عماد برگشت و باغمگین ترین حالت ممکن نگاهم کرد و رضا هم که باحرف من پشیمون شده بود گفت:
_چرا زودتر نگفتی؟ من فکر کردم…
عماد میون حرفش پرید و گفت:
_فکر کردی دنیا مثل خودت دنبال فرصت میگردن..
_من معذرت میخوام داداشم.. دیدم دیر اومدین اومدم ببینم چی شده عزیز چشمش به در بود گفتم بیام اطلاع بدم سوتی ندین!
_اوکی.. الان میایم تو برو ببین سفارش هامون چی شد!
دستشو روی شونه ی عماد گذاشت وگفت:
_تاج سرمایی عماد خان!
رضا رفت ومن هم بدون وقفه باقدم های بلند پشت سرش راه افتادم که عماد دستمو گرفت..
_صبر کن کارت دارم
دستمو بانفرت از دستش بیرون کشیدم و باصدایی که ازشدت سرو عصبانیت شبیه پچ پچ شده بود گفتم:
_هی!!!! یه بار دیگه به من دست بزنی رسوای عالمت میکنم! دفعه آخرت بود!
منتظر حرفی نشدم و باقدم های بلند رفتم داخل رستوران و خودمو مشغول حرف زدن با رضا کردم…
_چیزی کم وکسر نیست؟ شما بفرمایید بشنید خودم بقیه سفارش هارو میارم!
توی سکوت به لب هام نگاه کرد و با نگاهی پراز ناراحتی گفت:
_همه چی مرتبه گلاویژ جان! تو برو پیش مهمون هات بشین ما مرد ها هستیم!
همه ی بدنم میلرزید و خداخیرش بده بهترین پیشنهادو بهم داده بود..
_ممنونم!
_اتفاقی خیلی بدی که نیوفتاده؟ کاری ازدست من برمیاد؟
_نه دستتون دردنکنه.. درست میشه انشاالله…
اومدم به سمت میز برم که صدام زد..
_گلاویژ!
_جونم؟
باخجالت و خیلی هم پر تاسف گفت:
_رژلبتو تمدید کن! سعی کن لرزش دست هاتم کنترل کنی!
رضا خیلی باهوش بود و فهمیده بود چه گندی بالا اومده بود!
_عزیز داره نگاهت میکنه سرویس بهداشتی روبروته.. بشمار سه برو وبیا!
بدون حرف رفتم توی سرویس وبه صورتم نگاه کردم…
نوک دماغم بخاطر گریه سرخ شده بود وهمه رژلبم دورلبم پخش بود…
بوسیدن عماد توی ذهنم تداعی شد.. دلم ریخت و تپش قلبم اوج گرفت!!!
باعجله رژلبمو که تو جیب لباس زیرم بود درآوردم و تمدید کردم و به سرعت برگشتم سر میز ونقابمو به صورتم زدم.. لبخند اجباری.. نگاه های مسخره!!!
عزیز با دیدنم بالذت لبخند زد و چشمکی زد….
بله دیگه! اینم فکرکرده رفتیم عشق بازی!
اما خبر نداره امشب آخرین شبیه که منو میبینه! هم خودش هم اون پسر شارلاتانش!
یه کم بعد غذاهارو آوردن و عماد هم باقیافه ای داغون اومد و صندلی کنار من نشست…
ازش متنفرشده بودم و اصلا دلم نمیخواست حتی برای یک ثانیه هم حضورشو کنارخودم تصور کنم!
منه احمق روباش توی رویاهام چقدر خیال پردازی کرده بودم و فکر میکردم چه مرد باوقاریه… هه… اینم یکیه لنگه ی همون محسن عوضی که از تموم زندگیم واسم کابوس ساخت!
بدون توجه به بوی گند عطرش و حضورش توی چند سانتی از لباسم، مشغول تعارف به عزیز و پروانه بودم که دیدم از میز پاهام لگد شد..
یه دفعه صدام قطع شد و چشم هام گرد شد…
با اشاره ی بهار فهمیدم کار خودش بوده! اخم هامو توهم کشیدم و سوالی نگاهش کردم…
با چشم وابرو به گوشیم اشاره کرد…
دوباره لبخندمو روی لبم حفظ کردم و خیلی نامحسوس گوشیمو برداشتم و متوجه اسمس بهار شدم!
_رنگ رژت عوض شد به جهنم! حداقل به عماد میگفتی دور لبشو پاک کنه آبرو واسمون نذاشتین!
