رمان گلاویژ پارت 19 - رمان دونی

تموم بدنم میلرزید و موقع راه رفتن تسلطی روی پاهام نداشتم…
ذهنم درگیر عماد وکاری که کرده بود، بود… چرا اون اومده بود توی آب؟ چرا عماد بهم کمک کرده بود؟ خیلی ذهنم گرفتارشده بود و پریشونم کرده بود!

به خونه رسیدیم… لباس هام خیس بود وحموم واسه فرارکردن از بهار بهونه ی خوبی بود!
حوله رو ازچمدونم برداشتم و به طرف حموم رفتم!

_کجا؟ بذار یه کم حالت جا بیاد بعد برو..
_نه دوش بگیرم حالم بهتر میشه.. ممنون!
خودمو به آب داغ وحموم قشنگ آینه کاری سپردم..
توی وان نشستم و آب داغ رو باز کردم‌..
اونقدر داغ بود که بدنم قرمز شده بود…

اما به این آب احتیاج داشتم.. باید یه جوری به خودم میومدم…
یک ساعتی توی وان بودم که صدای در حموم وبعدشم بهار به گوشم رسید…
_گلا؟ اونجایی؟
_جانم؟
_خوبی؟ چرا نمیای بیرون؟ الان رضا اینا میان!

_اومدم اومدم!
باعجله اومدم بیرون و موهای بلندمو سشوار کشیدم…
با احتیاط آرایش کردم و لباس سرهمی قرمزمو با مانتوی سفید پوشیدم…

شال سفید بلند روی موهام انداختم و به خودم عطر زدم!
توی آینه به خودم نگاه کردم…
عالی شده بودم… اما…
ازخودم بدم اومد.. من چه مرگم شده خدایا؟؟ چرا با اومدن عماد باید این همه تغییر کنم؟

دستمال مرطوب رو با حرص از کیفم بیرون کشیدم واومدم آرایشمو پاک کنم که دراتاق باز شد و بهار گفت:
_تو برو درو باز کن منم یه چیزی تنم کنم!

بانارضایتی به طرف در رفتم و همزمان گفتم:
_مثلا قرار شد یه سفر دونفره باشه!
دیگه منتظرجواب بهار نشدم و رفتم در رو باز کردم…
رضا بادیدنم خندید وگفت؛
_می بینم که جون سالم به در بردی!

لبخندی اجباری زدم وسلام کردم..
عماد هم مثل همیشه اخم هاش توهم بود!
خجالت زده سلام کردم و سردتراز همیشه جواب داد! تعارفشون کردم بیان داخل!

بهار هم اومد و همگی به طرف پزیرایی رفتیم!
رفتم توی آشپزخونه و چهارتا فنجان توی سینی گذاشتم‌…
انگار عادت کرده بودم همه جا آبدارچی عماد باشم!
داشتم توی فنجان ها چایی میریختم که صدای خندون رضا توی فاصله نزدیک به گوشم رسید؛

_چی به دریا دادیم وچی تحویل گرفتیم.. عماد پری دریایی گرفته!
بااین حرفش خندیدم و به طرفش برگشتم…
_بیشتراز این خجالتم ندین دیگه

_شوخی میکنم.. خودت خوبی؟ حالت تهوع نداری دیگه؟
یه جوری که صداشد فقط من بشنوم گفت:
_نمیدونستم عماد هنوز شماله.. ببخشید سفرتونو خراب کردم!
خیلی پسر فهمیده ای بود و واسه ی درک بالاش بود که مثل یه برادر بهش احترام میذاشتم‌..
_نه اصلا.. خواهش میکنم اینجوری نگید.. خونه ی خودتونه من اصلا با حضور آقا عماد مشکلی ندارم!

شام کته کبابی خریده بودن و من واسه اینکه توی جمعشون نباشم خودمو باچیدن میز سرگرم کرده بودم‌..
اخلاق عماد هیچ جوره توی کتم نمیرفت.. بد اخلاق و ساکت بود‌.‌. همیشه اخم هاش توهم بود وانگار هیچوقت تصمیم نداشت گره ی اخم هاشو باز کنه!

