رمان گلاویژ پارت 36 - رمان دونی

یک ساعتی گذشت ومن واسه اینکه دیگه به عماد نگاه نکنم خودمو مشغول کارم کردم اما توی دلم یک دنیا بد وبیراه به خودم گفتم که چرا این پیام رو داده بودم!

خلاصه مهمون ها کم کم خداحافظی کردن و رفتن.. عماد هم بااخم های توهم رفت توی اتاقش و رضا هم با کمک همکارها داشتن میزهارو جمع واتاق کنفرانس رو مرتب میکردن…

دلم واسه آقا مجتبی که قرار بود ظرف هارو بشوره سوخت!
تصمیم گرفتن کارمندها که برگشتن توی اتاق هاشون برم و بهش کمک کنم!

اینقدر خودمو سرگرم کار کرده بودم که تموم شده بود و داشتم واسه خودم به در ودیوار نگاه میکردم که تلفن داخلی زنگ خورد!

به رضا نگاه کردم که مشغول بود.. پس عماد پشت خط بود.. زیر لب گفتم:
_خدا به خیر بگذرونه! جواب دادم؛
_بله؟

_برگه ی قرار داد رو از رضا بگیرید وبیارید واسم!
_بله چشم!
گوشی رو قطع کردم و رفتم برگه ای که عماد گفته بودو گرفتم و به طرف اتاقش رفتم!

تقه ای به در زدم و وارد اتاق شدم!
داشت با تلفن حرف میزد و انگشت اشاره اش رو به نشونه ی سکوت بالا آورد…

خیلی دوست داشتم بفهمم چی میگه اما ازاونجایی که ترکی حرف میزد و من حتی یک کلمه هم متوجه نمیشدم تصمیم گرفتم فضولی نکنم و برم وبه کارم برسم..

آهسته به طرف میزش رفتم و برگه هارو روی میزش گذاشتم…
درسته نه متوجه حرف هاشون نمیشدم اما مطمئن بودم مادر بزرگش پشت خطه..

چون عماد با تنها کسی که ترکی حرف میزد مادر بزرگش بود.. شایدم من اشتباه میکنم و فقط مکالمه اش رو بامادر بزرگش دیده بودم..

خلاصه که بیخیال فضولی شدم و اومدم اتاقو ترک کنم که گوشی رو از کنار گوشش جدا کرد وآهسته گفت:
_بمون کارت دارم..
نمیدونم علایق و سیلقه ی من مثل دیونه ها بودیا من یه دیونه ی بی عقلم! اما هرچی که هست باید بگم من عاشق مفرد حرف زدن و مرد سالاری های عمادم!

باکارخونه ی قند وشکری که توی دلم راه اندازی شده بود کنال کاناپه ایستادم تا مکالمه اش تموم بشه.. فکرکنم بی قراری و فضولی من متوجه شد چون چند ثانیه بعد گوشی رو قطع کرد…

_بامن کاری داشتید؟
_متاسفانه مادربزرگم تا خون به دل من نکنه آروم نمیشه و باید بگم یه مدت کوتاه مجبوریم جلوش نقش بازی کنیم..

دیدی که خیلی ضعیفه و بخاطر ناراحتی قلبی و آسمی که داره به سختی میتونه حرف بزنه.. نمیتونم دروغ هامو جمع کنم و ازخودم برنجونمش! امشب برای شام میام دنبالت.. عزیز واسه امشب تدارک دیده

باچشم های گرد شده گفتم:
_اما من.. من نمیتونم بیام…
ازجاش بلند شد و بهم نزدیک شد.. با ابروهای گره خورده گفت:
_میتونستی اون لحظه ای که عزیز ازت سوال پرسید خیلی راحت حقیقت رو بگی و منو هم مجبور به ادامه ی این دروغ مسخره نمیکردی… میتونست همونجا تموم بشه واگه تموم نشده چون شما باعث شدید این موضوع کش پیدا کنه خانوم محترم!

عصبی گفتم:
_خوبه والا یه چیزی هم بدهکارشدم.. بدکردم آبرو داری کردم ونذاشتم جلوی مادربزرگتون شرمنده بشید؟
_اگه امشب نیای علاوه برمن توهم شرمنده میشی کاری نداره که یه امشب فکرکن با آقا کمیل وقت میگذرونی!

باغضب و فک قفل شده توی سکوت نگاهش کردم…
_اونجوری نگاهم نکن.. منم هیچ علاقه ای به ادامه ی این موضوع ندارم و برعکس واسم حکم شکنجه داره.. پس بیا ویک شب همدیگه رو تحمل کنیم!

