؟ اوضاع روبه راهه؟
_الحمدالله.. زنگ زدم بگم پایه ای امشب شام بابهار بریم یه وری؟ خیلی وقته بیرون نرفتیم دلم تفریح میخواد!
_من که اصلا دل ودماغشوندارم حالمم تا اون حد که بتونم بیرون برم خوب نیست اما شما برید دوتایی بهتره که راحت دل وقلوه رد وبدل میکنین!
_حالا وقت واسه دل وقلوه زیاده.. من میخوام توهم باشی یه بادی هم به کله ات میخوره.. بیا دیگه.. خودتو لوس نکن حالا تو ذوقمون نزن!
_وای نه رضا بخدا حالم روبه راه نیست خواهش میکنم امشبه رو بیخیال شو مخصوصا که از دست بهار حسابی شکارم میدونم بیام همش ضدحاله کوفتمون میشه!
_بیخیال دلخوری خواهرانه بشین بابا.. من قول میدم خوش میگذره.. اصلا تو بیا اگه یک ثانیه حس کردی بهت خوش نمیگذره بهم بگو برت میگردونم دیگه! قبوله!
کلافه چنگی به موهام زدم.. عجب گیری افتاده ام ها…. یه کم مکث کردم و با کلافگی گفتم؛
_باشه.. بذار فکرهاموبکنم خبر میدم!
_فکرنداریم دیگه.. راس ساعت هشت دم در منتظرتونم.. خداحافظ
پشت بندحرفش گوشی روقطع کرد و نذاشت دیگه چیزی بگم!
گوشی رو انداختم روی مبل وبا حرص گفتم:
_بیرون رفتن زورکی ندیده بودم که به لطف اینا دیدم!
ساعت شش غروب بود که بهار برگشت و من ازاونجایی که ازش دلخور بودم بجز یه سلام سرد چیزی نگفتم و خودمو با گوشیم سرگرم کردم که بهار گفت:
_چه خبر؟ چرا سگرمه هات تو همه؟ رضا بهت زنگ زد؟
عاقل اندرسفیهانه نگاهش کردم و گفتم:
_بله زنگ زد و به شام اجباری هم دعوت کرد!
_اجباری چرا؟ دلت نمیخواد بیای مگه؟ اگه نمیخوای زنگ میزنم کنسل میکنم خب اینکه ناراحتی یا اخم و کج خلقی نداره!
_خودتم میدونی ناراحتی من واسه اون نیست!
_پس واسه چیه؟ نکنه توقع داشتی من برم التماس اون یارو مجیدی (رئیس اصلی مزون) رو بکنم بگم توروخدا بذارین خواهرم اینجا کارکنه؟
_دلم نمیخواد راجع بهش حرف بزنم!
_من همینطور.. حالا اگه میخوای بریم بیرون پاشو کم کم آماده شو…
_اگه من نیام خودتون دوتا برین چی میشه؟
_هیچی..گفتم که اگه دلت نمیخواد اجباری نیست زنگ میزنم کلا کنسل میکنم بمونه واسه یه روز دیگه!
_یعنی من نیام توهم نمیری دیگه؟
_نه دیگه… بدون تو برم چیکار.. قرار بود سه تایی بریم!
باحرص دندونامو روی هم ساییدم وگفتم:
_رسما زدی کانال خون سردی و صفا دیگه… باش!
چشمکی زد و گفت:
_توهم امتحانش کن.. باورکن جواب میده.. پاشو دختره لوس.. پاشو یه صفایی به خودت بده خوشگل مشگل کن بریم یه شبم واسه خودمون خوش باشیم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
,
اینکه اوضاع داره خوب میشه که عالیه..
اما فکر نمیکنین که قلم نویسنده ضعیف شده؟
انگار میخاد فقط رمانو تموم کنه و خستش شده
رمانش آبکی شده اولاش خوب بود مثل این فیلم ترکیه ای ها
واییییییییییی عماددممم باشههههه چی میشههههه
دارم دیونه میشمممم بعدییییی لطفاااااا
احتمالا عماد هم هست😍😍
💙💜💛💖
رمان رژ لب تو پاک کن کسی نداشت
عماد هم هس واسه همین رضای و بهار اصرار میکنن ک دیگه پرپر نشه گلاویییییییژ😂💔
خدایا مردم دعوت شون می کنند بروند رستوران کلی هم ناز می کنند بعد من هم یادم نمیاد آخرین بار کی رستوران رفتم
هییییییییییی
احتمالا بهارو رضا هماهنگ کردن عمادم بیارن😁
اره واسه همینم هی اسرار میکنن😂
عاره دیگه
افرین به بهار
نذاشت گلاویژ باز کار بی خود کنه😂😂😂