دیگه نذاشتم ادامه بده و میون حرفش پریدم و گفتم:
_آقای واحدی چه کمکی از دست من برمیاد؟
نگاهی بی تفاوت بهم انداخت و گفت:
_ممکنه به کمک کنی و خودتو به عزیزم نشون بدی که معشوقه ی منی؟ یک ساعت بیشتر وقتتو نمیگیره!
ازحرفش جا خوردم.. اونقدر زیاد که قدرت تکلمم رو ازدست دادم و دست هام یخ زد… چرا یه دفعه همه چی مثل قصه هاشد؟ منو چطور دختری فرض کرده که این پیشنهاد رو به من داد؟
با عصبانیت ازجام بلند شدم و گفتم:
_نه آقای محترم! نمیدونم این جسارت رو از کجا به دست آوردین که این حرفو بزنید اما من از اون دسته دخترهای پولکی نیستم..
اجازه ی حرف زدن بهش ندادم و به سرعت برگشتم داخل…
اومدم خودمو عادی نشون بدم و به روی خودم نیارم که عصبیم…
رفتم توی آشپزخونه لیوان بزرگی رو برداشتم و پراز چایی کردم وبه طرف اتاق رفتم که بهار گفت:
_کجا؟ بیا اینجا بشین چاییتو بخور!
_میخوام تنها باشم!
رفتم توی اتاق که بهار خانم انگار دست بردار نبود و دنبالم اومد…
_چته پاچه میگیری؟
_قرار شد مسافرت دونفره باشه و من چند روز ازدست این عوضی ازخود راضی نکبت نفس بکشم آوردی صاف گذاشتیش بیخ ریشم وانتظار داری ناراحت نباشم؟ اگه واقعا دست من بود همین امشب برمیگشتم خونه!
_آخه چرا؟ چی شده مگه؟ بخدا من اصلا خبرنداشتم این یارو هم اینجاس.. اصلا رضا هم نمیدونست اگه میدونستم اصلا قبول نمیکردم رضا باهامون بیاد.. چی شده خب چرا حرف نمیزنی؟
_چی باید بشه؟ ازش خوشم نمیاد.. از قیافه اش ورفتارش.. از…. از…
کلافه لیوانمو کوبیدم روی میز پاتختی و ادامه دادم:
_اصلا بیخیالش… لطفا بذار چند دقیقه تنها باشم بتونم کنترل اعصابمو به دست بگیرم!
اومد نشست کنارم وگفت:
_اگه بهت حرفی زده باشه همین الان بیرونشون میکنم و واسم مهم نیست رضا ناراحت میشه یانه.. یااصلا همین الان میریم یه جای دیگه خونشونم ارزونی خودشون!
بهار مهربون بود و مثل یه مادر پشتم بود.. دلم نمیخواست بهارو نگران کنم..
_نه بابا غلط میکنه حرفی بزنه… از این غرور مسخره و گنده دماغیش خوشم نمیاد!
_ازچی ناراحتی گلاویژ راستشو بگو!
جدی سوال پرسیده بود و توقع شنیدن جواب درست وحسابی داشت و من قصد گفتن واقعیت رو نداشتم… مثل خودش جدی گفتم:
_دارم میگم دیگه… انگار نمیخوای قبول کنی!
_اما من فکرمیکردم تو از عماد خوشت میاد!
باچشم های گرد شده و حرصی گفتم:
_چی باعث شده این فکرو بکنی؟
_نمیدونم! حالا بیا منو بخور یه فکر اشتباه بود دیگه… پاشو بیا بیرون زشته اونارو تنها گذاشتیم… به رضا میگم دیگه اینجا نیاد!
بلند شد که فورا دستشو گرفتم وگفتم:
_نه… نگیا… جون من نگو… من یه چیزی گفتم حالا… گلابمیره اگه چیزی بگی!
_پس پاشو بیا بریم قراره خوش بگذرونیم نه حرص بخوریم!
لبخند اجباری زدم وگفتم:
_توبرو منم یه کم دیگه میام..
بخاطر بهار هم که شده باید سکوت میکردم… باید به روی خودم نمیاوردم وناراحتیمو پنهون میکردم... با اون حرفی که عماد زد دیگه تصمیم قطعی خودمو گرفتم… ازاون شرکت بیرون میام و یه کار جدید شروع میکنم…
صورتمو شستم و آرایشمو پاک کردم… لباسمو با لباس راحتی عوض کردم و به نشونه ی اینکه دیگه وقت خوابه، رفتم توی حال…
همه مشغول دیدن فیلم ترسناک بودن که رضا متوجه من شد!
