یک ساعت بعد تصمیم گرفتم بداخلاقی رو کنار بذارم و به قول بهار یه شب بیخیال دنیا و زندگی باشم و واسه خودم باشم…
حوصله آرایش نداشتم.. یه کم مداد چشم تو چشمم کشیدم و یه رژ لب گلبهی زدم و تمام! اومدم برم از کمد لباس ها مانتو انتخاب کنم که بهار گفت:
_این چه قیافه ایه؟
رضا تو رو با این آرایش ببینه و منم با این آرایش غلیظ ببینه میخواد کلی بهم گیر بده
_وا؟ چه ربطی داره؟ خب یه کم کمتر بمال تابهت گیرندن!
_نخیر اونی که باید بیشتر بماله جنابعالی هستی! اصلا بشین خودم آرایشت کنم بدم میاد مثل مرده متحرک میری بیرون! یه جوری آرایش کردی قشنگ معلومه شکست عشقی خوردی!
_بهاررر! میشه به من گیرندی؟ من اینجوری راحت ترم!
_من ناراحتم.. بیا بشین خودم آرایشت میکنم نترس نمیخوام عروست کنم که میخوام از این روح بودن درت بیارم همین!
حوصله بحث کردن با بهارونداشتم.. نشستم روی صندلی و اونم نامردی نکرد هرچی بلد بود روی صورتم پیاده کرد..
وقتی به آینه نگاه کردم یه لحظه دلم برای اون روزایی که آرایش های غلیظ داشتم تنگ شد..
دلم برای گلاویژ شاد وپر انرژی که خیلی وقت بود ازش فاصله گرفته بودم تنگ شد!
راستشو بگم دلم یه جوری شد.. انگار دلم میخواست برگردم به گذشته ی خودم…
لبخند رضایت روی لبم نشست وگفتم؛
_انگار صد سال از اون روزایی که تا اینجوری جینگول پینگول نمیکردم پامو بیرون نمیذاشتم گذشته!
_اگه خودت بخوای توهمون دخترگذشته ای والا.. فقط خودتو توی پیله ی افسردگی فروکردی کردی و نمیخوای بیرون بیای!
سرمو با تایید تکون دادم و گفتم:
_بیرون میام.. قول میدم!
_آفرین.. حالا برو یه مانتو ازهمون جینگولی هات بپوش که فقط ده دقیقه مونده به ساعت هشت!
شلوار کتون کوتاه مشکی و مانتوی جلوباز مشکی که خیلی خوش استایل بود رو با شال سرخابی خوش رنگ انتخاب کردم و کیف دستی کوچیک همرنگ شالمو برداشتم و درآخر کتونی لژ دار مشکی پوشیدم و منتظر رضا شدیم…
بهار باذوق گفت:
_حالا شدی گلاویژ قرتی خودمون…
چیزی نگفتم وبه لبخند کوتاه اکتفا کردم..
بالاخره رضا اومد و به طرف فشم و رستورانی که از قبل رزرو کرده بود رفتیم..
بیشتر از یک ساعت توی راه بودیم وهنوز خبری از مقصد نبود.. بهار و رضا هم هرچقدر تلاش میکردن به من خوش بگذره بی فایده بود.. تموم ذهنم پرشده بود از عماد و روزایی که با اون سپری شده بود..
توهمین فکرها بودم که آهنگ لعنتی رفت روی آهنگی که عماد همیشه توماشینش گوش میداد..
” اصلا یادم نبود..عشق من آدم نبود.. قلب من با اون بود اما حیف.. اون دلش بامن نبود”
داشتم میزدم زیر گریه که رضا آهنگو عوض کرد!
_عه.. چرا عوض کردی؟ داشتم گوش میدادما.. من خوشم میاد از اون آهنگ…
رضا از توی آینه بهم نگاهی کرد وگفت:
_قرار بود خوش بگذرونیم.. قرار نبود چشمات پر اشک باشه که.. اگه قراره اینجوری باشی بخدا برمیگردما…
بغضمو قورت دادم و نفس عمیقی کشیدم..
