اونقدر فاصله مون نزدیک بود که رسما توی بغل هم بودیم…
_جواب سوالمو با سوال نده…
درآسانسور باز شد..
دستامو محکم توی سینه اس زدم و به عقب هولش دادم وهمزمان با نفرت گفتم:
_قطعا واسه شما نکردم و نمیکنم!
ازجاش تکون نخورد.. اومدم برم که مانعم شد و سرشو کج کرد تا کاری رو بکنه که یه نفر وارد آسانسورشد!

ازم فاصله گرفت و باتهدید سرشو تکون داد و رفت بیرون…
دست هام میلرزید و روی پاهام بند نبودم..
میخواست چیکارکنه‌؟ مردک روانی…
مردی که وارد شده بود گفت:
_شما تشریف می برید بالا؟
باصدای لرزون گفتم:
_بله.. دکمه ی چهارم رو زدم…

چرا این کارهارو میکنه؟ واسه چی به آرایشم گیرداد؟ چرا هیچ حد ومرزی نداره و فاصله هارو رعایت نمیکنه؟ اگه این مرد نیومده بود میخواست چه غلطی بکنه؟ صدای قلبم توی گلوم شنیده میشد!
وارد دفترشدم و خودمو روی صندلیم انداختم وسعی کردم نفس های عمیق بکشم!

مثل همیشه شرکت خلوت بود و هرکس سرکارخودش بود…
باافکاری پریشون تماس هارو چک کردم و فهمیدم از عقده اش هیچکدوم از تلفن هارو جواب نداده مردک عقده ای‌…

یه کم خودمو آروم کردم وبعد به تک تکشون زنگ زدم و قرارها وسفارش هارو تنظیم کردم…
آخرین شماره رو گرفتم و منتظر جواب بودم که عماد برگشت… نگاهی بی تفاوت به من انداخت و رفت داخل اتاق رضا!

باعصبانیت نگاهمو ازش گرفتم… دیوانه ی زنجیری!
بوق ممتد تلفن نشون میداد که طرف قصد جواب دادن نداره.. یه باردیگه گرفتمش و بازم بی نتیجه بود…
بی حوصله گوشی رو سر جاش گذاشتم که عماد اومد بیرون‌!

به طرف اتاقش رفت و قبل ازاینکه وارد اتاق بشه گفت:
_واسم قهوه بیار…

باپررویی صدامو پراز تعجب کردم وگفتم:
_بامن بودید؟
برگشت وبااخم های توهم گفت:
_غیرشما کسی دیگه اینجا هست که تعجب میکنی؟
_نه ولی توی آسانسور چیزدیگه ای شنیده بودم تعجبم ازاون بود!

به طرفم اومد وبا صدایی خیلی آروم گفت؛
_انگار خیلی دلت میخواد بامن کلکل کنی! آبدارچی از فردا کارشو شروع میکنه قبل از نمک ریختن ازکارت مطمئن شو!
گوشیم که روی میز بود زنگ خورد و نگاه عماد سمت شماره کشیده شد!

کمیل بود… ای درد بی درمون بگیری بهار ببین چطوری گرفتارم کردی…
اما خداروشکر کردم که اون موقع زنگ زد و عماد اسم روی صفحه رو خونده بود!
عمدا صدامو پراز عشوه کردم وجواب دادم:
_سلام عزیزم!
سکوت شرکت وصدای گوشیم اونقدر زیاد بود که به راحتی صدای کمیل به گوش عماد برسه!
_سلام عشقم خوبی؟ چه خبر؟
_خوبم عزیزم میشه بعدا باهات حرف بزنم؟
_چرا عشقم؟ دیشب خوب خوابیدی‌؟ بیخوابت که نکردم؟
ای خدا این چرا اینجوری حرف میزنه! الان فکرمیکنه من دیشب بااین شیربرنج بودم!
_نه اصلا.. بعدا حرف میزنیم.. باید قطع کنم خداحافظ!
بادست های لرزون گوشی رو قطع کردم وروبه عماد گفتم:
_عذر میخوام.. داشتیم چی میگفتیم؟

رنگ نگاهش عوض شد.. سرشو تکون داد و دست هاشو روی میز آروم کوبید وگفت:
_حرف خاصی نبود!
خدا میدونه چه جونی کندم تا بتونم محکم حرف بزنم وصدام نلرزه… از جام بلند شدم وگفتم:
پس من برم واستون قهوه بیارم!
_نه.. لازم نیست.. خودم میارم…

اومد بره که گفتم:
_راستی دو روز پیش خانومتون زنگ زدن! سوتفاهم برطرف شد؟
رنگ پوستش به سفیدی میزد… باشنیدن حرفم گوشه چشمشو چین داد وگفت‌:
_چی؟
_خانومتون دیگه! انگار بادیدن شماره من فکر اشتباه های کرده بودن، سو تفاهم برطرف شد؟

_خانوم من‌؟
_بله شما! همون روز صبح که ازشمال برگشته بودیم باشماره ی شما به من زنگ زدن.. نمیدونستم کی پشت خطه وگرنه جواب نمیدادم، امیدوارم مشکلی پیش نیاورده باشم‌!

