نمیخواستم هیچ حدسی رو بزنم.. دلم نمیخواست به عاشق کسی بودنش حتی فکرهم بکنم…
زندگیش برام مبهم بود و خیلی دلم میخواست از گذشته اش سر در بیارم و اگه منه دیوونه اون شب پیشنهادشو قبول کرده بودم الان از کنجکاوی درحال خودکشی نبودم…
کلافه آهنگو قطع کردم و گفتم:
_وای بدتر دلم گرفت… خیلی ببخشید ولی ترجیح میدم توی سکوت باشم تا غمباد بگیرم!
_یادم نبود قراره با شما همسفر بشم وگرنه برنامه قصه های کودکانه میزدم تو سیستم!
دهنمو کج کردم و با دهن کجی گفتم:
_چه بد که این کارو نکردین.. منم اگه میدونستم باخودم رادیو میاوردم گوش کنین حوصلتون سر نره!
بادیدن قیافه ام واسه اولین بار بلند بلند زد زیر خنده…
ای خدا چقدر قشنگ میخنده.. الهی اونی که عاشقشی قربونت بره!
قبل ازاینکه نیشم باز بشه و خودمو لو ندم نگاهمو ازش گرفتم وبه جاده چشم دوختم!!
_این همه جسارت کار دستت میده آخر!
اومدم جواب بدم که دیدم ماشین اینا پشت سرمون داره چراغ میزنه و نورش میوفتاد توی آینه بغل ماشین…
_رضا داره واسه چراغ میزنه؟
جدی شد و توآینه رو نگاه کرد وگفت:
_دارم می بینم!
سرعتشو کم کرد وشیشه رو پایین کشید..
رضا_ چرا گوشیتو جواب نمیدی؟
عماد_ چطور؟
_اگه بهش نگاهی بندازی متوجه میشی!
عماد که انگار برعکس من اصلا کنجکاو نشده باشه سرشو به نشونه ی تایید تکون داد و شیشه رو کشید بالا…
بهارم اومد چیزی بگه که عماد بازم سرعتشو زیاد کرد وازشون دور شدیم..
چندثانیه نگذشت که گوشیم زنگ خورد..
بهار بود…
_جانم ؟
_جات خوبه گلا؟ میخوای بیای پیش ما؟
_نه مرسی خوبم!
_مطمئنی؟ من مشکلی ندارما.. راحت….
میون حرفش پریدم وگفتم:
_خوبم فداتشم.. دو_سه ساعت دیگه میرسیم!
_باشه! بعدا حرف بزنیم…
_اوکی!
گوشی رو قطع کردم وکنجکاو خیلی نامحسوس منتظر شدم که عماد گوشیشو نگاه کنه اما این کارو نکرد..
بی تفاوت مشغول رانندگی بود که دیدم نور صفحه موبایلش توجیب شلوارش داره خاموش وروشن میشه!
_زنگ میخوره!
نیم نگاهی به من انداخت و گوشی رو ازجیبش بیرون کشید…
با دیدن شماره اخم هاش توهم کشیده شد!
ردتماس زد اما گوشی رو کنار نذاشت.. مثل این فضولا یه کم خم شدم شاید بتونم صفحه رو ببینم.. مسیج هاشو باز کرد.. یه چشمش به جاده بود یه چشمش به پیام ها… تلخ شد..
شماره ای رو گرفت و کنار گوشش گذاشت!
_این اراجیف چیه واسه من نوشتی؟
حالت پرخاش نداشت و صداش بلند نبود اما عصبی بود..
_دلم نخواست جواب بدم.. دیگه حق نداری به رضا زنگ بزنی..
………….
_باشه گریه نکن.. توراهم دارم برمیگردم… میام اونجا…
…………..
_باشه اومدم حرف میزنیم.. دیگه نبینم به رضا زنگ بزنی…
خداحافظی کرد و من موندم ویه دست های یخ زده و بدنی که از حسادت می لرزید…
نمیدونم کی پشت خط بود اما هرکی بود عماد روش غیرتی شده بود و اشک توی چشم های من جمع شده بود…
این احمق چی داره که من بهش دل بستم خدایا؟؟؟
من حتی نمیدونم این مرد کیه! حتی نمیدونم زن داره یانه!
بغ کرده نگاهمو به جاده دوختم وسعی کردم با زمزمه کردن اسم خدا خودمو آروم کنم…
دوباره شماره ای رو گرفت و اینبار انگار رضا بود…
_الو رضا…….. آره جواب دادم ولی تودیگه اصلا جوابشو نده و اگه زنگ زدبه من بگو تا حسابشو بذارم کف دستش!
