بانفرت نگاهمو از نگین که ازهمین الان میتونستم حدس بزنم چطور دختریه، گرفتم وکیفمو برداشتم وازجام بلند شدم!
طبق عادت همیشه واسه خداحافظی تقه ای به در اتاق عماد زدم و در رو باز کردم!
_آقای واحدی من دارم میرم.. کاری بامن ندار…….
بادیدن عماد توی اون حالت هین بلندی کشیدم و رفتم داخل واسمشو صدا زدم!
_عماد؟؟؟
سرش روی میزش بود و دست هاش از میر آویزون شده بود و لیوان قهوه اشم توی سینی افتاده و ریخته بود…
ترسیده تکونش دادم وگفتم:
_آقا عماد؟ توروخدا یه چیزی بگید من میترسم… دوباره تکونش دادم اما بیدارنشد!
یا امام زمان نکنه مرده؟؟ وای خاک برسرم خدا نکنه…
کیفمو انداختم روی میزو سعی کردم سرشو بلند کنم!
_آقا عماد؟ من دارم از ترس میلرزم.. خواهش میکنم بیدار شید!
سرشو به صندلیش تکیه دادم و با خنگ بازی بجای اینکه نبضشو بگیرم سرمو روی سینه اش گذاشتم ببینم قلبش میزنه یانه!
میزد! دستامو دوطرف صورتش که توی تب داشت میسوخت گذاشتم وبا عجز گفتم:
_تو تب داری میسوزی آخه! عماد؟؟؟ صدامو میشنوی؟ توروخدا حرف بزن الان سکته میکنم..
سرشو تکون داد و چشم هاش پلک خورد..
بی توجه به اینکه ممکنه بشنوه گفتم:
_وای الهی قربونت برم.. خدایا شکرت.. الان میبرمت دکتر.. الان به آمبولانس زنگ میزنم!
گوشیمو از توی کیفم بیرون کشیدم و شماره ی رضا رو گرفتم..
اول به اون باید میگفتم..
جواب نداد.. دوباره گرفتم وبازم جواب نداد!
_جواب بده دیگه لعنتی…
دوباره شماره رو گرفتم وهمزمان دستمو روی گونه ی عماد گذاشتم..
جواب داد:
_جانم گلاویژ؟
_آقا رضا لطفا برگردید.. عماد.. یعنی آقا عماد حالشون خوب نیست.. انگار بی هوش هستن!
_چی؟؟؟ عماد؟
دستمو که روی گونه اش بود بانوازش تکون دادم وبا گریه گفتم:
_من میترسم.. توروخدا زود بیا…
_باشه باشه اومدم.. نزدیکم.. نترس.. دارم میام!
گوشی رو قطع کرد و به صورت عماد نگاه کردم..
چشم هاش باز بود..
ترسیده دستمو پس کشیدم و فورا اشک هامو پاک کردم
بالکنت و خجالت گفتم:
_بیدارشدین؟ نگرانتون شدم.. من.. خیلی ترسیدم.. من.. فکرکردم…
اونقدر بی جون بود که چشماشو دوباره بست اما آروم گفت:
_چیزی توی قهوه ریخته بودین؟
شک زده از حرفش چشمام گرد شد…
_چی؟؟؟
_قهوه حالمو بدکرد ….
باعجله گفتم:
_قهوه رو من درست کردم.. اما.. اما به ارواح خاک مادرم من چیزی توش نریختم.. دارید اشتباه میکنید…
دستمو گرفت و بیحال گفت:
_قسم نخور.. میدونم.. کارتونیست!
داغی دست هاش چشمای وحشت زده مو گرد ترکرد…
اومدم چیزی بگم که رضا حراسون وارد اتاق شد!
سریع دستمو کشیدم و باترس به رضا نگاه کردم..
_چی شده؟
_من.. نمیدونم بخدا…
به طرفمون اومد و دست هاشو غالب صورت عماد کرد…
_عماد؟ خوبی داداش؟ چی شده؟ چشماتو باز کن ببینم!
خیلی ترسیده بودم.. نکنه واقعا چیزی توی قهوه بوده؟
نکنه کار اون باشه؟ چرا باید این کارو بکنه؟
صدای بلندو ترسیده ی رضا باعث شد به خودم بیام!
