خونه ی بامزه ای بود.. برخلاف حیاط بزرگش کوچولو ودنج بود..
یه دونه اتاق داشت یه حال جمع وجور که یک دست مبل ویک نهارخوری چهارنفره توش جاشده بود.. مبل ها اسپرت بودن به رنگ یشمی باچوب های سفید..
کوسن های سفید بارگل های یشمی روی مبل ها زیباییشو چند برابر کرده بود..
واسه صندلی نهارخوری هم از پارچه ی کوسن ها استفاده کرده بودن…
هرچی از قشنگی مبل هابهتون بگم کم گفتم…
پرده حریر ساده سفید بود فقط یه قسمت دکورش مخمل یشمی بود…
ترکیب رنگ خونه اونقدر دلنشین بود که دلم میخواست بیشتر از سه روز مهمون این خونه باشیم…
کنار در چندتا گلدون پایه بلند با کلدون های سفید یخچالی بود…
بین دوپنجره هم آینه وکنسول چوبی سفید ازاین مدل جدید ها بود…
آینه اش با فاصله روی دیوار نصب شده بود!
چیدن این خونه نمیتونه کار رضا باشه هرچند رضا کارش طراحیه اما بعید میدونم این همه سلیقه واسه اون باشه!
آشپزخونه دنج بامزه ای داشت..
انگار رضا علاقه ی زیادی به رنگ سفید داره چون همه ی وسایل حتی کابینت آشپزخونه هم سفید بودن…
بادهن باز وارد اتاق خواب شدم.. تخت خواب سفید چوبی های گلاس..
پرده صورتی و روتختی صورتی سه بعدی….
_اینجا بی نظیره!
_وای گلا منم خیلی خوشم اومد لامصب آخر سلیقه اس!
واسه اینکه سربه سرش بذارم گفتم:
_موندم با این همه سلیقه چطور عاشق توشده؟!!
اومد حرفی بزنه که صدای رضا از توی حال شنیده شد!
_بهارخانم؟
به طرفم برگشت انگشتشو با تهدید سمتم نشونه گرفت وگفت؛
_حساب تو باشه واسه بعد!
خندیدم و مشغول عوض کردن لباس هام شدم!
صورتمو باصابون حسابی شستم وخودمو راحت کردم.. یه تونیک مشکی باشلوار برمودای مشکی پوشیدم شال قرمز روی موهام انداختم و بدون آرایش ازاتاق رفتم بیرون!
خیلی گرسنه ام بود، دعا کردم رضا غذای اماده آورده باشه..
بادیدن ساندویچ های اماده روی کانتر نیشم شل شد!
_سلام!
_سلام همسفرخابالو.. خوب خوابیدی؟
خندیدم وگفتم:
_ببخشید من هیچوقت همسفرخوبی نیستم چشمم به جاده میوفته خوابم میگیره دست خودم نیست!
بهار_اشکال نداره بیا غذاتو بخور.. ازنگاهت فهمیدم گشنته!
بالبخند دندون نمایی گفتم:
_متشکرم خواهر!
به کمک بهار رفتم.. توی کابینت دنبال لیوان میگشتم که چشمم به ظرف های یک دست سفید افتاد!
روبه رضا کردم وگفتم؛
_خیلی سفید دوست دارین؟ اینقدر توآشپزخونه سفید یک دسته آدم چشمش درد میگیره!
خندید وگفت:
_اینجا واسه عماد بود قبلا خیلی سفید دوست داشت واینجا رو با علاقه ی خاصی ساخته بود.. من اینجا یک جا خریدم با وسیله هاش!
میدونستم این سلیقه ی رضا نیست و رضا رنگ های تند رو دوست داره! واسم سوال بود که چرا عماد اینجا رو به رضا فروخته! طاقتم نگرفت وسوالمو به زبون آوردم!
_وا؟ اگه باعلاقه ساخته چرا به شما فروخته؟
لبخند روی لبش پاک شد…
_دیونه اس! من ازش خریدم تا به غریبه ها نفروشه! بیخیالش بیاین غذا بخوریم منم برم یه کم استراحت کنم!
خیلی دلم میخواست سوال های بعدی رو بپرسم اما با گفتن (بیخیالش) یعنی دیگه چیزی نپرس و منم سکوت کردم! فکر میکنم عماد یه راز بزرگ داره که رضا ازش خبرداره و قصد گفتنش هم نداره
رضا ساندویچ رو جلوی من گذاشت و گفت: واست زبان گرفتم میدونستم دوست داری!
گرسنه ام بود وبا شنیدن حرفش نیشم تا بناگوش شل شد!
باخوشحالی تشکر کردم ومشغول شدم!
بعداز ناهار رضا رفت وقرارشد شب بیاد وبریم کنار دریا!
ازاونجایی که من اگه حرف نزنم وساکت باشم خوابم میگیره شروع کردم تعریف از قشنگی خونه و فضولی کردن توی زندگی عماد!
