رمان گلاویژ پارت 4 - رمان دونی

منظورشو فهمیدم.. رضا غیر مستقیم میخواست بهم بفهمونه که ممکنه تحقیر بشم!
رضا نمیدونست من توی 14 سالگی تحقیرشدم!!
میخواست حرف دیگه ای بزنه که گفتم:
_من مشکلی ندارم رضا جان! هدف های بزرگتری دارم!

لبخندی زد ودستشو به طرف آسانسور دراز کرد وگفت:
_پس دیگه حرفی نمیمونه! بفرمایید…
زیر لب تشکری کردم ووارد آسانسور شدم!

قلبم داشت توی سینه ام بی قراری میکرد.. حتی میتونم بگم لبخند روی لب های رضا ازصدای قلب من بود!
طبقه چهارم ایستاد و گفت:
_اونقدرا که نشون میده بد نیست! لازم نیست نگران باشی!

لبخندی مصنوعی زدم و با دست های لرزونم شالمو مرتب کردم و رفتم بیرون!
به میز خالی منشی نگاه کردم..
یعنی اونجا جای من بود؟
چقدر این شرکت قشنگه…

ترکیب کل فضا از چوپ های قهوه ای سوخته وکرم روشن بود..
حتی دیوارهاشم چوبی بود..
نورپردازی توی دیوار ها وسقف یه فضای بی نظیر رو ایجاد کرده بود!

مبل های زیبا که انگار برای همین شرکت طراحی شده بود.. بی اراده گفتم:
_خیلی قشنگه!
_ممنون چشمات قشنگ می بینه!
_واقعا میگم! اینجا خیلی قشنگه! اما چرا اینقدر خلوت؟

_اکثرقرارها خارج ازشرکت گذاشته میشه! اکثر روزها اینجا خلوته وفقط قراردادها داخل شرکت بسته میشه! بریم داخل؟ آماده ای؟

نفس عمیقی کشیدم وگفتم:
_بله… بریم!
به طرف دری که طرح زیبایی داشت و با همه ی درها فرق میکرد حرکت کرد..چرم های قهوه ای سوخته بادوخت های عجیب وغریب..

در زد و بدون منتظرشدن جواب دراتاقو باز کرد ووارد شد!
منم مثل جوجه اردک پشت سرش رفتم داخل!
_عماد جان ایشون خانم خرسند هستند برای مصاحبه قرار وقت گذاشته بودیم!

چشمم به مردی حدودا 30 ساله بود که به جرات میتونم بگم جذاب ترین مردی بودکه توی عمرم دیده بودم…
اخم وحشناک روی صورت سرد وبی روخش جذاب ترش کرده بود!

میشه گفت زیاد درشت هیکل نبود ولاغربود اما هیکل ورشکاری داشت ومعلوم بود زیر اون کت شلوار پراز عضله اس.. پوست گندمی موهای مشکی خوش حالت، دماغ مرتب و لب های گوشتی.. اما چشم هاش.. چشم هایی شاید نوک میدادی یا مشکی مایل به نوک مدادی!!!! چشمایی که باسرد ترین حالت نگاه گیرایی عجیبی!!
باتکون خوردن لب هاش به خودم اومدم!
_سلام بلد نیستی؟

خجالت زده خودمو جمع وجور کردم وآروم سلام کردم!
به رضا اشاره کرد وگفت:
_شما میتونی بری!
با گیجی به رضا نگاه کردم که با آرامش سرتکون داد وروبه من با اجازه ای گفت واز اتاق رفت بیرون!

با ترس پنهان به طرف مردی که فهمیده بودم اسمش عماده نگاه کردم..
ازپشت میزش بلند وبه طرف مبل چرمی که طرح دراتاق روش بود حرکت کرد وگفت:

_میتونی بشینی!
نفس حبس شده مو بیرون دادم سعی کردم مثل خودش محکم باشم

نشستم روی مبل و اونم مقابلم نشست و پای راستشو روی پای چپش انداخت و سیگاری روشن کرد وگفت:
_رزُمه ی کاری داری؟

مفرد حرف میزد وبه شدت من ازاین کار متنفر بودم!
یه استند روی میزش که اسم وفامیلش روی نوشته شده بود نگاه کردم..