……………
نمیدونم رضا چی گفت که تک خنده ای کرد وگفت:
_دیونه شدی؟ خوب میدونی من ازاینکه کسی پیجم کنه متنفرم واگه میخواستم جواب میدادم پس دلیلی نداره از طریق تو وارد بشه تا من مجبور شم جواب بدم! فقط همین!
…………….
_آره انگار باز میخواد دردسر درست کنه تا عزیز تهرانه نمیخوام مشکلی پیش بیاد امشب میرم اونجا ببینم قضیه چیه!
چشم هام بسته بود اما سراپا گوش شده بودم واسه شنیدن حرف هاش ….
بعداز تموم شدن تلفنش دیگه سکوت مطلق شد و من نفهمیدم کی خواب مهمون چشم هام شد!
وقتی چشم هامو باز کردم جلوی خونه بودیم و هوا گرگ ومیش بود!
باچشم های نیمه باز به ساعتم نگاه کردم.. نزدیک به هفت صبح بود…
تشکرخشک وخالی کردم و پیاده شدم..
قبل از رفتنم گفت:
_ امروز وفردا رو نمیخواد بیای سرکار اما بعد ازاون دیگه مرخصی نداریم!
لبخندی مسخره زدم وگفتم:
_ممنون.. حتما… خداحافظ!
کلیدو به در انداختم و وارد خونه شدم…
بهار اینا هنوز نرسیده بودن وبه لطف سرعت های بیش از حد عماد دست کم یک ساعتی جلو تراز اونا بودیم!
بیخیال ساکم که صندق عقب ماشین رضا بود شدم و با همون چشم های نیمه باز ازکمد لباس هام پیرهن بلند وآزادی رو پوشیدم و رفتم توی تختم و به دقیقه نکشیده خوابم برد…
باصدای بهارچشم هامو باز کردم…
_سلام!
_علیک سلام.. بالاخره از خواب زمستانی بیدارشدی؟
چشم هامو بادستم مالوندم و نشستم توی تختم…
_ساعت چنده؟ مگه چند ساعت خوابیدم؟
_ساعت ۴ونیم بعداز ظهره دخترم!
بیخیال شونه ای بالا انداختم وگفتم:
_خسته بودم! تو نخوابیدی؟
_چرا منم تا رسیدم خوابیدم اما ساعت ۱۲ بیدارشدم دیگه خوابم نبرد!
_کی رسیدین؟ دیشب چی شد؟
_نیم ساعت بعدازشما… هیچی بعداز دوسال آشنایی با رضا تازه فهمیدم رضا یه خواهرم داره!
_جدی؟
شماتت بار نگاهم کرد و با دلخوری گفت:
_لازم نکرده خودتو به اون راه بزنی رضا گفت که تو قضیه سایه رو میدونی!
_میدونم اما رضا چیزی به من نگفته و من ازجای دیگه ای فهمیدم!
_وبه من نگفتی!!!!!
_رضا گفت چیزی نگم تا خودش همه چی رو بهت بگه!
_توهم که حرف گوش کن!!!!
_منو معاخذه نکن بهار… اگه نگفتم قطعا بخاطر رابطه شما بوده و نخواستم تو زندگیتون دخالت کنم… خودت که میدونی من کسی نیستم توزندگی کسی سرک بکشم!
_یعنی اگه خیانت کرده بود و باچشم خودتم میدیدی بازم سکوت میکردی؟
_نه اصلا! توی این یه مورد نمیتونم ساکت باشم چون پای زندگی خواهرم در میان بود…
منم اولش فکرکردم سایه دوست دختریا نامزد یا کسیه که به تو مربوط میشه و میخواستم همین که رسیدم خونه، هرچی که دیدمو بهت بگم اما بعداز اینکه عماد واسم توضیح داد که سایه کیه و رضا خواهش کرد که چیزی نگم، بهت چیزی نگفتم!
_درهرصورت من وقتی فهمیدم تو ازاین موضوع باخبری خیلی ناراحت شدم!
_ناراحت نشو چون من هیچ کاری نمیکنم که تورو اذیت کنه!
اومد رو تخت و روبه روم نشست!
_اما مرگ بهار این دفعه اگه اون عوضی اومد به من بگو که فورا خودمو برسونم!
_وا دیوونه چرا قسم میدی؟ چطوی میخوای خودتو برسونی مگه میخوای بری سوپرمارکت؟ با شرکت یک ساعت فاصله داریا!