_بیا کمک کن ببریمش توی ماشین!
باهمون لکنت گفتم:
_به آمبولانس زنگ بزنید.. ممکنه مسموم شده باشن..
ای خدا… من چیکار کنم آخه؟ توقع داشت عمادو بغل کنم؟ با عجز و خجالت رفتم بازوی عمادو گرفتم و تا سوارشدن ماشین کمکشون کردم…
اومدم برم صندلی عقب سواربشم که رضا گفت:
_توبرو خونه.. دستت دردنکنه.. خودم میبرمش!
چطوری برمیگشتم؟ مگه میتونستم خودمو آروم کنم؟ باید میفهمیدم حال بد عماد بخاطر قهوه بوده یانه.. اگه میرفتم نمی فهمیدم و ازهمه مهم تر، چطور دلم طاقت میاورد عمادو توی این وضعیت ول کنم؟!!!
نذاشتم حرفشو ادامه بده و گفتم:
_منم میام.. نمیتونم اینجوری برم خونه.. شاید به کمک من نیاز شد!
_مطمئنی؟
_اوهوم.. میتونم بیام؟
_اوکی عجله کن.. بریم!
توماشین رضا از عماد سوال می پرسید که چرا حالش اینجوری شده اما عماد چیزی از قهوه نمیگفت!
دلم طاقت نیاورد.. خودمو از صندلی عقب جلو کشیدم و به عماد که رنگش پریده بود نگاه کردم!
هزارتا سوال تا نوک زبونم میومد اما همه رو قورت دادم وچیزی نگفتم!
سرعت رضا اونقدر زیاد بود که اگرتو هرشرایطی بجز امروز بودم از ترس سکته میکردم!
ده دقیقه بعد به بیمارستان رسیدیم و رضا عمادو برد داخل و من موندم توی سالن انتظار…
خجالت کشیدم همراهشون برم… خیلی تابلو می شد اگه نگرانیمو بروز میدادم..
ترجیح دادم همونجا منتظرشون بمونم!
یک ساعت دیگه هم همونجوری توی بی خبری گذشت وتلفن های بهار شروع شده بود!
چندبار بیخیال جواب دادن شدم اما بعدش ترسیدم نگرانم شده باشه و به اجبار جواب دادم
_الو سلام…
_سلام خوبی؟ کجایی؟ چرا گوشیتو جواب نمیدی؟
_ببخشید نشنیدم.. بیمارستانم.. عماد حالش بدشده بود با رضا آوردیمش بیمارستان!
_واسه چی؟ چی شده مگه؟ رضا حالش خوبه؟
_آره عزیزم… رضا خوبه.. عماد ازحال رفته بود با کمک رضا رسوندیمش اینجا!
_واسه چی ازحال رفته آخه؟ کدوم بیمارستانید؟ منم میام!
_نمیخواد بابا.. چیزی نیست.. همینجوری منم اینجا زیادیم.. یک ساعت بیشتره توی سالن انتظار نشستم خبری هم از اون دونفر نیست!
_الان به رضا زنگ میزنم!
سریع گفتم:
_نه نه! زنگ نزنیا! صبرکن خودش بهت میگه دیگه! منم یه کم دیگه برمیگردم خونه.. گفتم که چیز مهمی نبود!
_باشه عزیزم.. خداحافظ….
_گلاویژ؟
_جانم؟
_دلم شور میزنه.. مرگ بهار اتفاقی واسه رضا نیوفتاده؟
_دیونه شدی؟ یعنی اگه چیزی باشه من نمیگم؟ بخدا چیزی نشده اگه میخوای بهش زنگ بزن اما چیزی ازاین موضوع نگو!
_حواست هست همیشه بی موقع قهر میکنی؟
_الان وقت معاخذه اس؟
خندیدم وگفتم:
_نه وقتش نیست… با دیدن رضا که تنها برگشته بود ادامه دادم:
گوشی روقطع کردم وازجام بلند شدم!