“مدیریت عماد واحدی”
صدامو جدی کردم و گفتم:
_خیر من سابقه ی کاری ندارم آقای واحدی!
یه تای ابروشو بالا انداخت وگفت؛
_مدرک تحصیلی؟
_فکرمیکنم آقای محمدی شرایط من رو واستون شرح داده باشن!

_اما من میخوام از زبون خودت بشنوم!
لبمو گاز گرفتم وسرمو پایین انداختم!
_دیپلم!
_مدرک کامپیوتر چی؟ بالاخره کارت با کامپیوتره!
_ندارم!

_خب با این شرایط نظر من منفیه چون شما شرایط استخدام رو ندارید!
_اما آقای…
میون حرفم پرید وگفت:
_من نظرخودمو گفتم و هنوز به تصمیم آقای محمدی نرسیدیم!

بازهم سرمو پایین انداختم و منتظر بقیه حرفش شدم!
_از نظرمن این کار شدنی نیست اما میتونم بهت کمک کنم! یه کار دیگه بهت پیشنهاد میکنم بری اونجا کار کنی توی محیطی که به دردت میخوره وبه تحصیلاتتم میاد!

با گیجی به چشم های یخیش نگاه کردم..
درحالی که خیره نگاهم میکرد پک دیگه ای به سیگارش زد وچشماشو ریز کرد!
_چه کاری؟

_یه شرکت خدماتی میشناسم که به خدمه جدید نیاز دارن میتونم به اونجا معرفیت کنم اونجا برای شما مناسب هست و…
این مردک روانی چه فکری باخودش میکرد؟ فکرکرده شغل خانوادگیشو میتونه به من نسبت بده؟
باعصبانیت بلند شدم و میون حرفش پریدم!
_چه فکری باخودت کردی که میتونی کلفتی خونه هارو به من پیشنهاد کنی؟

با آرامش بلند شد و بهم نزدیک شد..
مثل اشیاعی بی ارزش بهم نگاهی انداخت وباهمون آرامش اما تن صدایی عصبی گفت:
_چه فکری باخودت کردی که میتونی اینجا تور پهن کنی؟

_من دنبال کار میگردم آقــــا… (عمدا آقارو باکنایه گفتم که نیشش بزنم) نه دنبال تور پهن کردن اشتباه به عرضتون رسوندن!
به کیفم چنگ زدم واومدم برم که رضا وارد اتاق شد وبا نگاهی ترسیده پرسید؛
_چه خبرشده؟

باصدایی که ازشدت عصانیت میلرزید گفتم:
_گویا ایشون شغل خانوادگیشونو میخوان به من بچسبونن!
اومدم از کنار رضا برم کنار که باصدایی بلند وعصبی گفت:
_صبرکن میگم!

روبه عماد کرد وگفت:
_قرارمون این بود؟
_برو بیرون رضا تاقبل ازاینکه…..
رضا که انگار کوه آتشفشان شده بود روبه کرد وگفت:
_خواهش میکنم 5دقیقه بیرون از اتاق بمون و خواهش میکنم همونجا بمون!

نگاه چندشی به اون میمون بیشعور انداختم و رفتم بیرون!
دست هام میلرزید..
راست میگه خب.. من چی دارم که اومدم اینجا؟ چی ازخودم دارم جز یه مدرک دبیرستان مسخره؟ من کی هستم اصلا؟

قطره اشک سمجی که روی دماغم راه گرفته بود رو پاک کردم دندون هامو روی هم ساییدم!!
فقط دعا کن اینجا نمونم آقای واحدی چون اگر بمونم بدجوری تلافی میکنم!

به یک دقیقه هم نکشید که رضا اومد بیرون ودر اتاقو بست!
به طرفم اومد وبا سرزنش گفت:
_این بود اون همه توصیه ای که بهت کردم؟ با دوکلمه حرف سریع از کوره دررفتی که!!

_نمیتونم درمقابل بی ادبی سکوت کنم!
_اما تو ازاولشم میدونستی که عماد چطور آدمیه!
_ندوستم زبونش اینقدر نیش داره!
_بالاخره این کار رو میخوای یانه؟ بهار که خیلی اصرار داشت این کار رو ازدست ندی!

سرمو پایین انداختم وبا غم گفتم:
_من به این کار نیاز دارم.. باید زندگیمو تغییر بدم!
_پس بخاطر زندگیتم شده باید با اخلاق این کنار بیای!
_چه مشکلی با زن ها داره؟

_بیخیال!!! اگه میخوای اینجا کار کنی باید جلوی زبونتو بگیری و درمقابل حرف هاش سکوت کنی!
_باشه تحمل میکنم!
دستشو به طرف اتاق دراز کرد وگفت:
_برو داخل ببین چیکارت داره!