بدبختی وغم بزرگ توی دلم این بودکه بودن عماد درکنار من شکنجه نبود و برعکس حسی که اون به من داره بودن کنارش واسم ازهرچیزی توی دنیا قشنگ تربود ولعنت به دل من که با دیدن این همه بد بودن بازم دوستش داشت!

دندون قروچه ای کردم وگفتم:
_اوکی.. امشبم تحمل میکنم! امیدوارم هرچه زودتر تموم بشه!
_نگران نباش نمیذارم آقا کمیل بفهمه!
پشت چشمی نازک کردم و به طرف درخروجی رفتم وهمزمان گفتم:
_بیشترنگران خانوم شما هستم فکرکنم خیلی حساس هستن و عاقبت خوبی پیش رو نخواهید داشت!

در اتاقو بستم و رفتم روی میزم نشستم..
باحرص چندبار مشتمو روی میز کوبیدم وزیرلب زمزمه کردم.. تحمل.. شکنجه..!! باشد آقای عماد خان! میدونم چطوری شکنجه ی واقعیت کنم!
داشتم خودمو توی صندلیم تکون میدادم تا آروم بشم که بازهم تلفن کوفتی زنگ خورد!

باصدایی که سعی داشتم خودمو آروم وریلکس نشون بدم جواب دادم:
_بفرمایید..
_بجای حرص خوردن وسیله هاتو جمع کن برسونمت خونتون برای شب آماده باشی!
_من مشکلی ندارم پایان ساعت کاری میرم وآماده میشم!
_دودقیقه ای آماده شو دارم میرم توهم میرسونم!

گوشی روقطع کرد ومن اونقدر تلفن رو توی دستم فشار دادم که انگشت هام درد گرفتن…
باحرص دفترمو بستم وتوی کیفم انداختم با مشت ولگد کامپیوتر رو خاموش کردم که عماد اومد بیرون ومن به سرعت نور خودمو جمع کردم و سعی کردم عادی جلوه کنم!

لبخندی که بیشتر شبیه پوزخند بود بهم زد وسرشو تکون داد که راه بیوفتم!
پشت چشمی نازک کردم و به طرف در رفتم!
رفتیم داخل آسانسور که با صدایی که شک نداشتم پراز غرور وتکبره گفت:

_کامپیوتر بیچاره گناهی نداره!
سرمو باحرص تکون دادم وگفتم:
_اونی که گناه داره منه بیچاره ام!
اخم هاشو توهم کشید وگفت:
_اگه اینقدر اذیتی میتونم به عزیز زنگ بزنم کنسلش کنم!

دلم نمیخواست کنسلش کنه اما کلمه ی شکنجه خیلی اذیتم کرده بود و نتونستم جلوی خودمو بگیرم وبادلخوری گفتم:
_بیشتر شکنجه شدن شما داره عذابم میده!
نگاهی خیره به چشمام انداخت وگفت:
_به هرحال اگه اذیتی کنسل میکنم!

_چشم هامو ریز کردم وبه حالت قهر گفتم؛
_فعلا که شما دارین شکنجه میشین!
نگاهمو به کفش هام دوختم اما متوجه نگاه خیره اش روی خودم شدم!
آسانسو ایستاد و به محض بازشدن در بدون تعارف اول خودم رفتم بیرون!

دزدگیر ماشینشو زد واشاره کرد برم سوارشم!
_میتونم با آژانس برم!
باغضب وحرصی بهم نگاه کرد وگفت:
_سوارشو!
بازهم پشت چشم نازک کردم ورفتم سوارشدم!

میدونستم نباید صندلی عقب بشینم ومیدونستم اینکارم عصبیش میکنه پس بدون کرم ریختن صندلی جلو نشستم..
نمیدونم من دیونه بودم یا ماشینش عجیب بوی خودش رومیداد!

باروشن شدن ماشین موزیک خود به خود پلی شد ویه کم بعد صدای خواننده رفت روی اعصابم…
اصلا یادم نبود.. عشق من آدم نبود..
قلب من بااون بود اما حیف.. اون دلش بامن نبود…

بافکراینکه عماد این آهنگ رو بخاطر اون دختره گوش میکنه داشتم دیونه میشدم.. حسادت تموم وجودمو پرکرده بود و دست هام داشت میلرزید..
_میشه لطفا آهنگو عوض کنید؟

نیم نگاهی بهم انداخت و کلا ضبط رو خاموش کرد!
وای خدایا من چرا دارم میلرزم.. صدای قلبم رو توی گلوم حس میکردم..
آب دهنمو قورت دادم وچند بار نفس عمیق کشیدم تا خودمو آروم کنم!

