یک ساعتی گذشت ومن واسه اینکه دیگه به عماد نگاه نکنم خودمو مشغول کارم کردم اما توی دلم یک دنیا بد وبیراه به خودم گفتم که چرا این پیام رو داده بودم!

خلاصه مهمون ها کم کم خداحافظی کردن و رفتن.. عماد هم بااخم های توهم رفت توی اتاقش و رضا هم با کمک همکارها داشتن میزهارو جمع واتاق کنفرانس رو مرتب میکردن…

دلم واسه آقا مجتبی که قرار بود ظرف هارو بشوره سوخت!
تصمیم گرفتن کارمندها که برگشتن توی اتاق هاشون برم و بهش کمک کنم!

اینقدر خودمو سرگرم کار کرده بودم که تموم شده بود و داشتم واسه خودم به در ودیوار نگاه میکردم که تلفن داخلی زنگ خورد!

به رضا نگاه کردم که مشغول بود.. پس عماد پشت خط بود.. زیر لب گفتم:
_خدا به خیر بگذرونه! جواب دادم؛
_بله؟

_برگه ی قرار داد رو از رضا بگیرید وبیارید واسم!
_بله چشم!
گوشی رو قطع کردم و رفتم برگه ای که عماد گفته بودو گرفتم و به طرف اتاقش رفتم!

تقه ای به در زدم و وارد اتاق شدم!
داشت با تلفن حرف میزد و انگشت اشاره اش رو به نشونه ی سکوت بالا آورد…

خیلی دوست داشتم بفهمم چی میگه اما ازاونجایی که ترکی حرف میزد و من حتی یک کلمه هم متوجه نمیشدم تصمیم گرفتم فضولی نکنم و برم وبه کارم برسم..

آهسته به طرف میزش رفتم و برگه هارو روی میزش گذاشتم…
درسته نه متوجه حرف هاشون نمیشدم اما مطمئن بودم مادر بزرگش پشت خطه..

چون عماد با تنها کسی که ترکی حرف میزد مادر بزرگش بود.. شایدم من اشتباه میکنم و فقط مکالمه اش رو بامادر بزرگش دیده بودم..

خلاصه که بیخیال فضولی شدم و اومدم اتاقو ترک کنم که گوشی رو از کنار گوشش جدا کرد وآهسته گفت:
_بمون کارت دارم..
نمیدونم علایق و سیلقه ی من مثل دیونه ها بودیا من یه دیونه ی بی عقلم! اما هرچی که هست باید بگم من عاشق مفرد حرف زدن و مرد سالاری های عمادم!

باکارخونه ی قند وشکری که توی دلم راه اندازی شده بود کنال کاناپه ایستادم تا مکالمه اش تموم بشه.. فکرکنم بی قراری و فضولی من متوجه شد چون چند ثانیه بعد گوشی رو قطع کرد…

_بامن کاری داشتید؟
_متاسفانه مادربزرگم تا خون به دل من نکنه آروم نمیشه و باید بگم یه مدت کوتاه مجبوریم جلوش نقش بازی کنیم..

دیدی که خیلی ضعیفه و بخاطر ناراحتی قلبی و آسمی که داره به سختی میتونه حرف بزنه.. نمیتونم دروغ هامو جمع کنم و ازخودم برنجونمش! امشب برای شام میام دنبالت.. عزیز واسه امشب تدارک دیده

باچشم های گرد شده گفتم:
_اما من.. من نمیتونم بیام…
ازجاش بلند شد و بهم نزدیک شد.. با ابروهای گره خورده گفت:
_میتونستی اون لحظه ای که عزیز ازت سوال پرسید خیلی راحت حقیقت رو بگی و منو هم مجبور به ادامه ی این دروغ مسخره نمیکردی… میتونست همونجا تموم بشه واگه تموم نشده چون شما باعث شدید این موضوع کش پیدا کنه خانوم محترم!

عصبی گفتم:
_خوبه والا یه چیزی هم بدهکارشدم.. بدکردم آبرو داری کردم ونذاشتم جلوی مادربزرگتون شرمنده بشید؟
_اگه امشب نیای علاوه برمن توهم شرمنده میشی کاری نداره که یه امشب فکرکن با آقا کمیل وقت میگذرونی!

باغضب و فک قفل شده توی سکوت نگاهش کردم…
_اونجوری نگاهم نکن.. منم هیچ علاقه ای به ادامه ی این موضوع ندارم و برعکس واسم حکم شکنجه داره.. پس بیا ویک شب همدیگه رو تحمل کنیم!

