شرم زده اما با خنده گفت:
_شیطونی نکن بچه.. بیدارش کن بیاین صبحونه بخوریم میخوایم بریم جنگل!
خندیدم و باشه ای گفتم…
دراتاقو که بستم دیدم بهار پشت سرم ایستاده و باز هم یک متر توهوا پریدم!
_وای چتونه شماها اینقدر منو میترسونید؟ آخرش من از دستتون ام اس میگیرم میمیرم!
یه دونه زد تو سرم و گفت:
_ای بمیری من یه نفس راحت بکشم واسه چی رفتی گذاشتی کف دست رضا؟
با لبخند سرمو خاروندم وگفتم:
_گفتم اونم یه کم خجالت بکشه خب!
_مثلا قرارشد بین خودمون بمونه؟
_رضا ازخودمونه دیگه! بدو اماده شو میخوایم بریم بیرون زیاد حرف بزنی میرم با جزییاتش میگما!
همون طورکه چپ چپ نگاهم میکرد به طرف سرویس بهداشتی رفت!
منم ازاونجایی که حوصله عماد رو نداشتم ودیگه هم تصمیم نداشتم دور وبرش باشم، آرایش نکردم و فقط صورتمو شستم و یه رژ کمرنگ گلبهی روی لب هام کشیدم…
شلوار جین مشکی با شومیز مشکی گشاد پوشیدم و شال گلبهی تیپمو کامل کرد…
بهار مشغول آرایش بود وکار من تموم شده بود پس خودم تنهایی رفتم توی حال!
امروز تصمیم داشتم عماد رو نادیده بگیرم وانگار واسم وجود خارجی نداره حتی درحد نگاه های زیر چشمی!
از اتاق که رفتم بیرون سلام کلی دادم و بارضا مشغول حرف زدن شدم..
یه کم بعد بهارهم اومد.. اونم مثل رضا خودشو به کوچه علی چپ زده بود…
ازاونجایی که من کله پاچه دوست نداشتم واسه خودم نون پنیر آورده بودم وبهار هم با اینکه کله پاچه میخورد اما بامن شریک شده بود…
یه کم بعد صدای عماد باعث شد نظرم بهش جلب بشه اما نگاهش نکردم و به لیوان چاییم زل زدم…
_پیشنهاد صبحانه با رضا بود.. انگار رضا اونقدر که توقع داشتم شمارو نمیشناسه!
بهار_ نه بابا دستتون دردنکنه من خیلی دوست دارم اما سرم درد میکنه میترسم بخورم حالم بدتربشه و مسافرتم کوفتم بشه!
منتظر بودم حرفق از من بشه اما نشد!
منم بیخیال شدم و دوباره مشغول نون پنیرم شدم
بعداز صبحانه بهار مشغول شستن ظرف ها شد و عماد و رضا هم روی همون صندلی هاشون نشسته بودن و مشغول برسی چیزی از داخل لبتابشون بودن!
میخواستم میز رو دستمال بکشم که رضا بلند شد اما عماد موند وهنوزم با اخم به مانیتور خیره شده بود…
بیخیال جلوی دست عماد شدم و تند تند دستمالمو روی میزکشیدم اومدم برم که دست عماد روی دست ودستمالم نشست!
ترسیده باچشم های گرد اول به دستش وبعدم به صورتش نگاه کردم…
اومد حرفی بزنه که بهار صدام زد و من مثل بچه های ۱۰ ساله از ترسم دستمال رو جا گذاشتم و به طرف بهار رفتم!
بخدا که اونقدر تپش قلبم زیاد بود و نفس هام به شمارش افتاده بود که قدرت حرف زدن نداشتم…
نفس بلندی کشیدم وگفتم:
_میزو دستمال کشیدی؟ برو آماده شو بریم دو ساعت منتظر نمونیم!
تصمیم نداشتم آرایش کنم اما واسه فرار کردن از جو سرتکون دادم وبه طرف اتاق رفتم!
اصلا جرات نداشنم به عماد نگاه کنم…
چرا اون کارو کرد؟
اگه بهار یا رضا درحال پچ پچ مارو می دیدن تکلیف من چی بود؟ چطوری باید ثابت میکردم که چیزی بین من واین دراکولا نیست!!
ای خدا هرچه زود تر این دو روزهم تموم کن بره…
نخواستم این مسافرت مسخره رو!