ازکنار بهار بلند شد ورفت کنار عماد که شک نداشتم اصلا حواسش به فیلم نیست نشست و به من گفت:
_برو بشین، فیلم قشنگیه..اولشه..
واین یعنی اصلا متوجه رفتار من نشده بود!
حرصم گرفته بود اما چاره ای نداشتم جز سکوت…
همین که من نشستم عماد متوجهم شد و بااخم های وحشتناک بهم نگاه کرد!
مثل خودش اخم هامو توهم کشیدم و نگاهمو باخشم ازش گرفتم!
وسط های فیلم بود که به غلط کردن افتاده بودم…
ای خدا لعنتتون کنه بااین فیلم درست کردنتون!
معلوم نیست ذهن نویسنده چقدر زمخت و وحشتناک بوده…
موضوع فیلم درباره چند نفر بود که واسه تفریح و اردو به خارج ازشهر سفر کردن و جاده رو اشتباهی رفتن وبه یه روستای خیلی ترسناک رسیدن و ازشانس بدشون ماشینشون خراب شد و ادامه ی ماجرا….
یه جای فیلم دختره توی بارون توی ماشین نشسته بود و داشت تلاش میکرد ماشینو روشن کنه که یه دفعه مرد سیاه پوش صندلی پشت ظاهرشد…
چنان جیغ بنفشی کشیدم که گوش های خودمم کر شد!
بهار که فهمیده بود حسابی ترسیدم برق هارو روشن کرد وگفت:
_اگه میدونی نمیتونی خاموشش کنیم؟
عماد که انگار از جیغ ها وترس های من عصبی شده بود گفت:
_خاموش کنید لطفا… حتما باید تلافات جانی بدید تا به تصمیم گیری برسید؟
ازجاش بلند شد وادامه داد:
_پاشو رضا دیر وقته من فردا باید تهران باشم!
رضا بلند شد ومن خجالت زده از کارم فقط معذرت خواهی کردم و به سمت اتاقم رفتم..
ترس توی جونم غلبه کرده بود و همین که وارد اتاق شدم پشیمون شدم و باسرعت برگشتم توی حال وگفتم:
_من میترسم میشه نرید؟ خواهش میکنم!
بهار ازکارم شکه شده بود وبا چشم های گرد بهم نگاه کرد وگفت:
_بچه شدی؟ من هستم دیگه!
شرم زده سرمو پایین انداختم وگفتم:
_ببخشید دست خودم نبود…
رضا خندید وبا خنده و لودگی به طرف در رفت که عماد با اخم های توهم گفت:
_کجا؟
_بریم دیگه مگه نمیگی بریم؟
_اون واسه قبل بود… شما میمونی من میرم! کتشو روی شونه اش انداخت وبه طرف در رفت!
رضا_ عماد؟
عماد برگشت و خیلی جدی و عصبانی گفت:
_واقعا غیرتت قبول میکنه دو تا زن رو توی این باغ تنها بذاری؟
_نه اما توچی؟
_من میرم… بجای اینکه از من مراقبت کنی مواظب نامزدت باش!
چقدرمن توی جمع غریبه بودم… دلم نمیخواست عماد بره… پشیمون بودم از رفتار تندم…
رضا که انگار قصد تنها گذاشتن عماد رو نداشت گفت:
_پس توهم بمون… یا باهم بمونیم یا منم میام!
عماد با اخم بهش نگاه کرد وبعدش به بهار… انگار منتظر اعتراض بهار بود و بهارم که اصلا صدایی ازش در نمیومد!
عماد_ بی غیرت نبودی چی به سرت اومده؟! باشه نمیرم میرم بیرون قدم بزنم!
دلم نمیخواست بره… شایدم دلم میخواست فقط عماد بمونه!
_قول دادیا؟ برنگردی نصف شبم شده برمیگردم.. میدونی که این کارو میکنم!
عماد چشم غره ای بهش رفت و رفت بیرون!
رضا که از رفتن عماد مطمئن شد روبه من و بهار کرد گفت:
_مجبور بودم کاری کنم که برگرده… داستان داره!
بهار_میدونم عشقم، ببخشید فیلم ترسناک همه چی رو خراب کرد!
خجالت زده گفتم:
_تقصیرمن شد! اونی که باید معذرت خواهی کنه منم! من هیچوقت جنبه فیلم های ترسناک رو نداشتم!
رضا خندید وگفت:
_ای جانم خواهر جان بانی خیر شدی! اتفاقا خیلی هم خوب شد و بعد چشمکی ریزی به بهار زد!