_من نمیدونم هروقت اومد توباید به من بگی!
بی حوصله و واسه اینکه بحث رو تموم کنم گفتم:
_چشم! حالا بهم بگو ناهار داریم یا از گرسنگی بمیرم؟
_نخیر نداریم خودمم تخم مرغ خوردم حوصله آشپزی نداشتم پاشو توهم برو یه دونه واسه خودت درست کن!
باچندش چشمامو چین دادم وگفتم:
_اییی بهار من کی تخم مرغ خوردم بار دومم باشه! ولش کن دیگه وقت شامه یه چیزی واسه شام درست میکنم!
_من شام نیستم واسه خودت درست کن عشقم!
_وا؟ کجایی مگه؟
بلند شد و رفت جلوی آینه موهاشو باز کرد وهمزمان گفت:
_بارضا بیرونم! گلاویژ به نظرت رنگ موهامو عوض نکنم؟ به نظرم تکراری شده!
_هوم! فکر خوبیه.. منم میخوام موهامو مشکی کنم…
بلندشدم و رفتم توی آشپزخونه..
_مشکی نکنیا… همه قشنگیت به موهاته!
نون و پنیر رو ازیخچال در آوردم و روی میز گذاشتم وگفتم:
_مگه تو بگی من قشنگم.. بعضیا که میگن زشت و بی ریختم!
صدای گوشیم ازتوی اتاق بلند شد…
_آبجی گوشیمو میاری؟
بعداز چندثانیه بهار اومد وگوشیمو دستم داد…
_زرافه کیه؟
باگیجی گوشی رو ازش گرفتم…
عماد بامن چیکار داشت؟؟؟؟؟
آب دهنمو با صدا قورت دادم و دکمه اتصال رو لمس کردم..
_بله؟
صدای نازک زنی توی گوشی پیچید وضربان قلب من به بالاترین حد ممکن رسید…
_سلام.. ببخشید شما؟
_سلام.. خانم شما زنگ زدی. ازمن می پرسی شما؟
_شماره شما توی گوشی همسرمن سیو شده بود میخواستم بدونم شما کی هستید؟
دستم لرزید… گلوم خشک شد و چشم هام یه لحظه سیاهی رفت…
_همسرتون؟ چی سیو شده شماره من؟
_چیکار داری چی سیو شده عزیزم؟ میشه خودتو معرفی کنی؟
باید خودمو جمع میکردم.. جدی شدم واخم هامو توهم کشیدم و گفتم:
_این شماره ای که شما باهاش به من زنگ زدید مطلق به آقای واحدی رییس شرکتی که توش کار میکنم هست و میتونستید قبل از زنگ زدن به من از همسرتون بپرسید خانم!!
_آهان… همون منشی جدید.. ببخشید مزاحم شدم عزیزم… یه سوتفاهم بود که برطرف شد.. بازم ازشما عذر خواهی میکنم!
_خواهش میکنم خداحافظ…
بهش مهلت جواب خداحافظی ندادم وقطع کردم…
گوشیمو کوبیدم روی میز و به موهام چنگ زدم…
_کی بود؟ همسر آقای واحدی یعنی چی؟ عماد زن داره مگه؟
عصبی وباصدایی که میلرزید گفتم:
_من چه بدونم بهار.. انگار داره.. پسره احمق معلوم نیست چه کرمی سر زنش ریخته که زنشو حساس کنه!
_اما من مطمئنم عماد زن نداره! خودشو زنش معرفی کرد؟
حوصله سوال های مسخره بهار رو نداشتم..
کلافه ازجام بلند شدم و گفتم:
_بیخیالش به ما مربوط نیست… الان یه کم عصبیم ببخش بهارجان!
از آشپزخونه رفتم بیرون و تصمیم گرفتم واسه اینکه خودمو آروم کنم دوش بگیرم!
داشتم لباس واسه حموم اماده میکردم که بهار اومد بالا سرم وگفت:
_زن نداره به ارواح خاک پدرم دارم راست میگم گلاویژ!
هنگ کرده باچشم های گرد شده گفتم:
_بهار؟؟؟؟ این چه کاریه؟ چرا داری قسم میخوری؟ به من چه ربطی داره؟ چرا فکرمیکنی ناراحت میشم؟
_بس کن گلاویژ خوب میدونم عمادو دوست داری!
نه دیگه این آخر حقارت بود و از حد تحملم خیلی خیلی فراتربود…
ازجام بلند شدم… گوشه چشممو چین دادم وگفتم:
_توویلا یه اشاره هایی کردی و….