روی تخت نشستم و بازهم بی صدا حرص خوردم…
بافکر اینکه پیام ایرانسله بیخیال شدم و رفتم سمت چمدونم…
مانتوی نوک مدادی جلو بازمو که اولین بار بود می پوشیدم رو بیرون کشیدم…
مدلش خیلی بامزه بود و کنارش جیب های بزرگ داشت...
شلوار برمودای مشکی و روسری چهار گوش بزرگمو هم بیرون کشیدم..
به نظرخودم خیلی ست قشنگی میشد…
موهامو یه باردیگه شونه کشیدم و یه کم ضد آفتاب و یه رژلب جگری زدم…
همین کافی بود… لباس هامو پوشیدم و گوشیمو برداشتم…
حوصله کیف نداشتم پس گوشیمو انداختم داخل جیبم و اومدم بیام بیرون اما دقیقه آخر پشیمون شدم و تصمیم گرفتم پیامی که اومده رو باز کنم…
به شماره ی ناشناس نگاه کردم…
ایرانسل نبود…
موشکافانه پیام رو باز کردم …
_دیشب عصبی بودم
چی؟؟ این دیگه چه پیامی بود.. یاد دعوام با عماد افتادم…
خدای من.. عماد پیام داده بود…
دیگه داشتم از تعجب شاخ در میاوردم.. این چرا رفتارش متعادل نیست؟ واقعا چرا داره این کارهارو میکنه؟
خواستم جوابشو بدم اما به خودم نهیب زدم… امروز قرار نیست عماد دیده بشه!
گوشی رو توی جیبم انداختم و ازاتاق رفتم بیرون!
بی توجه به عماد رفتم سمت بهار که هنوز اماده نشده بود با حالتی متلک گفتم:
_هنوز حاضر نشدی؟
خندید و گفت:
_حالا یه بار زودتراز من اماده شدیا…
بعدشم بادیدن صورت بدون ارایشم صداشو آروم ترکرد وگفت:
_حوصله ندارم.. همینجوری خوبه..
_نمیشه برو یه کم ارایش کن میخوایم عکس بندازیم..
_خب بندازیم اذیتم نکن جون بهار اصلا راه نداره!
عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد و رفت توی اتاق و چند دقیقه بعد آماده شده اومد بیرون!
رضا_ دخترا حاضرید بریم دیگه؟
بهار بجای منم جواب داد و همگی به طرف در خروجی رفتیم..
عینک آفتابیمو روی چشم هام گذاشتم وکتانی های سفیدمو پوشیدم..
منو بهار باماشین رضا رفتیم و اون دوتا هم با ماشین عماد…
توی راه خیلی خوش گذشت.. بهار و رضا کورس میذاشتن و همش رضا برنده میشد وبهار کلی فوشش میداد (البته جوری که فقط منو بهار بشنویم )
عمادم که ازش خبرندارم چون اصلا بهش نگاه هم نکرده بودم..
به جنگل رسیدیم.. قرار بر این شد که اولش پیاده روی کنیم و تفریح کنیم بعدش یه جا بشینیم واسه نهار وبساط جوجه کباب…
یه کم پیاده روی کردیم و رضا باحرف ها وخاطرات خنده دارش سرگرممون کرد وبعد حرف هاش تبدیل به پچ پچ درگوش بهارشد…
منم که قربونش برم تحمل سکوت نداشتم گفتم:
_درگوشی نداشیما.. اینجا مجرد نشسته یه دفعه دیدی حسودی کردم منم دلم خواست… دوست پسرمم باخودم نیاوردم کار دستتون میدم!
بی اراده بعداز اتمام حرفم به عماد نگاه کردم که دیدم داره بااخم وحشتناک نگاهم میکنه…
به حالت چندش نیشمو باز کردم وچشمامو چین دادم که بهار خندید…
_نکن اینجوری زشت میشی!
_خب بلند حرف بزنین تا زشت نشم!
رضا که به درجه ی بالایی از خوشمزگی رسیده بود گفت:
_بشین یه کم با عماد اختلات کن شاید راضیش کردی اخم هاشو باز کنه…
آی من نمیدونم چرا بعضیا حرف کم میارن وارد مبحث چرت وپرگویی میشن!
اخم هامو توهم کشیدم و خودمو جدی نشون دادم که متوجه ناراحت شدنم بشه اما این بشر امروز خودشو به شبکه کودک ونوجوان وصل کرده بود و قصد خارج شدن هم نداشت…
بی حوصله یه کم اطرافمو نگاه کردم وچشمم به یه کوهی که سوراخ بزرگی داشت افتاد و بلند گفتم:
_ع اونجارو؟ غار غار…
همین حرفم باعث شد صدای شلیک خنده ی بهار و بعدشم رضا به هوا بره!