تموم حرف هام با کنایه بود و کنترل حرص وحسادت توی صدام اصلا دست من نبود!
بایکم مکث گفت:
_آهان! نه مشکلی پیش نیومده.. رفت توی اتاقش و منم با دلخوری نشستم روی صندلی!
پس واقعا زن داره…
منو ببین عاشق کی شدم…. خاک توسرم کنن!
خدایا منو ببخش.. من ازاین موضوع اطلاعی نداشتم وگرنه از اون دسته زن هایی نیستم که چشمشون به مرد های زن داره!

تموم بدنم میلرزید.. امروز حقوقمو که گرفتم دیگه نمیام…
با اینجا بودنم به خودم آسیب میرسونم و این جز آرزوهای من نبود…
من میخواستم کار کنم وبا حقوقش درس بخونم نه عقل و هوششم به باد بدم‌!
درحالی که داشتم نم نمک گریه میکردم دوباره تلفنم زنگ خورد…

بازم کمیل بود.. باید یه چیزی بارش میکردم که دیگه به من زنگ نزنه اما ممکن بود بازم باهم برخورد داشته باشیم وانوقت ازخجالت نمیتونستم سرمو بلند کنم..
رد تماس زدم وگوشیمو خاموش کردم…

همین فردا میرم دنبال ثبتنامم و بعداز اون مشغول یه کار دیگه ای میشم حتی اگه اون کارتوی شرکت نظافتی باشه!
ساعت ۳ظهر بود که رضا ازاتاقش اومد بیرون وبادیدنم لبخند زد وگفت:
_چه خبر؟ ازصبح پکری ها… چیزی شده؟

لبخند اجباری زدم وگفتم:
_نه چی میخواد بشه.. خداروشکرهمه چی روبه راهه!
_خداروشکر! راستی حقوقتو صبح ریختم!
_ممنون!
_من میخوام برم ناهار بخورم امروز خیلی سرم شلوغ بود خیلی گرسنمه توهم میای؟
_نه ممنون من اشتها ندارم.. خسته نباشی!
_رژیم میگیری؟ ازاین لاغر بشی زشت میشیا!
میدونستم میخواد با این حرف هاش منو بخندونه و جو رو عوض کنه لبخندی زدم وگفتم؛
_نه بابا چه رژیمی… من اهلش نیستم!

صدای عماد که پراز تعنه و کنایه بود ازپشت سرم شنیده شد..
_باورنکن.. میگه اهل خیلی چیزا نیستم ولی هست!
نیم نگاهی بهش انداختم وسکوت کردم!
رضا که نمیدونست داستان وفکرمیکرد موضوع همون رژیم منه گفت:
_خدایی چیه خانوما تموم عمرشونو رژیمن! من که بهار رژیم بگیره طلاقش میدم زن باید همیشه بو قرمه سبزی بده!

باحرفش خندیدم که با حرف عماد نیشم بسته شد…
_بریم دیگه… چیکاربه خورد وخوراک مردم داری؟ شاید میخواد لاغربشه راحت تر جابجا بشه!
حرفش اونقدر تلخ بود که چشم هام گردشد وبا حیرت نگاهش کردم…
رضا هم جدی شد گفت:
_یعنی چی؟
_مثلا شب اذیت یا بیخواب نشن! چه میدونم از این استدلال هایی که زن ها دارن! بریم من عجله دارم باید زودبرگردیم..

رضا متوجه نشد اما من خوب فهمیدم چه تیکه ی سنگینی بهم انداخته بود…
ببین بخاطر یه لج بازی احمقانه چه بازی با آبروم کردم…!!
عرق شرم روی پیشونیم نشسته بود..
چشمامو با ناراحتی روی هم فشار دادم و توی دلم هزاران بار خودمو لعنت کردم!
اون احمق هم یه جوری حرف زد که خودمم شک کردم دیشب اولین شبی بود که باهاش اسمس بازی کردم!
وای بهار خدا لعنتت نکنه.. یعنی تقصیر بهار نیست خود احمقم نباید این کارو میکردم!!