بدبختی وغم بزرگ توی دلم این بودکه بودن عماد درکنار من شکنجه نبود و برعکس حسی که اون به من داره بودن کنارش واسم ازهرچیزی توی دنیا قشنگ تربود ولعنت به دل من که با دیدن این همه بد بودن بازم دوستش داشت!

دندون قروچه ای کردم وگفتم:
_اوکی.. امشبم تحمل میکنم! امیدوارم هرچه زودتر تموم بشه!
_نگران نباش نمیذارم آقا کمیل بفهمه!
پشت چشمی نازک کردم و به طرف درخروجی رفتم وهمزمان گفتم:
_بیشترنگران خانوم شما هستم فکرکنم خیلی حساس هستن و عاقبت خوبی پیش رو نخواهید داشت!

در اتاقو بستم و رفتم روی میزم نشستم..
باحرص چندبار مشتمو روی میز کوبیدم وزیرلب زمزمه کردم.. تحمل.. شکنجه..!! باشد آقای عماد خان! میدونم چطوری شکنجه ی واقعیت کنم!
داشتم خودمو توی صندلیم تکون میدادم تا آروم بشم که بازهم تلفن کوفتی زنگ خورد!

باصدایی که سعی داشتم خودمو آروم وریلکس نشون بدم جواب دادم:
_بفرمایید..
_بجای حرص خوردن وسیله هاتو جمع کن برسونمت خونتون برای شب آماده باشی!
_من مشکلی ندارم پایان ساعت کاری میرم وآماده میشم!
_دودقیقه ای آماده شو دارم میرم توهم میرسونم!

گوشی روقطع کرد ومن اونقدر تلفن رو توی دستم فشار دادم که انگشت هام درد گرفتن…
باحرص دفترمو بستم وتوی کیفم انداختم با مشت ولگد کامپیوتر رو خاموش کردم که عماد اومد بیرون ومن به سرعت نور خودمو جمع کردم و سعی کردم عادی جلوه کنم!

لبخندی که بیشتر شبیه پوزخند بود بهم زد وسرشو تکون داد که راه بیوفتم!
پشت چشمی نازک کردم و به طرف در رفتم!
رفتیم داخل آسانسور که با صدایی که شک نداشتم پراز غرور وتکبره گفت:

_کامپیوتر بیچاره گناهی نداره!
سرمو باحرص تکون دادم وگفتم:
_اونی که گناه داره منه بیچاره ام!
اخم هاشو توهم کشید وگفت:
_اگه اینقدر اذیتی میتونم به عزیز زنگ بزنم کنسلش کنم!

دلم نمیخواست کنسلش کنه اما کلمه ی شکنجه خیلی اذیتم کرده بود و نتونستم جلوی خودمو بگیرم وبادلخوری گفتم:
_بیشتر شکنجه شدن شما داره عذابم میده!
نگاهی خیره به چشمام انداخت وگفت:
_به هرحال اگه اذیتی کنسل میکنم!

_چشم هامو ریز کردم وبه حالت قهر گفتم؛
_فعلا که شما دارین شکنجه میشین!
نگاهمو به کفش هام دوختم اما متوجه نگاه خیره اش روی خودم شدم!
آسانسو ایستاد و به محض بازشدن در بدون تعارف اول خودم رفتم بیرون!

دزدگیر ماشینشو زد واشاره کرد برم سوارشم!
_میتونم با آژانس برم!
باغضب وحرصی بهم نگاه کرد وگفت:
_سوارشو!
بازهم پشت چشم نازک کردم ورفتم سوارشدم!

میدونستم نباید صندلی عقب بشینم ومیدونستم اینکارم عصبیش میکنه پس بدون کرم ریختن صندلی جلو نشستم..
نمیدونم من دیونه بودم یا ماشینش عجیب بوی خودش رومیداد!

باروشن شدن ماشین موزیک خود به خود پلی شد ویه کم بعد صدای خواننده رفت روی اعصابم…
اصلا یادم نبود.. عشق من آدم نبود..
قلب من بااون بود اما حیف.. اون دلش بامن نبود…

بافکراینکه عماد این آهنگ رو بخاطر اون دختره گوش میکنه داشتم دیونه میشدم.. حسادت تموم وجودمو پرکرده بود و دست هام داشت میلرزید..
_میشه لطفا آهنگو عوض کنید؟

نیم نگاهی بهم انداخت و کلا ضبط رو خاموش کرد!
وای خدایا من چرا دارم میلرزم.. صدای قلبم رو توی گلوم حس میکردم..
آب دهنمو قورت دادم وچند بار نفس عمیق کشیدم تا خودمو آروم کنم!