شب شد ومن با کلی استرس ویک عالمه وسواس آرایش کردم و لباس مهمونی هامو پوشیدم و منتظر عماد شدم..
هرچقدر التماس کردم بهار هم همراهم بیاد فایده نداشت ومخالفت کرد..

بهارعطر گرون قمیتشو دستم داد وگفت:
_بذارتو کیفت لازم میشه!
_نمیخوام یک بار ازش زدم دیگه بسه! وای بهار کاش باهام میومدی.. من بیچاره الان تنهایی چیکارکنم؟
_بگیر بذارتوکیفت حرف نباشه.. چیزی نمیشه یه مهمونی ساده اس شام میخوری و برمیگردی تمام!

_اگه بامن میومدی آسمون به زمین میرسید؟
_نه اما صلاح میدونم تنها بری و…
صدای بوق ماشین اعماد باعث شد تپش قلبم به نهایت اوجش برسه!
_ای بابا.. چته تو؟ مگه بچه ای یا اولین بارته مهمونی میری؟
_آره بهار اولین بارمه بدون تو و بایه مرد غریبه جایی میرم!
_عزیزدلم.. بخدا هیچی نمیشه برو الان دوباره بوق میزنه.. سعی کن ریلکس باشی!

بااسترس چندبار از ادکلنش زدم و توی آینه خودمو نگاه کردم..
آرایش خوشگلم رو مدیون بهاربودم..
مانتو شلوار کرم شکلاتیمم واقعا بهم میومد..
بااسترس رفتم پایین و همین که دررو بازکردم عماد واسم چراغ زد!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان طلوع نزدیک است pdf از دل آرا دشت بهشت

  خلاصه رمان:         طلوع تازه داره تو زندگیش جوونی کردنو تجربه می‌کنه که خدا سخت‌ترین امتحانشو براش در نظر می‌گیره. مرگ پدرش سرآغاز ماجراهای عجیبیه که از دست سرنوشت براش می‌باره و در عجیب‌ترین زمان و مکان زندگیش گره می‌خوره به رادمهر محبی، عضو محبوب شورای شهر و حالا طلوع مونده و راهی که سراشیبیش تنده.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف

  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب و رویا دیده!     به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دوباره سبز می شویم به صورت pdf کامل از زهرا ارجمند نیا

    خلاصه رمان: فلورا صدر، مهندس رشته ی گیاه پزشکی در سن نوجوونی، شیفته ی دوست برادرش می شه. عشقی یک طرفه که با مهاجرت اون مرد ناکام می مونه و فلورا، فقط به خاطر مهرش به اون پسر، همون رشته ای رو توی کنکور انتخاب می کنه که ونداد آژند از اون رشته فارغ التحصیل شده بود. حالا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان وسوسه های آتش و یخ از فروغ ثقفی

  خلاصه رمان :     ارسلان انتظام بعد از خودکشی مادرش، به خاطر تجاوز عمویش، بعد از پانزده سال برمی‌گردد وبا یادآوری خاطرات کودکیش تلاش می‌کند از عمویش انتقام بگیرد و گمان می کند با وجود دختر عمویش ضربه مهلکی میتواند به عمویش وارد کند…   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آسمانی به سرم نیست به صورت pdf کامل از نسیم شبانگاه

    خلاصه رمان:   دقیقه های طولانی می گذشت؛ از زمانی که زنگ را زده بودم. از تو خبری نبود. و من کم کم داشتم فکر می کردم که منصرف شده ای و با این جا خالی دادن، داری پیشنهاد عجیب و غریبت را پس می گیری. کم کم داشتم به برگشتن فکر می کردم. تصمیم گرفتم بار دیگر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بخاطر تو pdf از فاطمه برزه کار

    رمان: به خاطر تو   نویسنده: فاطمه برزه‌کار   ژانر: عاشقانه_انتقامی     خلاصه: دلارام خونواده‌اش رو تو یه حادثه از دست داده بعد از مدتی با فردی آشنا میشه و میفهمه که موضوع مرگ خونواده‌اش به این سادگیا نیست از اون موقع کمر همت میبنده که گذشته رو رازگشایی کنه و تو این راه هم خیلی‌ها کمکش

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahi
Mahi
2 سال قبل

کم بووودددددددد ، تروخدا پارتو طولانی تر کنننننننن

Hamta
Hamta
2 سال قبل

جان دختر عمت یه پارت دیگه بزارر🥺💔🤧

هانا
هانا
2 سال قبل

عالی
برو گلاویژ جان خدا به همراهت😂

R
R
2 سال قبل

خیلی کم بودااااااا

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x