_به نظرت چرا اینجا رو فروخته؟ اونم به رضا که دوست صمیمیشه؟؟
_وای گلاویژ چت شده بارهزارمه داری این سوالو می پرسی، من از کجا بدونم آخه؟ دودقیقه فکتو ببند منم بخوابم!
انگشت اشاره ام رو به دهنم گرفتم وچشم هامو توکاسه گردوندم وگفتم:
_به نظرم اون مدرک تحصیلیتو بندازی توکوچه بهتره!
گیج پرسید:
_مدرک؟ اون ازکجا اومد؟
_واسه اینکه بهت یاد ندادن با یه خانم محترم چطوری رفتار کنی! می میری منو کم ارزش نکنی؟
بافهمیدن منظورم بلند بلند خندید وگفت: _خب من چیکار کنم؟ من عمادو فقط یه بار دیدم اونم در سلام واحوال پرسی از کجا بدونم رازشون چیه یا تو زندگیش چه خبر بوده!
پاهامو تازانو بالا زده بودم و به جیغ جیغ های بهارکه میگفت جلوتر نرو توجهی نمیکردم…
کاش شنا بلد بودم و میتونستم خودمو زیر آب نگهدارم!
_گلاویژ دریا طوفانیه بهت میگم برگرد بچه شدی؟؟؟
دلم میخواست باتموم ترسم خودمو به آب بسپرم..
غرق در افکارم بودم و حواسم نبود تاگردن توی آب هستم وتموم لباس هام خیس شده!
باخودم که اومدم ترسیده به عقب برگشتم و دیدم که دوتا مرد کنار بهارهستن و دارن حرف میزنن!
خب یکیشون که رضاشت.. پس اونیکی کیه؟؟؟
رگ فضولیم باد کرد و به طرفشون رفتم!
پاهام سنگین شده بود و گیرکرده بودم توی شن ها!
قدم هامو بلند کردم که بتونم خودمو بیرون بکشم…
باصدای جیغ بهار که میگفت موج داره میاد مواظب باش ترسیدم و کنترلمو ازدست دادم…
یه موج خیلی بلند و وحشتناک به طرفم اومد، دهنمو بازکردم جیغ بکشم که آب باشدت وارد دهنم شد و من بی دفاع رفتم زیرآب وافتادم زمین!
دنیا واسم به آخر رسیده بود.. وحشت و ناتوانی به تنم غلبه کرد.. اگه میتونستم ترسمو کنترل کنم و ازجام بلند شم اونقدر دور نبودم که توی دریا غرق بشم اما من دست وپامو گم کرده بودم و حتی فراموش کرده بودم چطوری بلندشم!
تندتند دست وپا میزدم و آب ها وارد ریه هام میشد که دستی دور کمرم پیچید و منو به طرفی کشوند!
همین که هوا بهم رسید همین که فهمیدم از آب بیرون اومدم شروع کردم به سرفه کردن و اب هارو بالا آوردم!
صدای ترسیده ی بهار رو که دائم اسمم رو صدا میزد رو میشنیدم اما حال بدم مجال جواب دادن بهم نمیداد!
_شما خوبید آقا عماد؟ شرمنده توروخدا من داشتم میرفتم اصلا نفهمیدم چی شد!
باشنیدن اسم عماد سرمو بالا بردم وبادیدن لباس های خیس و موهای خیسش هول کردم دوباره بی اراده سرفه هام شدت گرفت!
_گلاویژ خوبی؟ میخوای بریم دکتر؟ چرا میری توآب اخه؟ مگه نگفتم موج میاد؟
رضا_بهارجان الان وقت دعوا کردن نیست که!
میون صرفه دست بهارو که تندتند توی پشتم کوبیده میشد گرفتم وگفتم:
_خوبم خوبم نزن کشتیم!
اومدم پاچه شلوارمو پایین بکشم که دیدم خودش توآب اومده پایین!
_عماد اینجا چیکار میکنه؟
_نمیدونم با رضا اومده بود منم تازه دیدمش!
بلندشدم سلامش کنم که دیدم نه رضا هست ونه عماد!
_کجا رفت؟
_رفتن عماد لباس هاشو عوض کنه شب میان بیا بریم خونه امروزمو کوفتم کردی اینقدر ترسیدم!
_ببخشید یه دفعه هول شدم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
کاملشو از کجا میشه دانلود کرد ؟
نویسنده میشه بگید رمانهای دیگه تون چین؟
من میزارم اینو 😂
ولی نگاه می کنم ،اسم رمانای دیگشو بهت میگم
منظورم همین رمانای که میزارین هست
اسماشون چین؟
زاده نور و دلارای و الفبای سکوت اینا جدیدن
قدیمیام خب هستن
حالا اگه دوتا پارت بزاری چی میشه؟😬
ببخشید رمان جدید ابهام که پارت گذاری شده بود تا نصفه
دیگه پارت گذاری نمیشه؟
رمانی که شخصیت اصلیش معراج بود؟
نه فعلا
اینم لایک هاش❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤😉
عااااااااااااااااالی 😍❤❤❤