شب شد ومن با کلی استرس ویک عالمه وسواس آرایش کردم و لباس مهمونی هامو پوشیدم و منتظر عماد شدم..
هرچقدر التماس کردم بهار هم همراهم بیاد فایده نداشت ومخالفت کرد..

بهارعطر گرون قمیتشو دستم داد وگفت:
_بذارتو کیفت لازم میشه!
_نمیخوام یک بار ازش زدم دیگه بسه! وای بهار کاش باهام میومدی.. من بیچاره الان تنهایی چیکارکنم؟
_بگیر بذارتوکیفت حرف نباشه.. چیزی نمیشه یه مهمونی ساده اس شام میخوری و برمیگردی تمام!

_اگه بامن میومدی آسمون به زمین میرسید؟
_نه اما صلاح میدونم تنها بری و…
صدای بوق ماشین اعماد باعث شد تپش قلبم به نهایت اوجش برسه!
_ای بابا.. چته تو؟ مگه بچه ای یا اولین بارته مهمونی میری؟
_آره بهار اولین بارمه بدون تو و بایه مرد غریبه جایی میرم!
_عزیزدلم.. بخدا هیچی نمیشه برو الان دوباره بوق میزنه.. سعی کن ریلکس باشی!

بااسترس چندبار از ادکلنش زدم و توی آینه خودمو نگاه کردم..
آرایش خوشگلم رو مدیون بهاربودم..
مانتو شلوار کرم شکلاتیمم واقعا بهم میومد..
بااسترس رفتم پایین و همین که دررو بازکردم عماد واسم چراغ زد!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۱ / ۵. شمارش آرا ۱

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی
دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی

    دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی خلاصه رمان: داستان درباره دو برادریست که به جبر روزگار، روزهایشان را جدا و به دور از هم سپری می‌کنند؛ آروکو در ایران و دیاکو در دبی! آروکو که عشق و علاقه او را به سمت هنر و عکاسی و تئاتر کشانده است، با دختری به نام الآی آشنا می‌شود؛

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جانان

    خلاصه رمان :     جانان دختریه که در تصادفی در سن ۱۷ سالگی به شدت مجروح می شه و صورتش را از دست می دهد . جانان مادر و برادرش را مقصر این اتفاق می داند . پزشک قانونی جسد سوخته دختری را به برادر بزرگ و مادرش می دهد و آنها فکر می کنند جانان را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عاشک از الهام فتحی

    خلاصه رمان:     عاشک…. تقابل دو دین، دو فرهنگ، دو کشور، دو عرف، دو تفاوت، دو شخصیت و دو تا از خیلی چیزها که قراره منجر به ……..   عاشک، فارسی شده ی کلمه ی ترکی استانبولی aşk و به معنای عشق هست…در واقع می تونیم اسم رمان رو عشق هم بخونیم…     به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هذیون به صورت pdf کامل از فاطمه سآد

      خلاصه رمان:     آرنجم رو به زمین تکیه دادم و به سختی نیم‌خیز شدم تا بتونم بشینم. یقه‌ام رو تو مشتم گرفتم و در حالی که نفس نفس می‌زدم؛ سرم به دیوار تکیه دادم. ساق دستم درد می‌کرد و رد ناخون، قرمز و خط خطی‌اش کرده بود و با هر حرکتی که به دستم می‌دادم چنان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ستی pdf از پاییز

    خلاصه رمان :   هاتف، مجرمی سابقه‌دار، مردی خشن و بی‌رحم که در مسیر فرار از کسایی که قصد کشتنش را دارند مجبور به اقامت اجباری در خانه زنی جوان می‌شود. مردی درشت‌قامت و زورگو در مقابل زنی مظلوم و آرام که صدایش به جز برای گفتن «چشم‌» شنیده نمی‌شود. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عشق ممنوعه pdf از زهرا قلنده

  خلاصه رمان:   این رمان در مورد پسری به اسم سپهراد که بعد ۸سال به ایران برمی گرده از وقتی برگشته خاطر خواهای زیادی داشته اما به هیچ‌کدوم توجهی نمیکنه.اما یه روز تو مهمونی عروسی بی نهایت جذب خواهرش رزا میشه که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahi
Mahi
2 سال قبل

کم بووودددددددد ، تروخدا پارتو طولانی تر کنننننننن

Hamta
Hamta
2 سال قبل

جان دختر عمت یه پارت دیگه بزارر🥺💔🤧

هانا
هانا
2 سال قبل

عالی
برو گلاویژ جان خدا به همراهت😂

R
R
2 سال قبل

خیلی کم بودااااااا

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x