_باشه بابا هرکاری میخواین بکنین من که کاری نکردم.. آهنگم نخواستم..
ده دقیقه بعد رسیدیم به مقصد و ازماشین پیاده شدیم..
جای قشنگی بود.. اونقدر خفن بود که نمیتونم زیبایی شو با نوشتن به تصور بکشم..
اونقدر محو زیبایی محوطه شده بودم و همه چی یادم رفت..
_وای اینجا چقدر خوبه خدایا.. اینجا رو ازکجا پیدا کردی رضا؟
_دیگه دیگه.. ما اینیم خواهرزن جان.. خوشت اومد؟
_خیلی… انگار بهشت که میگن همینجاست..
بهارم کلی خوشش اومده بود و از دیزاین و دکوراسیون رستوران سعی داشت ایده برداری کنه…
خلاصه رفتیم داخل و زیبایی داخل رستوران هم بی نظیر بود.. داشتم به منوی غذاها نگاه میکردم تا چیزی رو انتخاب کنم که صدای آشنایی باعث شد روح از تنم پر بکشه..
_سلام.. ببخشید دیر رسیدم پشت ترافیک گیر افتادم!
سرمو بلند کردم و با دیدن عماد که اومد صاف روبه روی من نشست چنان قلبم ریتم تند گرفت و خودشو به دیواره های سینه ام می کوبید که انگار قصد داشت سینه ام رو بشکافه و بپره بیرون!
نگاهم نکرد.. قهرتوی چشم هاش به وضوح دیده میشد.. این اینجا چیکار میکنه؟ اصلا مگه قرار نبود سه تایی بریم بیرون؟ اینجا چه خبره؟
عماد مشغول احوال پرسی با بهار ورضا بود ومن محو تماشای صورت قشنگش.. ازهمیشه قشنگ ترشده بود.. همونطور که عاشقش بودم تیپ زده بود.. پیراهن سفید.. کت تک و آستین های بالا زده.. رسما قلبم رو هدف گرفته بود و قصد جانم رو کرده بود!
نمیدونم چقدر نگاهش کرده بودم که متوجه ام شد وبه سمتم برگشت و باهم چشم تو چشم شدیم.. اما اون اخم داشت.. خیلی هم دلخور وعصبی به نظر میرسید..
تا چشم تو چشم شدیم فورا نگاهم رو دزدیدم که به میز نگاه کردم!
مطمئنم که بهارهم ازاومدن عماد خبر داشت امایه جوری با عماد حرف میزد که انگار سوپرایزشده باشه و بدون شک میخواست به گوش منه هالو برسونه که مثلا من بی خبر بودم!
همه غذاهاشونو انتخاب کرده بودن و منتظر من بودن که حرفی بزنم و انتخابم رو بگم اما من اصلا توی اون دنیا نبودم.. مغزم پر بود از عماد.. نوشته هارونمیدیدم.. به این فکر میکردم که مانتویی رو پوشیدم که عماد ازش متنفر بود..
شلواری رو پوشیده بودم که کوتاهیش عماد رو به مرز جنون میکشوند.. آرایشم.. آخ.. لعنت بهت بهار.. چرا بامن این کارو کردی.. آرایش و تیپم برای عماد خود جنون بود وبس!
صدای رضا رشته ی افکارم رو پاره کرد…
_خواهرزن نمیخوای انتخاب کنی؟ منتظرشما هستیما..
آخ.. دلم میخواست قیمه قیمه اش کنم…
خودمو جمع کردم وبا اعتمادبه نفس ساختگی گفتم:
_من که اشتهام کورشد.. اما استیک گوشت رو انتخاب میکنم!
عمدا کورشدن اشتهارو گفته بودم که بفهمن از کارشون ناراحت شدم اما ازشانس گل وبلبلم برعکس شد و عماد به خودش گرفته بود!