میون حرفش پریدم وگفتم:
_هرچیزی که به چشم بیاد قرار بر دوست داشتن نیست عزیزم…
یه چیزایی توی دلم داشت جوونه میزد که از بیخ وبن قطعش کردم… بخدا اونطورکه فکرمیکنی نیست ونخواهد شد.. اگه باشه اولین نفر به خودت میگم آجی…
بادلخوری گفت:
_هردفعه تلفنت زنگ میخوره اینجوری دست ها وصدات میلرزه؟
نمیخوام تا مطمئن نشدی حرفی بزنی اما اینجوری هم خودتو داغون نکن.. عمادم زن نداره معلوم نیست این عوضی کیه داره کخ ریزی میکنه…
دست هاشو بانوازش قاب صورتم کرد و ادامه داد:
_گفتم که بدونی و خودتو اذیت نکنی!
بی اراده قطره اشکم روی دستش چکید..
_آجی….
_هیچی نگو قربونت بشم… نمیخوام چیزی که خودتم نمیخوای بشنویش رو به من بگی!
باخجالت بغلش کردم و روی شونه اش بغضمو شکستم..
این دوروزم مثل و برق وباد گذشت ودوباره آماده شدم برای شروع روزهای تکراری…
امروز صبح زودتر ازهمیشه بیدار شده بودم و انگار تموم کسرخواب هام جبران شده بود.. عجله ای واسه رفتن نداشتم و داشتم با وسواس آرایش میکردم که صدای پیامک گوشیم بلند شد..
کمیل بود.. یکی از بچه های مدلینگ که چند دفعه با بهار واسه عکس رفته بودم توی آتلیه دیده بودمش…
دیشب توی گروه دوستانه چت میکردم که اومد خصوصی و اعتراف کرد که ازم خوشش اومده و ازاین اراجیف هایی که هرپسری واسه خر کردن دخترا میگن!!!
پسره خنگ فکرکرده باور کردم نمیدونه تموم مدت سرکارش گذاشته بودم… شماره امو بچه های مزون گرفته بود و انگار واسه خر کردنم عزمشو جزم کرده بود!
پیامشو باز کردم وبادیدن متن پیام چشمام گرد شد!
_صبح بخیر عشقم.. الان شاید توی خواب نازی اما من دارم میرم سرکار میخواستم بگم توفکرتم!
_این چه زود پسرخاله شد!
صدای خواب آلود بهار که انگار از ته چاه درمیومد به گوشم رسید:
_کی پسرخاله شده؟
_قربونت برم تو توی خوابم فضولی میکنی؟
_بگو دیگه الان خواب ازسرم می پره!
_به! روتو برم… همون یارو خل وچل کمیل که دیشب جنابعالی بازیت گرفته بود سرکارش بذاریم!
_خب؟ چی نوشته مگه؟
متن پیامو واسش خوندم که بی تفاوت پتورو کشید روی سرش وگفت:
_حالا انگار چی گفته… بیخیال بابا جواب نده خب!
_خوشم ازش نمیاد یه ذره فقط یه ذره جذبه داشت زورم نمیگرفت!
نشست توی جاشو با چشم های گرد شده گفت:
_کمیل زشته؟؟؟؟؟
زشت؟؟ خدایی زشت نبود و برعکس،! زیادی خوشگل بود وشبیه دخترا بود..
ازدسته پسرهای شیربرنج و چشم رنگی که من خوشم نمیاد! هیکلشم که دیگه جای خود داشت و یکی از مدلینگ های معروف بود…
_من نگفتم زشته گفتم جذبه نداره… من دارم میرم دیرم میشه توهم اون غار رو ببند الان کبوترهاش میزنن بیرون( منظورم بادهنش بود)
بی توجه به تهدید هاش خداحافظی کردم وازخونه زدم بیرون!
ازاونجایی که شانش هیچوقت بامن یار نبود آرامش امروزم کوفتم شد چون توی اتوبان تصادف شده بود و ترافیک سنگین بود و ساعت ۹:۱۰ دقیقه به شرکت رسیدم!!
میدونستم اخم های اون یالغوز چطوری توهم رفته و چی در انتظارمه اما خب چیکار کنم؟ مگه ترافیک دست بوده؟
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم خودمو ریلکس نشون بودم…
توی آسانسور روسری چهارگوشمو که به حالت شلخته دور گردنم پیچیده بودمو مرتب کردم… ترکیب رنگش از صورتی وسفید وآبی بود البته قسمت های آبیش بیشتر بود..