دیگه واقعا جای من اونجا نبود…
تشکر کردم و زیرلبی شب بخیر گفتم ورفتم توی اتاق…..
تاقبل از فیلم دیدن خوابم میومد اما الان هرکاری میکردم خواب از چشمام پریده بود…
یکساعتی توی جام غلت زدم به امید اینکه بخوابم اما بی فایده بود…
بی قرار بودم و ذهنم همش به طرف حرف های عماد کشیده میشد…
نشستم توی جام و با لحنی پر از بغض گفتم:
_خدایا من چم شده؟ کمکم کن این روزا حال و روزم دست خودم نیست… کمک کن خودمو پیدا کنم!
گرمم شده بود.. با اینکه هوا توی شب یه ذره سرد بود اما اسپیلت اتاق خاموش بود و منم که کله ام داغ کرده بود…
بی خیال ترسیدن شدم و مانتومو انداختم روی لباسم و شالمو روی موهای بازم انداختم و از پنجره اتاق که به حیاط راه داشت رفتم داخل حیاط!
آخی خدایا چقدر این هوا خوبه… کاش میتونستم واسه همیشه شمال زندگی کنم.. اما دوری از بهار واسم خیلی سخت تراز حرف زدنش بود…
تواین هوا چایی و آهنگ مورد علاقه ام می چسبید…
ازاونجایی که دلم نمیخواست اعلام حضور کنم بیخیال چایی شدم و با گوشیم آهنگ همیشگیمو پلی کردم…
(زیر بارون نشستیم برای آخرین بار
گفتم تو که نموندی گفتی خدانگهدار
یادمه توی گوشم خیلی آروم میگفتی
وقتی بارون بباره یاد منم بیوفتی
یاد منم میوفتی.. چترمو زود میبندم
زیر بارون میشینم شاید توی تنهاییم
چرا نمیدرخشی توی شبای تارم
نوری به من ببخشی نوری به من ببخشی..
حالا به زیر بارون سوی توئم که نیستی
به یاد اون روزایی که کنارم نشستی
یادمه توی گوشم خیلی آروم میگفتی
وقتی بارون بباره یاد منم میوفتی
یاد منم میوفتی.. چترمو زود میبندم
زیر بارون میشینم شاید توی تنهاییم
چرا نمیدرخشی توی شبای تارم
نوری به من ببخشی نوری به من ببخشی)
آهنگ پویان نجف زیربارون
به آسمون وماه کاملش خیره شده بودم و به این فکرمیکردم که ای کاش الان بارون میومد…
این آهنگو به یاد مادرم گوش میکنم و عاشقانه یادمادرم میندازه منو!
دوباره از اول و پلیش کردم که صدایی پشت سرم باعث شد ازترس یک متر توی هوا بپرم…
_تومگه نمیترسیدی؟
جیغ خفه ای کشیدم و اومدم فرار کنم که دستم کشیده شد…
چشمتون روز بد نبینه فکرکردم اون مردقاتله از تلوزیون در اومده….
خودمو آماده جیغ بنفش کردم صدایی درست کنار گوشم… درحالی که لب هاش به گوشم برخورد میکرد گفت:
_نترس منم..
عطرخوش بویی توی مشامم پچید…
ترسم تبدیل حسی غریب شد.. بدنم سست و مورمور شد…
خودمو ازش جدا کردم وبرگشتم بهش نگاه کردم…
_چته دختر توکه اینقدر میترسی این وقت شب تو حیاط چیکار میکنی؟
حرف هاشو میشنیدم اما قدرت تجزیه وتحلیلشو نداشتم…
برخورد لب هاش به گردن و گوشم هرچند کمتر از ۲ثانیه بود اما حسابی شکه ام کرده بود!
دستشو جلوی صورتم تکون داد و باحالتی که انگار ترسیده بود گفت:
_حالت خوبه؟
_خوبم! شب بخیر!
اومدم برم که دستمو گرفت و گفت:
_صبرکن ببینم!
ول کن دستمو لعنتی… من تکلیفم با دلم معلوم نیست… بین زمین وآسمون گیر کردم و تو با گرفتن دست هام نمیدونی چه آتیشی رو توی دلم به پا میکنی!
عصبی اخم هامو توهم کشیدم و دستمو ازدستش بیرون کشیدم!
_معلوم هست دارید چیکارمیکنید؟
انگار با این کارم بهش برخورد چون مثل من اخم هاشو توی هم کشید وگفت:
_میشه با هر اشاره ای اینقدر واکنش نشون ندی و هوا برت نداره؟
انگار باید هر دفعه همدیگه رو می دیدم یه دعوای حسابی راه مینداختیم!