نیم ساعت با اخم و سکوت سنگین عماد گذشت و من هم ازاونجایی که تموم حواسم به عماد بود داشتم با غذام بازی میکردم و آرزو میکردم هرچه زودتر جَو مسخره به وجود اومده تموم بشه که بازهم رضا سعی کرد سکوت رو بشکنه گفت:
_وای ترکیدم واقعا این رستوران غذاهاش بی نظیره دلم میخواد بازم ادامه بدما ولی معده ام دیگه جا نداره.. نظرتو چیه عماد؟
بااین سوال بی اراده نگاهمو از غذام گرفتم وبه عماد چشم دوختم…
اونم مثل من چیززیادی از غذاش نخورده بود..
شونه ای بالا انداخت و گفت:
_خوبه..بد نبود.. نگاهی به من انداخت و ادامه داد:
_درواقع خیلی وقته که نسبت به همه چیز بی تفاوت شدم.. حتی طعم و مزه ها…
نگاهمو ازش دزدیدم ودوباره به غذام چشم دوختم…
بهار_ امشب چرا اینجوری شد؟ خیرسرمون اومدیم یه شب غم وغصه هارو فراموش کنیم و خوش بگذرونیم… این دیگه چه وضعشه!
بغض کرده بودم.. میدونستم عماد از من ناراحته و نظرش راجع غذا نبود و کاملا منظورش با منه بیچاره بود..
صندلیمو عقب کشیدم وبا صدایی که سعی داشتم لرزشش رو کنترل کنم گفتم:
_ببخشید.. من میرم دستشویی.. زود برمیگردم!
بهار_ میخوای باهات بیام؟
نیم نگاهی به عماد که حواسش به من بود انداختم وگفتم:
_نه عزیزم بچه که نیستم.. الان برمیگردم…
رضا اشاره ای به سمت سرویس بهداشتی کرد وگفت:
_سرویس اونجاست..
_اوکی.. ممنون!
باقدم های آهسته خودمو به سرویس رسوندم و جلوی آینه ایستادم.. به خودم نگاه کردم.. اونقدر ریزش اشک هامو کنترل کرده بودم چشمام کاسه خون شده بود..
با نگاه کردن به چهره ی زار و حال خرابم بی اراده اشک هام چکید..
_خدایا چرا من نمیمیرم؟ چرا اینقدر پوست من کلفته که این همه عذاب میکشم و بازهم دارم نفس میکشم؟ این عذاب تاکی قراره ادامه پیداکنه؟ آخه تاکی؟
یه کم صبرکردم تا آروم بشم.. سعی کردم بقیه ی اشک هامو بذارم واسه وقتی که تنها شدم.. دستمالی برداشتم و اشک هامو یه جوری که آرایشم خراب نشه و ریملم پخش نشه پاک کردم و چندتا نفس عمیق کشیدم..
از شانس قشنگم وبخاطر پوست سفیدم، کافی بود یه قطره اشک بریزم تا چشم و دماغ و لپ هام فورا سرخ بشه..
یه کم دیگه صبرکردم سرخی صورتم بره اما انگار همه دست به دست هم داده بود تا دست دلم رو بشه.. بیخیال صورتم شدم.. دستامو شستم و از سرویس اومدم بیرون و برگشتم سر میز!
بادیدن عماد که تنها نشسته بود وداشت باگوشیش ور میرفت، قدم هام سست شد! پس رضا و اون بهار گوربه گور شده کجا رفته بودن؟! ای خدا چرا من احمق باید با این دوتا آدم خنگ بیرون بیام آخه!
دلم نمیخواست برم و سرمیز بشینم اما زشت بود.. مجبوربودم..
دوباره نفس عمیق کشیدم و با اعتماد به نفس ساختگی برگشتم سرجام و بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
_رضا وبهار کجا رفتن؟
_نمیدونم.. گوشی رضا زنگ خورد بهارم دنبالش رفت!
