همین که از درخونه زدیم بیرون دست عمادو ول کردم…
عمادم خودشو به اون راه زد و دزدگیر رو زد و به طرف ماشین رفت…
خجالت میکشیدم.. اما انگار راه فراری نبود.. دلو زدم به دریا و رفتم سوار شدم..
همین که نشستم عماد گفت:
_نمیدونم چطور تشکر کنم.. اصلا دلم نمیخواد مجبورت به ملاقات فرداشب کنم و….
_نه اصلا.. اجباری درکار نیست.. خودم دلم میخواست یه شب دیگه رو با عزیزجون باشم.. پیشنهاد خودم بود آقا عماد.. نیازی به این کار نیست!
مدتی که حرف میزدم نگاهم به داشبورد ماشین بود و اصلا روم نمیشد توی صورتش نگاه کنم که دیدم ساکته!
نیم نگاهی بهش انداختم ودیدم داره نگاهم میکنه!
سرمو سوالی تکون دادم و گفت
_ممنون
سرموتکونی دادم وبازهم سکوت کردم وعمادم ماشین رو روشن کرد وحرکت کردیم!
حس عجیبی داشتم.. یه چیزی که تابحال تجربه اش نکرده بودم..
آروم بودم اما قلبم تند میزد.. احساس امنیت میکردم اما بیقراری بیش ازحد باعث شده بود دستام یخ بزنه.. من چم شده خدایا!!!
جلوی خونه نگهداشت و گفت:
_خودم واسه شام وجایی که میریم تدارک می بینم.. توفقط منتظر زنگ من باش!
بهم برخورد.. درسته که کارمندش بودم و پولی نداشتم اما اونقدری داشتم که از پس خرج یه شام بربیام!
_لازم نیست.. خودم میتونم مدیریتش کنم.. نگران نباشید ازپسش برمیام!
انگار متوجه دلخوریم شد..
_گلاویژ؟
برگشتم و بدون حرف نگاهش کردم..
_من فقط نمیخوام بخاطر من اذیت بشی!
_نه لازم نیست اذیت شدم بهتون اطلاع میدم
خندید.. چقدر خوشگل میخنده.. خیلی کم پیش میاد دندون نما بخنده اما به جرات میتونم بگم قشنگترین خنده ی دنیا رو به خودش اختصاص داده…
_باشه کوچولو.. نمیخواد قیافتو اونجوری کنی.. برو استراحت کن فردا می بینمت!
ازماشین پیاده شدم و قبل از اینکه در رو ببندم خم شدم وگفتم:
_محض اطلاعتون من کوچولو نیستم شما یه مقدار سنتون بالاست!
بازهم خندید و درحالی که دنده رو عوض میکرد گفت:
_۷و۸میام دنبالت
دررو بستم و به طرف خونه رفتم…
عمادم درکمال ناباوری وبی ادبی بدون اینکه منتظر بشه من برم داخل پاشو گذاشت روی گاز و رفت!
کلید رو ازکیفم درآوردم و به درانداختم.. اما هرچی چرخوندم باز نشد..
انگار بازهم همسایه های محترم قفل پشت در رو انداخته بودن…
ساعت نزدیک به یک شب بود میدونستم بهارخوابه اما چاره ای جز زنگ زدن نداشتم..
زنگ خونه رو زدم و منتظر بهار شدم.. بی اراده نگاهی به کوچه خلوت انداختم و ترس رفت توی جونم!
تندتند زنگو فشار میدادم که بهار آیفون رو برداشت وگفت:
_چته دیونه؟ کلید نداری مگه؟
_بهار بیا دررو باز کن قفل دررو ازداخل انداختن الان سکته میکنم!
بهار که ازترس های هیستریک من خبر داشت گفت:
_باشه اومدم!
چندثانیه نشد که بهار باهمون شلوارک وتاپ دوبنده اش اومد و در رو باز کرد..
ترسیده پریدم توی خونه وگفتم:
_والا من نمیدونم چرا این زبون نفهم ها قفلی دررو ازداخل میزنن! شاید یه نفر دیروقت بیاد خونه خب!
درحالی که غرغر میکرد رفتیم بالا و وارد خونه شدیم!
کفش هامو درنیاورده بودم که مثل جن زده ها به طرفم اومد وگفت:
_زودباش تعریف کن چی شد؟ چه خبربود؟ کیا بود؟ چیا گفتین؟
_وای.. دیونه شدیا! صبرکن برسم خونه بعد ببندم به رگبار سوال هات!