باتلفن شرکت شماره بهاررو گرفتم و همه چی رو واسش توضیح دادم…
_خیلی کار اشتباهی کردی… اگه حتی یک صدم درصد من این کار رو با رضا که اصلا غیرتی نیست میکردم بدون شک توی صورتم تف هم نمیداخت!
_من واسه عماد اینو نمیگم بهار… من واسه آبروی خودم خیلی شرمزده شدم وگرنه اون زن داره وبه من ارتباطی نداره!

_بازکه داری حرف خودتو میزنی؟! زنش کجا بود؟ هرکس ندونه نباید رضا بدونه که زن داره یانه؟ میگم نداره باز داری…..
حرفشو قطع کردم وگفتم:
_امروز که گفتم خانومت زنگ زده نگفت ندارم وبرعکس… خیلی ساده از کنار حرفم گذشت…
_چطور ممکنه؟ ببینم بعداز تلفن کمیل بهش گفتی یا قبلش؟
_بعدش؟ ولی چه ربطی داره؟
_منم بودم همینو میگفتم! فکر استعفا دادنم ازسرت بیرون کن!

_من دارم آرزو میکنم امروز تموم بشه گورمو گم کنم تومیگی بهش فکرنکنم‌؟
_بله که میگم… به فکر آینده ات باش نه لج بازی بابقیه… عماد که دیگه تموم شد حداقل آینده وکارتو ازدست نده…
_اینجوری نگو بهار دلم میخواد بمیرم وقتی اینجوری حرف میزنی!
_باشه حرف نمیزنم ولی توهم به رفتن فکرنکن… بجای حل کردن مسئله به فکر پاک کردنش نباش!
اومدم جواب بدم که دیدم عماد ورضا برگشتن!
_اوکی میام باهم حرف میزنیم! فعلا خداحافظ!

گوشی رو سرجاش گذاشتم که عماد روبه رضاگفت:
_بفرما اینم علت بوق های اشغال…
باخجالت روبه رضا کردم وگفتم:
_بهاربود.. خطم خاموش بود نگران شده بود!
عماد بی توجه به من رفت توی اتاقش و رضا به طرفم اومد وآهسته گفت:

_دلخور نشو امروز معلوم نیست چش شده ازصبح پاچه همه رو گرفته حتی از غذای رستوران همیشگی خودش هم ایراد گرفت ونخورد!
_نه مهم نیست.. بالاخره تلفن شرکته و من وظیفه دارم جواب پس بدم!
_اینجوری نگو تومثل خواهرمی… چه اینجا چه بیرون ازاینجا!
_لطف دارید شما…

_بی زحمت پرونده شرکت(…) از عماد بگیر و وارد سیستم کن قرار دادبسته شده و لازمه که اطلاعات موبه مو وارد سیستم بشه!
_چشم حتما… فقط یه چیزی…
_جانم؟
سرمو پایین انداختم و گفتم:
_میشه لطفا پرونده رو شما ازش بگیری؟
_چرا؟
_گفتی عصبیه میترسم ازاین بیشترش کنم!!

روی میز خم شد و یه کم بهم نزدیک شد وگفت:
_چرا فکرمیکنی اگه توبری عصبی ترمیشه؟ اتفاقا نظرمن برعکسه..خودت بری بهتره!
نفس حبس شده مو با حسرت بیرون دادم وگفتم؛

_اوکی! خودم میرم.. مرسی!
خندید و از میز فاصله گرفت…
_ازامروز منشی واقعیش شدی خدا بهت صبر وشکیبایی بده خواهرم!
رفت توی اتاقش و من موندم و پاهایی که جرات رفتن به اون اتاقو نداشت….

بالاخره که چی؟ گیرم که ساعت ها اینجا ایستادم و به در اتاق بسته اش زل زدم! به قول بهار آب ریخته رو میتونم جمع کنم؟ اونم آبی که روی زمین داغ و تشنه ریخته باشه!!!
پوووف!!!!
چندتا نفس عمیق کشیدم و خودمو جدی ومغرور تراز همیشه کردم و به طرف اتاقش رفتم!

تقه ای آروم به در زدم و بدون اینکه منتظر جواب باشم در رو باز کردم و وارد اتاق شدم!
برعکس تصورم که فکرمیکردم سرگرم کار باشه دستاشو روی میز گذاشته بود و سرشو روی دست هاش گذاشته بود و صورتشو پوشونده بو‌د!

بابازشدن دراتاق سرشو بلند کرد وبا اخم های وحشتناکش سوالی به من نگاه کرد!
لرزش صدامو کنترل کردم وگفتم:
_عذرمیخوام آقارضا گفتن پرونده شرکت(…) ازشما بگیرم و وارو سیستم کنم!