_آهان.. خب.. به نظرم اگه غذاتون تموم شده ماهم بریم دیگه!
گوشیشو کنار گذاشت و خیره نگاهم کرد..
اگه بگم اون لحظه تپیدن قلبم رو توی حلقم حس میکردم دروغ نگفتم!
_نگام کن!
یاخود خدا.. چرا اینجوری شد؟ من نمیتونم جلوی خودمو بگیرم خدایا کمکم کن..
آب دهنمو با صدا قورت دادم و بهش نگاه کردم..!
بدتراز من چشماش کاسه خون بود.. یه کم مکث کرد و گفت:
_من نمیدونستم توهم امشب اینجایی.. وگرنه تصمیم گرفته بودم سر قولم بمونم.. اگه میدونستم توهم هستی و با اومدن من حالت اینجوری خراب میشه هرگز پامو اینجا نمیذاشتم!
نمیدونستم چی بگم.. دلم میخواست بهش بگم هرکجا که توباشی اونجا برای من بهشته اما نه روشو داشتم نه زبون گفتنش رو..
سری تکون دادم و من من کنان گفتم:
_نه.. اینطورنیست.. من.. من مشکلی ندارم!
_لازم نیست دروغ بگی، خوب میدونم تحمل کردن کسی که ازش منتفری چه حالیه!
آب دهنمو قورت دادم و این دفعه به خودم جسارت دادم و خیره خیره توچشماش زل بزنم…
_بستگی داره این حس از جانب کی باشه! من یا تو؟ کم از نفرتت واسم نگفتی!
ابرویی بالا انداخت و گفت:
_خوبه.. بالاخره زبونت بازشد..
_مگه شما میذاری زبونم بسته بمونه؟ من تموم مدت سعی کردم خفه خون بگیرم…
میون حرفم پرید وگفت:
_نگیر.. من سکوت تورو نمیخوام! حتی برعکس، میخوام حرف بزنی.. نمیخوام بجای حرف زدن بری توی دستشویی گریه کنی!
خاک برسرت کنن گلاویژ.. اونقدر حقیر وتابلویی گریه های یواشکیتم قابل تشخصیه!
دیگه نتونستم به خیره بودن چشماش ادامه بدم.. نگاهمو دزدیدم وگفتم؛
_حرفی هم واسه گفتن مونده؟ من حرفامو زدم، التماسامو کردم.. کسی هم باورش نکرد!تمام!
_ادعا میکنی همه چی تموم شده اما حتی نمیتونی موقع حرف زدن توچشمام نگاه کنی بچه!
روی میزخم شدم و خودمو بهش نزدیک کردم وگفتم:
_دنبال چی میگردی عماد؟ با این حرفا میخوای به چی برسی؟
نگاهش رولب هام دوخت و با مکث کوتاهی گفت:
_حقیقت!
_حقیقتی همونی بود که شما باورش نکردی!
_به فرض که من باور نکردم.. تو باید بری مدل چهره بشی و عکست رو هرکس وناکس ببینه؟
باید با این ریخت وقیافه بیرون بری و تن وبدنت رو در معرض دید عموم قرار بدی؟
این دیگه آخر پررویی بود.. ابروهام از تعجب بالا پرید!
_ببخشید؟ متوجه نشدم! تیپ و ریخت وقیافه و حتی کار من به شما ارتباطی داره؟
دندون قروچه ای کرد و میون فک قفل شده اش گفت:
_اینجوری جواب منو نده من اونقدرکه فکرمیکنی صبور نیستما..
_چیه؟ میخوای بازم دست روم بلند کنی کتکم بزنی؟ نکنه میخوای بگی هنوزم روی من غیرت داری وتعصبم رو میکشی؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
منم هر موقع گریه می کردم نوک دماغ ام قرمز می شد همه می فهمیدند ،😒
پارت بعدی رو بزار دیگه
این گلاویژ واقعا خوده احمقه هم خدارومیخادهم خرمارو..گریه هم شده شگردش که کاراشو پیش ببره بچه ننه😐
چی شد !!