_مگه باتونیستم من؟ بیا بشین تعریف کن ازغروب دارم دیونه میشم از فضولی!
خندیدم و گفتم:
مثل بچه های فضول پشت سرم راه افتاد وگفت:
_داری عوض میکنی همزمان هم تعریف کن دیگه!
میدونستم تا سیرتا پیاز رو واسش تعریف نکنم ول کنم نیست پس نشستم و موبه مو واسش تعریف کردم!
_خب دیگه قصه ی ما به سررسید! حالا اگه اجازه میدی برم صورتشمو بشورم وبخوابم!
_خاک توسرت کنن گلاویژ خیلی نفهمی!
_وا؟
_وا نداره.. اونقدر خنگی نفهمیدی عماد ازت خوشش اومده!
پوزخندی گوشه ی لبم نشست.. حق با بهاربود.. هرکس دیگه ای هم بود امشب عماد رو میدید میگفت یک نه صد دل عاشقمه!
_نه جانم! اون فقط خوب بلده نقش بازی کنه.. توکار عشق وعاشقی نیست!
_یعنی اون دختره چه خری بوده کیس به این خوبی رو ول کرده!
کش موهامو باز کردم و به طرف دستشویی رفتم..
_چه بدونم! حتما دلیلی داشته!
داشتم صورتمو میشستم که بهار در رو باز کرد توی چهارچوب ایستاد وگفت:
_حالا توچرا جوگیرشدی شام بیرون دعوتشون کردی؟ میگفتی بیان اینجا خودمون شام درست میکردیم دیگه!
_بیخیال به زحمتش نمی ارزید فدای سرمون یه شبم من مهمون کنم چی میشه مگه!
_نمیخواد مهمون کنی پولتو بذار جیبت خودم هستم!
به مسواکم خمیر دندون زدم وگفتم:
_این همه تو بودی و جورمنو کشیدی.. ازاین به بعد….
میون حرفم پرید وگفت:
_چرت وپرت نگو فاز ماز واسم نگیر خوشم نمیاد.. بدو بیرون ترکیدم!
_شد من یه باربرم دستشویی تو نیای؟
_حرف نباشه بیابیرون حالم خوب نیست!
صبح باصدای آلارم گوشیم بیدارشدم وکلافه گفتم:
_همش تکرار وتکرار!! صبح کار وشب جنازه! اینم شد زندگی؟
صدای خواب آلود بهار بلندشد..
_بجای غرزدن خداروشکر کن یه صبح دیگه هم بیدارشدی و سالمی!
بدون حرف با دهن کجی اداشو درآوردم و به سختی ازرختخوابم دل کندم..
ساعت سه صبح خوابیده بودم و اصلا چشم هام بازنمیشد..
کاش میشد زنگ بزنم وبگم امروز بخاطر مهمونی نمیام اما با یادآوری حرف دیشب عماد که گفته بود رضا نیست ودست تنهاست پشیمون شدم!
خلاصه باهزار جور بدوبیراه به خودم و گیر دادن زندگی وزمین وزمان خودمو به شرکت رسوندم..
طبق معمول همیشه بازهم دیر رسیدم وطبق معمول شرکت خلوت بود…
خیلی خوابم میومد وبا اینکه از قهوه متنفر بودم تصمیم گرفتم واسه خودمم قهوه درست کنم تا خواب ازسرم بپره!
اول رفتم قهوه ساز روروشن کردم وبعد به طرف اتاق عماد رفتم تا اعلام حضور کنم!
تقه ای به در زدم و بدون منتظر جواب شدن در روباز کردم..
عماد پشت به من و روبه پنجره داشت با تلفن حرف میزد که با ورود من به طرفم برگشت!
_خواستم بگم من اومدم!
چه تیپی هم زده بود.. شلوار جین یخی وبلوز آستین بلند سفید… لامصب هرچی میپوشه بهش میاد…
پوووف! خب به من چه؟ مبارک صاحبش باشه! والا…
داشتم قهوه رو توی فنجان ها میریختم که آقای کیایی اومد توی آشپزخونه وچون انتظار اومدن کسی نداشتم ترسیده تکونی خوردم و قهوه رو ریختم روی دستم!
_صبح بخیر……
_هیع!! آخ… سوختم!
_ ای وای.. شرمنده تقصیر من شد نمیخواستم بترسونمتون!