_آقای محترم من حد خودمو میدونم شما لازم نیست گوش زد کنی… بهتره که روی کنترل دستتون نظارت داشته باشید!
_بیخود ادای دختر پیغمبر بودن در نیار همتون لنگه همین! ضمنا من اگر بچه داشتم الان همسن تو بود دخترم.. شب خوش!
این دیگه خارج از تحمل من.. فوق فوقش ۱۰ سال ازمن بزرگتر بود.. اومد بره که این دفعه من پریدم جلوشو وگفتم:
_اینجا دیگه محیط کاری نیست بهتره که حواست به حرف زدنت باشه.. چون این دفعه تضمین نمیکنم بی جواب بذارم واین کار در مقابل افراد مسنی مثل شما کار زشتی به حساب میاد، ناسلامتی سن پدرمنو داری… پس پاروی دم من نذار… به این قسمت از سن وپدر که رسیدم بی اراده صدامو بالا بردم
بعداز حرفم محکم کوبیدم توی سینه اش و با گام های بلند خودمو به اتاق رسوندم…..
ازشدت حرص قفسه سینه ام تندتند بالا و پایین میشد…
ای خدا بگم چیکارت کنه هر دفعه باهات روبه رو میشم باید یه جوری زهر خودتو بریزی و منو بچزونی!
ساعت از سه نصف شب هم گذشته بود ونمیتونستم هیچ واکنشی از خودم نشون بدم.. دلم میخواست همین الان از اینجا برم….
وای خدایا آرومم کن دارم دیونه میشم…
داشتم طول و عرض اتاقو با عصبانیت راه میرفتم که دراتاق باز شد بهار با لپ های گل انداخته وارد اتاق شد!
_وای گلا خاک برسرم شد آبروم رفت!
بادیدن قیافه ی بهار عصبانیتم یادم رفت و با کنجکاوی پرسیدم:
نشست روی تخت ودست هاشو روی چشم هاش گذاشت و خودشو تاب داد وگفت:
رفتم کنارش نشستم و باخنده گفتم:
_باز شیطونی کردین لو رفتین!
_خب این یارو در نمیزنه بیصدا وارد خونه میشه نمیگه شاید یه نفر روسری سرش نبود!
یه دفعه با فکر اینکه بهار دستگیر شده بلند بلند زدم زیرخنده!
_عماد دستگیرتون کرده؟
دست هاشو محکم روی دهنم گذاشت وگفت:
_هیس بیشعور میشنون! میکشمت اگه بخندی….
به حالت تسلیم دست هامو بالا بردم ودست هاشو برداشت!
_چیکار میکردین حالا؟
_هیچی بابا رضا رو که میشناسی منتظر موقعیت میگرده!
ریز ریز میخندیدم و فرار کردن بهارو توی ذهنم تصور میکردم…
عماد درحال بوسه دیده بودشون و بهار حتی دیگه تصمیم نداشت از اتاق بره بیرون!
صبح باصدای تقه ی در بیدارشدم و باچشم های نیمه باز رفتم و درو باز کردم!
رضا بود.. واسه صبحونه کله پاچه خریده بود..
باشیطنت گفتم:
_ممنون ولی بهار نمیخواد بیاد بیرون!
_وا؟ چرا؟
با ابرو به عماد که روی مبل دراز کشیده بود وساعدشو روی چشم هاش گذاشته بود اشاره کردم..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
واای این پارت خیلی باحال و خنده دار بود 😂😂😂ممنون کاش همه پارتاش اینجوری باشه 😂
رمان بیسار خوبیه واقعا ادمو به وجد میاره
بیصبرانه منتظر پارتهای غوغاییت هستیمم🌼🌼
پارت پارت پارت پارت پارت پارت پارت پارت پارت پارت پارت پارت پارت پارت پارت پارت پارت پارت پارت پارت پارت پارت پارت پارت پارت پارت لطفاااااااااااااااااااااااا
جون عمت ی پارت دیگه بزاررر😑😑
😂😂😂وای خیلی باحال بود بهارجان عزیزمن غم آخرت باشه🤣
😂🤣
رمان بیسار خوبیه واقعا ادمو به وجد میاره
بیصبرانه منتظر پارتهای غوغاییت هستیمم🌼🌼
جون عمت ی پارت دیگه بزاررر
چیکار جون عمه اش داری😐😂
یه پارت دیههههه لطفاااااا
😊
ی پااااااااارتتتتتتتتت دیگههههههههههه
لطفاااااااااااااااااا
ی پارت دیگهههههههه لطفا
پارت دیگه ای بزار تروقوداااااااا