_چی شد؟ حالش چطوره؟
اخم هاش توهم بود.. باصدایی که از ته چاه درمیومد گفت:
_سرم زدن بهتره.. دعا کن دستم به اون دختره ی ه.ر.زه نرسه.. وگرنه خودم گردنشو میشکنم!
_کدوم دختر؟ چرا؟ میشه واضح بگید؟
_خواب آور ریخته توی قهوه اش!
وقتی منو تو توی اتاق بودیم رفته توی اتاق عماد وگفته فال گوش وایستاده و شنیده که ما داریم پشت سرش حرف میزنیم.. عمادم میزنه تو برجکش و میگه ازفردا نیاد اونم انگار خواسته تلافی کنه!
باشنیدن حرف های رضا قیافه ی مظلومی که نگین به خودش گرفته بود جلوی چشمم تداعی میشد!
پس واسه همون خودشو به موش مردگی زده بود و اصرار داشت قهوه رو من درست کنم!
دختره ی عوضی میخواسته همه چی رو گردن من بندازه وزهر خودشم ریخته باشه..
_خداروشکر عماد یه ذره از قهوه خورده!
_من قهوه رو درست کردم!
_ما به تو اعتماد داریم گلاویژ لازم نیست خودتو مقصر چیزی بدونی!
_حالش خوبه الان؟
_آره فقط یه کم بی حاله… اومدم بهت بگم توبری خونه.. بقیه شو من هستم.. بریم واست آژانس بگیرم..
_نه ممنون.. خودم میرم!
_نمیشه.. هواتاریکه.. تامطمئن نشم آروم نمیشم!
چیزی نمیتونستم بگم.. فقط به گفتن “مرسی” اکتفا کردم.. خیلی حالم بدبود.. ممکن بود بلایی سرش بیاد و این وسط منم توی دردسر میوفتادم!
اصلا دردسر من به درک.. اگه بلایی سرش میومد چی؟؟؟
تارسیدم خونه بهار ده بار دیگه هم زنگ زد و باسوال های تکراریش کلافه ام کرد.. تازه اونجوری قانع نمیشد وباید وقتی رسیدم با جزئیات واسش تعریف میکردم و همین بلاهم سرم آورد..
باچشم هایی که ازشدت خستگی باز نمیشد روبه بهار کردم وگفتم:
_آجی مرگ من بیخیال شو بذار برم بخوابم دارم می میرم…
_وا مگه من جلوتو گرفتم برو بخواب خب!
چپ چپ و با حرص نگاهش کردم که خندید ادامه داد:
_حالا چندسوال جواب دادی ها!
باهمون لحن خودش جواب دادم
ابرویی بالا انداخت وگفت:
_تا نیاد منت کشی از این خبرها نیست! الانم پاشو بروقبل ازخواب بهش زنگ بزن بیا اطلاعات دقیق بده!
_وای نه! من غلط بکنم اطلاعات بدم.. فردا میرم شرکت همه چی معلوم میشه دیگه!
_خنگ خدا فردا جمعه اس کدوم شرکت برو زنگ بزن بهت میگم!
ای وای.. فردا واقعا جمعه بود.. چطوری دل بی صاحب شده مو آروم کنم؟
پووف کلافه ای کشیدم ورفتم که به رضا زنگ بزنم…
به بهونه ی بهار میتونستم حال عمادم بپرسم!
_کجا؟
بازم چپ چپ نگاهش کردم….
_مگه نمیگی به رضا زنگ بزنم؟
_چه زود قبول کردی!
_میخوای نرم؟
نیششو باز کرد و با صدایی بچگونه گفت: نه نه میخوام.. برو!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت بعدی رو بزار دیگه
میشه پارت بعدی رو بزاری
من اولش فک کردم عماد الکی خودشو به موش مردگی زده ک واکنش گلاویژ و ببینهـ😂
عالی بودددد😍
میشه پارت هارو بیشتر کنید من طاقت ندارم😭💔
گلاویژ تو دو ساعت داری تکونش میدی و وای الهی قربونت برم فدات بشم میکنی بعد خجالت میکشی بازوش رو بگیری?😐😂
عالییییی😍
گلاویژجان حالا اینهمه تکونش دادی بلندش کن دیگه والا خجالت میکشه😂