بهار عمادو تعارف کرد که بیاد سر سفره ومن خودمو واسه تشکر از کار امروزش اماده کردم…
همه نشستن سرسفره و من، با دستپاچگی فقط سعی میکردم چیزی رو خراب نکنم!

رضا با خنده و سر خوشی از خرابکاری هاشون با عماد تعریف میکرد و بهار ازخنده ریسه میرفت اما عماد گاهی فقط با لبخندی کج اتکفا میکرد…
انگار اصلا توی این دنیا نبود…
یا شایدم دنیاش با ما فرق میکرد و ما آدم های نرمالی نبودیم…

اونقدربهش نگاه میکردم که متوجه نگاه سنگینم شد و سرشو بلند کرد وبهم نگاه کرد!
هول شدم و خواستم نگاهمو ازش بگیرم اما اونقدر قشنگ و با نفوذ بهم زل زد که بی اراده محو چشم هاش شدم!
لعنتی… توچی داری که دلم به سمتت کشیده میشه!
نفهمیدم چی شد که فرصت رو واسه تشکر کردن مناسب دیدم وگفتم:

_ممنون که جونمو نجات دادین‌… ببخشید امروز بخاطر من توی دردسر افتادین!
بی تفاوت و سرد گفت:
_خواهش میکنم.. هرکس دیگه ای هم بود همین کارو میکردم!

همین حرفش کافی بود که اشتهام کاملا بسته بشه و دست از غذا خوردن بکشم!
خوب حرف هاشو میزد.. خوب به آدم میفهموند نباید فکرهای اشتباهی در موردش بکنی!

بعداز شام عماد تلفنش زنگ خورد و بایه تشکر ازجاش بلند شد و رفت توی حیاط!
تلفنش طولانی شده بود و ازاونجایی که آدم بی طاقتی هستم نتونستم جوی خودمو بگیرم ورفتم یواشکی از پنجره اتاقم توی حیاطو نگاه کردم!

روی پله نشسته بود و دست هاشو توی موهاش چنگ زده بود وگوشی هم دستش نبود!
یعنی حالش خوب نیست؟ چرا توحیاط نشسته؟
فضولیم به نهایت رسیده بود ودست خودم نبود کارهایی که میکردم…

رفتم توی آشپزخونه که چایی واسش ببرم وسرازکارهاش در بیارم که دیدم بهار قهوه درست کرده و خیلی هم قشنگ با کف شیر تزئینشون کرده!

_ع خوب شد اومدی میای این قهوه هارو ببری من میوه هارو بشورم!
ازخدا خواسته و با احترام قبول کردم و قهوه هارو بردم توی پزیرایی!

رضا با لبتابش کارمیکرد و بادیدن سینی دست من با لبخند گفت:
_اینجا هم زحمت چایی وقهوه افتاده گردنت.. دستت دردنکنه خواهرجان!

_خواهش میکنم نوش جان.. البته من درست نکردم دست پخت بهاره!
_به!! پس دیگه خوردن داره!
لبخند زدم وگفتم؛
_نوش جونتون! میگم… یکیشو واسه آقا عماد ببرم تو حیاط نشستن!

_دستت دردنکنه کار خوبی میکنی!
اصلا دلم نمیخواست سمت عماد برم و دور وبرش باشم اما نمیدونم چرا یه حسی منو به طرفش میکشوند و کنترل کارهام دست خودم نبود‌..

یکی از سینی های مستطیلی شکل سفید رو برداشتم وفنجان و یه کمم شکلات کنار فنجان گذاشتم و به طرف حیاط رفتم!
بی صدا و آروم سینی رو کنارش گذاشتم که متوجهم شد!

اخم هاشو که توی هم بود رو یه کم باز کرد وگفت:
_اینجا دیگه وظیفه ای نداری واسم قهوه بیاری!
_نوش جان!
اومدم برگردم داخل که گفت:
_صبرکن!

مثل برق گرفته ها توی جام خشکم زد.. یه دفعه از اومدنم پشیمون شدم!
بدون حرف نگاهش کردم اما اون به روبه روش ودرخت ها نگاه میکرد…
_بشین یه کم حرف بزنیم!