_بازمیخواد تحقیرم کنه!
_گلاویژ!
_باشه.. باشه! باید خفه خون بگیرم! فهمیدم!
بدون در زدن در رو باز کردم و وارد اتاق شدم!

بدون حرف نگاهش کردم که دیدم یه تای ابروشو بالا انداخته وداره سوالی نگاهم میکنه!
_خب؟
_گفتن بامن کاردارید!
_من با حضورت توی این شرکت مشکل دارم ازت خواستم که بری!
همین اول کاری بی ادبی کردی و صداتو بلند کردی میذارم به حساب رفاقتم با رضا و بخاطر رضا برخلاف میلم موافقت میکنم که اینجا بمونی اما….

اومد طرفم.. توی چند قدمیم ایستاد.. دستاشو توی جیب شلوارش کرد
_من منشی نمیخوام…
منشی رضا میشی و آبدارچی من!
تیز نگاهش کردم واومدم حرف بزنم که مجالی نداد وادامه داد:
_اگه با این شرایط مشکلی نداری و موافقی میتونی ازفردا کارتو شروع کنی! راس ساعت 8 صبح اینجا باش وتاپایان ساعت کاری هم اینجا میمونی!

پشت بندحرف هاش دستشو به طرف دراز کردو ادامه داد:
_مرخصی!
میخواستم اعتراض کنم اما نتونستم حرف بزنم!
بغض کرده بودم واگر دهنمو باز میکردم بغضم میترکید!
بدون خداحافظی اتاقو ترک کردم وبی توجه به رضا که بیرون ایستاده بود از اونجا زدم بیرون!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان زروان pdf از م _ مطلق

  خلاصه رمان:     نازگل دختر زحمت کشی ای که باید خرج خواهراشو و مادرشو بده و میره خونه ی مردی به اسم طاها فرداد برای پرستاری بچه هاش که اتفاق هایی براش میافته… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نیمی از من و این شهر دیوانه

  خلاصه رمان :   نفس یه مدل معروف و زیباست که گذشته تاریکی داره. راهش گره می‌خوره به آدم‌هایی که قصد سوءاستفاده از معروفیتش رو دارن. درست زمانی که با اسم نفس کثافط‌کاری های زیادی کرده بودن مانی سر می‌رسه و… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ازدواج با مرد مغرور

  دانلود رمان ازدواج با مرد مغرور خلاصه: دختر قصه ی ما که از کودکی والدینش را از دست داده به الجبار با مردی مغرور، ترشو و بد اخلاق در سن کم ازدواج می کند و مجبور به تحمل سختی های زیاد می شود. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاه دل pdf از miss_قرجه لو

    نام رمان:شاه دل نویسنده: miss_قرجه لو   مقدمه: همه چیز از همان جایی شروع شد که خنده هایش مرا کشت..از همان جایی که سردرد هایم تنها در آغوشش تسکین می یافت‌‌..از همان جایی که صدا کردنش بهانه ای بود برای جانم شنیدن..حس زیبا و شیرینی بود..عشق را میگویم،همان عشق افسانه ای..کاری با کسی ندارم از کل دنیا تنها

جهت دانلود کلیک کنید
رمان گرگها
رمان گرگها

  خلاصه رمان گرگها دختری که در بازدیدی از تیمارستان، به یک بیمار روانی دل میبازد و تصمیم میگیرد در نقش پرستار، او را به زندگی بازگرداند… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به من نگو ببعی

  خلاصه رمان :           استاد شهرزاد فرهمند، که بعد از سالها تلاش و درس خوندن و جهشی زدن های پی در پی ؛ در سن ۲۵ سالگی موفق به کسب ارشد دامپزشکی شده. با ورود به دانشگاه جدیدی برای تدریس و آشنا شدنش با دانشجوی تخس و شیطونش به اسم رادمان ملکی اتفاقاتی براش میوفته

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سولومون
سولومون
2 سال قبل

کاری که بهش پیشنهاد کرد چجور کاری بود؟

هانا
هانا
2 سال قبل

عالی بود
اینقدر دوست دارم این مردک رو جرررررر بدم

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x