چشماش کاسه ی خون بود وانگار سالها بود که خون توی صورتش جریان نداشت!
به جلو مبلی روبه روش که پراز پرونده و کاغذ و زونکن بود اشاره کرد وگفت:
_نمیدونم کدومه خودت پیداش کن!

وا… من ازکجا بدونم کدومه وقتی جنابعالی نمیدونی!!!!
باحسرت یه نگاه به میز شلوغ انداختم و یه نگاهم به عماد که بااخم به صفحه لبتابش خیره شده بود!
انگار چاره ای نبود… هرچه زودتر پیداش میکردم راه تنفسم زودتر بازمیشد!

آروم آروم به طرف میز رفتم وصدای کفش های پاشنه بلندم برعکس همیشه که بهم حس آرامش میداد، عذابم داد!
روی مبل نشستم و دونه دونه پرونده هارو باز کردم و دنبال اسمی از اون شرکت گشتم که گفت:
_پوشه نیست! یه دونه برگه اس ببین توی کدوم یکی از پوشه ها گذاشتم!

ای بابا… این دیگه چه طرزشه؟ من چطوری برگه ی کوفتی رو توی این بازار شام پیدا کنم آخه؟؟؟؟؟
باحرص دندون هامو روی هم ساییدم و بدون حرف مشغول جست وجو شدم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۱ / ۵. شمارش آرا ۲

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان باورم کن

دانلود رمان باورم کن خلاصه : آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی یه دختر شمالی که کرج درس میخونه . به خاطر توصیه ی یکی از استاد ها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کار کنن. بنا به عللی آنید تصمیم میگیره که به عنوان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان

  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد و با مردی درد کشیده و زخم خورده آشنا می

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تب pdf از پگاه

  خلاصه رمان :         زندگی سه فرد را بیان می کند البرز ، پارسا و صدف .دختر و پسری که در پرورشگاه زندگی کرده و بعدها مسیر زندگی شان به یکدیگر گره ی کور می خورد و پسر دیگری که به دلیل مشکلاتش با آن ها همراه می شود . زندگی ای پر از فراز و

جهت دانلود کلیک کنید
رمان خواهر شوهر
رمان خواهر شوهر

  دانلود رمان خواهر شوهر خلاصه : داستان ما راجب دونفره که باتمام قدرتشون سعی دارن دونفر دیگه باهم ازدواج نکنن یه خواهر شوهر بدجنس و یک برادر زن حیله گر و اما دوتاشون درحد مرگ تخس و شیطون این دوتا سعی می کنن خواهر و برادرشون ازدواج نکنن چه آتیشایی که نمی سوزونن و …. به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زهر تاوان pdf از پگاه

    خلاصه رمان :       درمورد یه دختر به اسمه جلوه هستش که زمانی که چهار سالش بوده پسری دوازده ساله به اسم کیان وارد زندگیش میشه . پدر و مادرجلوه هردو پزشک بودن و وقت کافی برای بودن با جلوه رو نداشتن برای همین جلوه همه کمبودهای پدرومادرش روباکیان پرمیکنه وکیان همه زندگیش جلوه میشه تاجایی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نفس آخر pdf از اکرم حسین زاده

  خلاصه رمان :       دختر و پسری که از بچگی با هم بزرگ میشن و به هم دل میدن خانواده پسر مذهبی و خانواده دختر رفتار ازادانه‌تری دارن مسیر عشق دختر و پسر با توطئه و خودخواهی دیگران دچار دست انداز میشه و این دو دلداده از هم دور میشن , حالا بعد از هفت سال شرایطی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

10 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ناشناس
ناشناس
2 سال قبل

شخصیت گلاویژ زیادی افسرده اس یکم چاشنی طنز بهش اضافه کنی بهتر میشه . خسته نباشید

هانا
هانا
2 سال قبل

آخ دلم میخواد ادامشو بخونم😍
راهی نداره یه پارت دیگه بذاری؟ 😂

سولومون
سولومون
2 سال قبل

عیدی نمیدی؟🙂🖤

نازی
نازی
2 سال قبل

پارت بیشتر بذار👌💔

Ana
Ana
2 سال قبل

تورو خدا یه پارت دیگه بزار

Ana
Ana
2 سال قبل

تو رو خدا یه پارت دیگه بزار

Mahsa
Mahsa
2 سال قبل

آخر همه ی ما رو دق میدی

Ana
Ana
پاسخ به  Mahsa
2 سال قبل

آخ گفتی

Hamta
Hamta
پاسخ به  Mahsa
2 سال قبل

کوبوندی تو هدف

دسته‌ها
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x