چشم هام توی این روسری آبی ترشده بود…
باایستادن آسانسور یه باردیگه خودمو چک کردم واومدم برم بیرون که خوردم به یه نفر!
_آخ ببخشید.. اومدم دوباره عذرخواهی کنم که دیدم عماده!
بی اراده با دیدنش صدای اون زن توی گوشم پیچیده شد و اخم هام توهم کشیده شد!
اونم اخم هاش توهم بود! خب اینکه چیز جدیدی نبود و انتظارشو داشتم اما چرا اینقدر عصبی بود!
_سلام!
_علیک سلام.. چه وقت سرکاراومدنه خانم؟ به ساعتتون نگاه کردین؟
_عذرمیخوام تصادف شده بود وتوی ترافیک موندم! میشه برید کنار من بتونم رد شم؟
برعکس تصورم که الان خودشو کنار میکشه درحالی که سینه به سینه هم بودیم دکمه ی همکف رو زد و یه قدم اومد جلو…
ترسیده همزمان یه قدم رفتم عقب…
_دیراومدی آبدارچی استخدام کردیم!
حرصم گرفت!
یه تای ابرومو بالا انداختم وگفتم:
_عع؟؟؟ خداروشکر دیگه وظیفه ی من نیست واسه شما چایی بریزم!
نگاهشو توی صورتم چرخوند و یه قدم دیگه اومد جلو ومن دوباره عقب کشیدم و چسبیدم به دیواره ی آسانسور!
_این چه کاریه؟ برید کنار لطفا…
وای بوی عطرش بی نظیر بود.. چرا همیشه تو آسانسور گیرم میندازه آخه!
_فرهود که زن داره.. کیایی هم که بچه اش سن توئه.. رضاهم که تکلیفش معلومه.. این همه رسیدگی رو به چی تعبیر کنم؟
خوب بلد بود عصبی کنه و کاری کنه آدم در حالی که حس میکنه خیلی دوستش داره در عین واحد ازش متنفر بشه!
عصبی شدم… میون دندون های کلید شده گفتم:
_انوقت این همه دخالت رو به چی تعبیرکنم؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام نویسنده جان … رمانت بینظیره
من که خیلی دارم کیف میکنم … فقط یه چیزی یکم غلط املایی داری و بعضی کلمات جا میوفته … لطفاً اگه خواستی دوباره رمان رو بنویسی به این مسائلش دقت کن ….. وگرنه غیر از این همه چیزش عالیه
نمیشه روزی دو تا پارت بدی؟؟(هردو متوسط رو به زیاد😉)
رمانت خیلی قشنگه لطفاااااا؟🥺
ادمین جان پلیززززز 🙏
عماد خیلی رو مخه
جان هرکی دوست داری وسط جاهای مهم و کلکلی قطع اش نکن…
پیرم کردی.👵☠☠…
و اینکه دقیق کی پارت میزاری؟؟؟؟؟
هر روز ساعت ۱۲
چرا زیاد نمیکنی پارتو؟ 😐 عصبانی شدم دیگه به خدا بس که گفتم نویسنده جان پارتو طولانی کن 😐 از التماس خوشتون میاد احیانا؟
نویسنده منتظر دستور توعه الان که اجازه دادی بیشترش میکنه🙄
برو خداتو شکر کن منظم پارت میزارن و مث خیلیییی از رمانای دیگه نیس
دستور نبود خواهش بود ، الانم که شما فضولی کردی ادای مامان بزرگِ جدِ منو در آوردی من ترسیدم دیگه نمیگم اینطوری🙄
احیانا عصاب و عقلتو دادی اجاره سرماه پولشو میگیری؟ من از نویسنده بد نگفتم خیلی هم داستان رو دوست دارم ، فقط گله کردم چون هر دفعه هزار نفر میگن پارتو طولانی کن اما باز همونه ، شماهم اگه میخوای جایزه نوبل بگیری با فضولی کردن بهش نمیرسی
عماد خیلی رو مخی برادر😑
اه
قلبمدرد گرفت
وسطه وسطه مکالمشون پارت تموم شد 💔
من اخرش سکته میکنم میمیرم 😪
وای عزیزم 😂😂😂
میشه روزی دو پارت بزارید
گفت روزی دو پارت بخوام بزارم میشه دوتا پارت کوتا
😂 عجب پرو هست عماد😂😂
جان هرکی دوست داری وسط جاهای مهم و کلکلی قطع اش نکن…
و اینکه دقیق کی پارت میزاری؟؟؟؟؟
پیرم کردی.👵☠☠…
چرا اینجا آخه تموم شد😐