میشه لباشو ببوسه از اونجایی که داشت نگار میکرد به لبش
اره دقیقااا ازاین خف گیریا خیلی هست تواین رمان 😂😂😂
فرض کن ۱۶۸ روز از عمرت ی رمانو بخونی یعنی من حرفی ندارم 🤣💔
پارت ۱۶۹ گلاویژ
بهار و رضا به کمک میشتابند ،
بهار _ گلاویژ خاک به سرم پاشو ، میخوای اینجا دعوا راه بندازی بیا نخواستیم
گلاویژ کیفش را بلند میکند و با اعتماد به نفس ساختگی🤣 از ان رستوران بیرون میزند ، عماد نیز در حالی که عصبانی است سوار ماشین میشود و در کوچه و خیابان ها سرگردان میشود …
گلاویژ با عصبانیت به بهار مینگرد
_ تو چرا به من نگفتی که عماد میخواد بیاد ؟
_ خواستم سوپرایزت کنم باهم خوب شین
_ تو غلط کردی تو گه خوردی ،
و باز گلاویژ همانند دختر بچه ی لوسی عماد ، عماد میکند و خود را در اتاق زندانی میکند 🤣
و آن صورت سفیدش ، که کس ندارد همچین صورتی در آینه به خود مینگرد….
گلاویژ هم عماد را میخواهد هم نمیخواهد ، جریان چیست خدا میداند 😂 یعنی که میتواند به این گلاویژ بدبخت کمک کند ؟
😂😂😂😂
جررررر فقط🤣🖖🏿
از من گذر میکنی دم نمیزنی
تنها دلم خوش است که شاید مرا ندیده ای💔
#قیصر امین پور
گلاویژ در عین حماقت عاشقه 🙃
نمیدونم چرا این دو نفر منو یاد کارتون گربه سگ میندازن . لعنتیا تا همو میبینن پاچه همو میگیرن
حیف گربه سگ
هوفففففف اوکی کن اینارو باهم دیگهههه
گلاویژ انگار دوقطبیه😐 وقتی گلاویژ از اونجور تیپا و ارایشاش میکنه بدم میادد.🥴
ی.جوری میگه بخاطر پوست سفیدم. ک انگار ما همه ت ایران افریقایی هستیم و سیاه سوخته ایم و فقط اون سفیده😐 هییی روزگار
😂
سلام خوبی؟؟
سلام گلم من میخواستم یع مطلبی رو بهتون بگم اما خصوصی
سلام عزیزم اینجا پیوی نداره
تلگرام یا روبیک داری؟
دقیقاً 🤣
عمادم خیلی زن ذلیل شده ، حقشه این گلاویژ براش ناز بیاد ، اگر من عماد بودم ، از بعد بیمارستان نگاه گلاویژم نمیکردم ، هزار تا زن محجبه ریخته بره یکیشو بگیره که نه آرایشش غلیظ باشه نه عکس خانومش رو کس و ناکس ببینه و رگ غیرت آقا هم نجنبه 🤣
میشه مثله اون روزی که گلاویژ عزیز اینا رو دعوت کرد رستوران و بعد افسار دل عماد از دستش در رف
واای این گلاویژ چرا این جوریه اون روز داشت تو بیمارستان خودشثققو میکشت که بگه عمادو باور کرده و ازش متنفر نیست پس چرا الان لال شده بود چرا گریه کرد😒
چرا مثل آدم نگفت که باورت کردم و دوست دارم واای خدااا😠😠
اربس که خودشیفته وعقده ای تشریف داره
گلاویژ خررر چرا اینطوری میکنیییییی بگووو دوسش دارییی
الان دعوا میشه