باتعجب نگاهشون کردم… وا چی گفتم مگه؟ یه باردیگه حرفمو توی دلم تکرارکردم… بعله… یه جوری خوشحالیمو بروز داده بود که شبیه کلاغ شده بودم…
خودمم خندیدم وگفتم:
_منظورم غار بود… من میرم اون سمت…
صدای بهار مثل مادرها بازم بلند شد…
همونطور که به طرف کوه میرفتم دستمو تکون دادم وگفتم:
_باشه مادر بزرگ… بعدشم به تعنه یه جوری که عمادم بشنوه ادامه دادم:
_چقدر پیر پاتال اطرافم زیاده!
_آی پررو شنیدما…
باخنده گفتم: ببخشی مادر جان
دیگه صبرنکردم اخم های عمادو ببینم وقدم هامو تند تر کردم…
توی اون سوراخ کوه چندتا پرنده وحشی بودن که تا چشمشون به من افتاد به طرفم پرواز کردن ومنم پا به فرار گذاشتم..
عجب غلطی کردما… کاش نمیرفتم… وای مامان به دادم برس…
یه کم که دور ترشدم بیخیالم شدن و منم نشستم روی یکی از سنگ ها و نفس تازه کردم…
اونقدر اطرفم قشنگ و دل نشین بود که هرطرفی رو نگاه میکردم دهنم یک متر بازمیشد…
بیخیال نفس تازه کردن شدم و دوباره بلند شدم و با گوشیم مشغول فیلم گرفتن شدم…
نمیدونم چقدر دور شدم که وقتی به خودم اومدم هیچ اثری از بهار اینا نبود و تنها صدایی که شنیده میشد صدای پرنده ها و آب چشمه بود…
اومدم زنگ بزنم که دیدم آنتن ندارم…
_خاک به سرم… حالاچه غلطی بکنم.
سعی کردم آروم باشم ومثل دختر بچه ها نزنم زیرگریه…
مسیرخونه رو بلد بودم و حتی اگه پیداشونم نمیکردم برمیگشتم خونه…
آره همینه… بهتره آروم باشم..
سعی کردم تمرکز کنم و همون مسیری که اومدم رو برگردم…
باید غار پرنده رو پیدا میکردم و به طرف راست میرفتم و بعدشم میرفتم پایین که بهاراینا برسم…
نفس عمیق کشیدم و ازهمون طرفی که اومده بودم برگشتم…
اما هرچقدر جلو تر میرفتم انگار اصلا اون قسمت رو ندیده بودم و اون سوراخ لعنتی کوه رو پیدا نمیکردم…
یک ساعت گذشته بود و من حتی نمیدونستم راه برگشتم از کدوم وره…
بغض کرده بودم…
اگه راه خروجی رو پیدا کنم چه خاکی به سرم باید بریزم…
بابغض گفتم:
_خدایا کمکم کن.. اگه اینجا گیر بیوفتم… اگه اونا پیدام نکنن… اگه به شب بخوریم.. بدون شک سکته میکنم و میمیرم!
ترسیده دوباره راهی که اومده بودم رو برگشتم اما بازم همون مسیر قبلی که ازش اومده بودمو پیدا نکردم…
_چرا اینجوری میشه؟ چرا از هرطرف میرم راه قبلی رو گم میکنم؟ اینجا چرا اینجوریه؟
ساعت ۳ونیم ظهرشده بود و من روی یکی از سنگ ها زیر درختی خسته کوفته نشسته بودم و نم نمک اشک میریختم و سعی داشتم از طریق فیلم هایی که گرفته بودم راهمو پیدا کنم….
همش درخت بود.. هیچ اثری از راهی که اومده بودم نبود…
من ازبچگی حتی توی تصوراتمم از جنگل میترسیدم و بزرگ ترین کابوسم گم شدن توی جنگل بود…
باید تلاش میکردم تا پیداشون کنم…
بلندشدم و باصدایی شبیه جیغ داد زدم:
_بهار!!!
انگار حتی پرنده هام سکوت کرده بودن تا من از وحشت بمیرم!
_کسی اینجا نیست؟؟؟ من گم شدم!!!!! بهارررر!!
میدونستم اگه تغییر مسیر بدم همینجارو هم که به نظرم امن بود از دست میدادم..
اونقدر نشستم وگریه کردم تا غروب شد وهوا روبه تاریکی رفت..