وای خدا… قلبم‌.. چیکارم داره یعنی؟ کاش نمیومدم… الان میگه چرا اینقدر فضولی میکنی.!
آب دهنمو باصدا قورت دادم و بدون حرف با فاصله روی پله نشستم…

_بفرمایید.. گوشم باشماست!
به قهوه اش نگاه کرد وگفت:
_واسه خودت نیاوردی….
_اوم…. اقا رضا گفتن واسه شما بیارم اینجا!

ابرویی بالا انداخت وگفت:
_هوم! فکرکردم میل خودت آوردی!
ای بابا… این چه مرگشه؟ هرچی من جمع حرف میزنم و افعال جمعی به کار می برم این مفرد حرف میزنه!

سکوت کردم و به روبه رو خیره شدم!
قسم میخورم که صدای قلبم اونقدر بلند بود که صداش به گوش عماد میرسید!
دلم میخواست فرار کنم و از اومدنم اونقدر پشیمون بودم که توی هر ثانیه صد بارخودمو لعنت میکردم!

لیوانشو برداشت و مثل من به روبه رو خیره شد‌‌…
_مادر بزرگ داری؟
گیج به نیم رخش نگاه کردم….
منتظر جواب بود…
_نه….
_خدارحتمش کنه!

_نمیدونم زنده هستن یا مرده… در هرصورت ممنون!
باهمون اخم های توهم برگشت و بهم نگاه کرد..
هول کردم.. فورا نگاهمو دزدیدم که قلوپی از قهوه اش خورد وگفت:

_فرار؟ یا قطع رابطه؟
بهم برخورد.‌.. این همه اعتماد به نفس و سراحت حالمو بد میکرد…
_هیچدوم‌.. سرنوشت من مثل مردم عادی نیست! بهتره درموردش حرف نزنیم!

یه تای ابروشو بالا انداخت وگفت:
_هرطور راحتی! اما من یه مادر بزرگ دارم که اگر نبود با وجود داشتن پدرو مادر تنها ترین بودم!

مثل خودش یه تای ابرومو بالا انداختم و منتظر ادامه ی حرفش شدم!
_یه دروغ بزرگ بهش گفتم.. نمیدونم چرا دارم اینارو به تو میگم اما حس میکنم میتونی کمکم میکنی!

این چرا اینقدر توی لفافه حرف میزنه؟ چرا عادت داره جون آدمو به لبش برسونه…
باجون کندن جلوی زبونمو گرفتم تا ادامه ی حرفشو بزنه!

_پیرشده، دیگه وقت استرس ونگرانیش نیست! واسه اینکه نگرانم نباشه گفتم کسی توی زندگیم هست…
متاسفانه چند روزه که اومده تهران وبه شدت مشتاقه دیدار معشوقه ی منه!

نفسم داشت با حرف هاش بند میومد‌. این عوضی باخودش چی فکرکرده؟ یه دفعه حس انزجار بهم دست داد…
هزارتا فکر باهم توی ذهنم اومده بود.. اصلا دلم نمیخواست معشوقه ی احمقشو به من معرفی کنه!

خاک برسرمن کنن که اونقدر رفتارم زشت بوده که این یارو داره بهم میفهمونه معشوقه دارم!
_نیلوفر قرار بود بیادو عزیز رو ببینه اما یه مشکل هایی پیش اومد که پشیمون شدم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان عبور از غبار pdf از نیلا

  خلاصه رمان :           گاهی وقتها اون چیزایی رو ازدست می دیم که همیشه کنارمون بوده وگاهی هم ساده ساده خودمونو درگیر چیزایی میکنیم که اصلا ارزششو ندارن وبودونبودشون توزندگی به چشم نمیان . وچه خوب بودکه قبل از نابودشدنمون توی گرداب زندگی می فهمیدیم که داریم چیاروازدست می دیم و چه چیزایی را بدست

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلوع نزدیک است pdf از دل آرا دشت بهشت

  خلاصه رمان:         طلوع تازه داره تو زندگیش جوونی کردنو تجربه می‌کنه که خدا سخت‌ترین امتحانشو براش در نظر می‌گیره. مرگ پدرش سرآغاز ماجراهای عجیبیه که از دست سرنوشت براش می‌باره و در عجیب‌ترین زمان و مکان زندگیش گره می‌خوره به رادمهر محبی، عضو محبوب شورای شهر و حالا طلوع مونده و راهی که سراشیبیش تنده.