_سلام.. نه خواهش میکنم حواسم جای دیگه بود متوجه شما نشدم! چیزی میخوایید؟
لیوان دستشو بالا گرفت وگفت:
_اومدم چایی بخورم!
درحالی که سوزش دستم اذیتم میکرد گفتم؛
_معذرت میخوام من تازه رسیدم یک ربع، بیست دقیقه دیگه بیاید واسه چایی!
_خواهش میکنم.. باشه عجله ای نیست.. اگه دستتون میسوزه برم پماد سختگی بخرم؟
_نه چیز مهمی نیست ممنون!
کیایی رفت و من ازشدت سوزش تندتند دستمو تکون دادم و شروع کردم به بالا وپایین پریدن!
_ ای بمیری با این اومدنت.. ای دردبی درمون بگیری خب یه اهمی.. اوهمی.. آییی خدایا.. دستممم!
_اهممم!!
اوف.. خاک برسرم.. آبروم رفت.. بافکراینکه نکنه کیایی پشت سرم باشه جرات نمیکردم برگردم!
_سرصبحی کدوم بدبختی رو داری مورد لطف خودت قرار میدی؟
عماد بود.. ای خدا.. چی میشه من یه روز مثل آدم بگذرونم و سوتی ندم؟
باخجالت برگشتم وگفتم:
_سلام.. صبح بخیر!
_دستت چی شده؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فاطمه جان ی سؤال
چه رمان هایی رو پارت گذاری میکنی؟
زاده نور، گلاویژ، افگار، تارگت، دلارای، الفبای سکوت ، عشق ممنوعه ،عشق صوری و قدیمیا
عههه گفتم چقد آشناییاااااا پس بگو تو زاده نور ی دفعه اسمتو دیدم 😂❤
آره 😂
اوکی مرسی
آقا تورو خدا ی کم طولانی ترش کن
تا فردا دق میکنیم
انتظارررررررر🚶♀️
رمانتون خیلی قشنگهههههههه 😍لطفا پارت های بیشتری بزارین 😑
پارت بعدیییییییییییییییییییییییییییی😂
آقا تورو خدا ی کم طولانی ترش کن
تا فردا دق میکنیم
واییییی بازم وسط گفتگو تموم شددددد ، ووشششش ، من تا فردا دق میکنممممم
میشه پارت بیشتر بذاری 😉😂
عاشق شد رف😂
سلام عالیییییه خیلی خوبه
تو رو خدا الان پارت ۳۹ رو بزار
لطفااااااااااا
عاشق شدی روله😂
فاطمه جون رفته رفته داری پارتا رو کمش میکنی ها. حواسم هس خانم خانما…. زیادش کن 😂
نه بخدا کم نکردم 😂
عالی😍
فاطمه جووون تروخدا کم نکننن بخدا ۴ روز دیگه مدارس باز میشن
مدرسه ماهم خیلیییی سخت گیره و میخوان دوبار امتحان پایان ترم بگیرن(یعنی ی بار بعد از عید ی بار هم خرداد) بخدا وقت نمیکنم بیام تازه درساهم خدایی سنگینن
تروخدا این چهار روز با ما دبیرستانیا راه بیا
اندازه همیشه میزارم ،کمش نمی کنم عزیزم
اگه شد بیشترش می کنم اگه نه که از این کمترشم نمی کنم
مرسی😘😘
اووو.. خدا یارت
مدرسه شما کدوم شهره.. چه مدرسه ايه.. ینی دولتی یا خصوصی یا نیمه..
بخدااا
دولتیه البته نمونه دولتی بوده و دوساله که دولتی شده
و الان بهمون گفتن اگر این امتحانات و قبول نشید نمیذاریم امتحانات پایان ترم و بدید و این یعنی اینکه تجدیدی میشیم 🤦♀️🤦♀️
شما همون Rهستی که افگار رو هم میخونی؟؟؟ اسمت چیه ؟؟
عااالی😂😘😘😘دست مریزاد
عماد عاشق گلا میشود😜🙂😂
خخخ😂😂😝😝
عالیییییی مثل همیشه تو رو جون من تو رو جون عزیزت الان پارت ۳۹ و بنویس
به قرآن مردم دیگه اینقدر منتظر موندم
ولی در کل عالی♥️♥️♥️
عالیییییی مثل همیشه تو رو جون من تو رو جون عزیزت الان پارت ۳۹ و بنویس
به قرآن مردم دیگه اینقدر منتظر موندم
ولی در کل عالی♥️♥️♥️