ساعت ۷ شده بود و میدونستم اینجا دیگه پایان زندگی منه…
سرمو روی زانوم گذاشتم و چشم بستم…
ازشدت ترس اشک چشمم خشک شده بود و فقط منتظر حادثه های بد بودم…
صدایی شبیه راه رفتن گربه یا شایدم یه حیوان ترسناک پشت سرم شنیدم…
حتی جرات نداشتم سرمو بلند کنم…
قفسه سینه ام به شدت بالا وپایین میشد…
نتونستم طاقت بیارم بلندشدم که باآخرین قدرتم فرار کنم که صدایی باعث شد دلم ازاون همه وحشت آروم بگیره!
_گلاویژ؟ اینجایی؟
صدای عماد بود… چشم هامو باز کردم.. خودش بود روبه روم بود وبه شدت عصبی بود…
هیجان زده وبا بغض به طرفش رفتم وخودمو پرت کردم توی بغلش….
بی توجه به اینکه کی جلوم ایستاده بیخیال اینکه چی صدام زده بود فقط چشم هامو بستم و بغلش کردم…
انگار دیگه ازتاریکی هوا نمی ترسیدم.. انگار یه حامی بزرگ داشتم که در کنارش بودن، ترسیدن معنا نداشت…
حس کردم اونم محکم بغلم کرده.. نمیخواستم ازبغلش بیام بیرون و حس خوب استشمام عطرش رو ازدست بدم اما اون مانع ادامه ی لذتم شد و منو از خودش جدا کرد وگفت:
_هیچ معلوم هست داری چیکار میکنی؟ تموم روز رو دنبالت گشتیم.. بیرون اومدنت دردسره واسه چی با اومدنت حال بقیه رو خراب میکنی؟
با بغض و صدایی که میلرزید گفتم:
_من گم شدم.. نمیخواستم اینجوری بشه… من… من… نتونستم جلو گریه ام رو بگیرم…
_من خیلی ترسیده بودم.. هرکاری کردم نتونستم پیداتون کنم… من…
دستمو گرفت و نشوندم روی همون سنگی که روش نشسته بودم وگفت:
_بسه نمیخواد گریه کنی.. همه رو نگران کردی یه ذره آروم شو برمیگردیم…
_من نمیخواستم کسی رو نگران کنم… بخدا من فقط گم شدم… نمیدونم چی شد……..
میون حرفم پرید و با عصبانیت گفت:
_گریه نکن! میدونم گم شدی… لازم نیست توضیح بدی!
این مرد هیچ بویی از مهربونی و محبت نبرده.. اصلا بلد نیست یه ذره نرم تر رفتار کنه.. با داد زدن میخواست منو آروم کنه اما من هرلحظه از تندی رفتارش بیشتر بغض میکردم…
سرموپایین انداخته بودم و بیصدا اشک هام گونه هامو خیس میکردن.. چند دقیقه گذشت که جلوی پام زانو زد وگفت:
_الان واسه چی داری گریه میکنی؟ یکی ببینه فکر میکنه کتکت زدم!
سرمو بلند کردم و توی چشم های خوش رنگش زل زدم وگفتم:
_کتک نمیزنی داد که میزنی!
_از ساعت یک ظهر مارو اعلاف خودت کردی توقع داری نوازشت کنم؟
_مگه من میخواستم که گم بشم؟
تیکه ی حرف ظهرمو به خودم انداخته بود…
بدون حرف خجالت زده سرمو پایین انداختم وچیزی نگفتم…
_حالا اگه گریه هات تموم شد بریم که هوا داره تاریک میشه…
بازم بدون حرف سرمو پایین انداختم و ازجام بلند شدم که بریم…
_زبونتو موش خورده؟ صبح که خوب بلبل زبونی میکردی!
_ظهر ازدستت ناراحت بودم…
_الان چی؟ ناراحت نیستی؟
_چون پیدام کردی ونذاشتی گم بشم بخشیدمت!
_روتو برم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
میشه الان پارت 22 رو بزاری
گذاشتم
رمان کلا چند پارته؟؟؟؟
معلوم نیست هنوز تموم نشده
😂 👏🏻
عالی بود😂گلاویژ جان اول ببین اونی که جلوته محرمه یا نامحرم بعد بپر بغلش🤣
وای عالی بود 🖤
چرا گلاویژ انقدر سوتی میده 🤣🤣😂
نویسنده جان پارتو بیشتر کن لطفا 🖤
😂🤣 گلاویژ پررو
یه سوال این داستان بر اساس واقعیتِ؟
آخه نمیشه انقدر سوتی بده آدم 😂
عالییی بود😂❤