جهت دانلود کلیک کنید
رمان اوج لذت
دانلود رمان اوج لذت به صورت pdf کامل از ملیسا حبیبی

  خلاصه: پروا دختری که در بچگی توسط خانوادش به فرزندی گرفته شده و حالا بزرگ شده و یه دختر ۱۹ ساله بسیار زیباست ، حامد برادر ناتنی و پسر واقعی خانواده پروا که ۳۰ سالشه پسر سربه زیر و کاری هست ، دقیقا شب تولد ۳۰ سالگیش اتفاقی میوفته که نباید ، اتفاقی که زندگی پروا رو زیر رو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تریاق pdf از هانی زند

خلاصه رمان : کسری فخار یه تاجر سرشناس و موفقه با یه لقب خاص که توی تموم شهر بهش معروفه! عالی‌جناب! شاهزاده‌ای که هیچ‌کس و بالاتر از خودش نمی‌دونه! اون بی رقیب تو کار و تجارته و سرد و مرموز توی روابط شخصیش! بودن با این مرد جدی و بی‌رقیب قوانین خاص خودش‌و داره و تاحالا هیچ زنی بیشتر از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خشت و آیینه pdf از بهاره حسنی

    خلاصه رمان :   پسری که از خارج میاد تا یه دختر شیطون و غیر قابل کنترل رو تربیت کنه… این کار واقعا متفاوت خواهد بود. شخصیتها و نوع داستان متفاوت خواهند بود. در این کار شخصیت اولی خواهیم داشت که پر از اشتباه است. پر از ندانم کاری. پر از خامی و بی تجربگی.می خواهیم که با

جهت دانلود کلیک کنید
رمان اشرافی شیطون بلا

  دانلود رمان اشرافی شیطون بلا خلاصه : داستان درباره ی دختریه که خیلی شیطونه.اما خانواده ی اشرافی داره.توی خونه باید مثل اشرافیا رفتار کنه.اما بیرون از خونه میشه همون دختر شیطون.سعی میکنه سوتی نده تا عمش متوجه نشه که نمیتونه اشرافی رفتارکنه.همیشه از مهمونیای خانوادگی فرار میکنه.اما توی یکی از مهمونی ها مجبور به شرکت کردن میشه و سوتی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
17 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsa
Mahsa
2 سال قبل

چشمم رو گوشی خشک شد پارت بعدی رو بزار دیگه

~M
~M
2 سال قبل

عشق منی ممنون 💖🥰❣️فقط لطف کنید پارت بعدی رو هم بزارید ک دارم از کنجکاوی میمیرما بعد خونم گردن توع ها از ما گفتن بود😁😁

Mahsa
Mahsa
2 سال قبل

لطفا همین الان پارت رو بزار به جای ساعت 12🙂

Mahsa
Mahsa
2 سال قبل

مرسیییی😍❤

Fatemeh zahra
2 سال قبل

میشه سری بعدی زیادترررررررررررررررررر باشه (ببین چقد ررر گذاشتم به خاطر ر ها بزار بیشتر🤭)
خداییی خیلی عالییییییییه💗💗💗

Mahsa
Mahsa
2 سال قبل

ما که هر چی گفتیم تأثیر نداشت بالاخره ی نفر گفت روش تأثیر گذاشت
خدایا شکرت🙂😂

هانا
هانا
2 سال قبل

هی هی هی حتما الان گلاویژ میبره😁😁😍😍

سولومون
سولومون
2 سال قبل

😐

Mahsa
Mahsa
2 سال قبل

لطفا ی امروز رو دوتا پارت بزار چرا اذیت میکنی😐

Hamta
Hamta
2 سال قبل
پاسخ به  Mahsa

کوبوندی تو هدف 🥲👌

هانا
هانا
2 سال قبل
پاسخ به  Hamta

ببخشید یه سوال داشتم
رمان کلا چند پارته؟

دسته‌ها
17
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x