وای یا ابوالفضل.. نه… نه! خواهش میکنم این کارو بامن نکنید…
جرات اینکه برگردم و به عماد نگاه کنم رو نداشتم…
وای عماد خدا لعنتت کنه.. وای الهی که جنازه تو واسم بیارن.. وای بی آبرو شدم…
_بهار؟ توروخدا جدی میگی؟
_گلاویژ خداشاهده بلند میشم میزنم تو دهنت، مگه الان وقت شوخی کردنه؟
دست هام سست شد.. دوباره لرز کردم.. سرم گیج میرفت…
فورا واسه عماد اسمس زدم:
_گند میزنی آثارشم پاک میکردی آقای به ظاهر محترم! دور لبتون رد رژ منه خاک برسر مونده.. حداقل پاکش میکردی.. ممنون که گند زدی به آبروم!
چندثانیه طول کشید تا متوجه اسمس گوشی لعنتیش شد…
باخوندن اسمس غذا پرید توی گلوش و یه سرفه افتاد…
عزیز_ ای خاک به سرم.. ای خدا.. چی شد؟ دخترم بزن تو پشتش!
منم خودمو زدم به هول شدن و با تاجایی که زور توی دستام جمع شده بود محکم کوبوندم توی پشتش!
بادرد خودشو عقب کشید ودستمال کاغذی برداشت و چندبار دور لبش کشید وگفت:
_ممنونم عزیزم خوب شدم!
غذا یه جوری پریده بود توی گلوش که توچشم هاش اشک جمع شده بود..
بادیدن سرخی چشماش یه لحظه احساس مسخره ام برگشت.. اما فقط یک لحظه!
_خوبی؟
یه جوری که فقط خودم بشنوم گفت:
_دندههامو خورد کردی
عزیز_ بهتری مامان؟
_آره قربونت برم یه لحظه غذا پرید توگلوم چیزمهمی نبود!
خلاصه اون شب طولانی ترین و دردناک ترین شب عمرم بود خوردن یه غذای کوفتی واسه من سال ها طول کشید…
موقع خداحافظی رسید و خداروشکر عزیز میخواست برگرده به شهرشون ومن هم دیگه پامو تواون خراب شده نمیذاشتم!
به سختی از بغل عزیز که محکم بهم چسبیده بود خودمو جدا کردم و برای بار هزارم خداحافظی کردم…
_من چشم به راهتون میمونما… یه وقت منه پیر زن رو نکارین به امون خدا!
توی دلم گفتم
_امشب بگذره پشت گوش هاتو دیدی منم دیدی!
_حتما عزیز جونم.. به روی چشم.. حتما مزاحمتون میشیم!
عزیز به طرف ماشین عماد رفت که عماد گفت:
_عزیزم رضا شمارو میرسونه من باید برم یه جایی.. روبه رضا کرد وادامه داد؛
_عزیز اینا رو برسون خونه من یه کم کار دارم!
وای نه! توی مسیر هم باید تعارف تیکه وپاره کردن رو تحمل میکردم…
با نا امیدی به طرف ماشین رضا رفتم که عماد دستمو گرفت وگفت:
_توبامن میای.. خودم میرسونمت خونتون!
دیگه از حالم نگم بهتره! خودتون حدس بزنین من اون لحظه چی کشیدم…
نگاه همه به دست من و آقا عماد بود و هیچ راه فراری هم نبود!
فقط تونستم ناخن هامو توی گوشت دستش که توی دستم بود تا جون دارم فشاربدم!
*باشه.. اشتباه کردم.. تاوانشم دادم.. من معذرت میخوام و قول میدم هیچوقت توی چندکیلومتریتم رد نشم و توهم بدون کولی بازی معذرت خواهی منو بپذیر و فراموشش کن!
گریه امونم نمیداد.. با هر کلمه ای که میگفت شدت ضجه هام بیشتر میشد!
اون حق نداشت منو با اون عوضی که تنهاش گذاشته بود اشتباه بگیره.. حق نداشت منو ببوسه و توی ذهنش عشق اونو تازه کنه.. حق نداشت.. حق نداشت کسی رو که ولش کرده بود رو هنوزم دوست داشته باشه!
بادیدن گریه های شدیدم کلافه چنگی به موهاش زد وگفت:
_من اگه بگم غلط کردم شما راضی میشی؟
میون هق هق و سکسکه گفتم؛
_منوبرگردون خونمون!
_یه جوری داری گریه میکنی که انگار من اولین نفری بودم که تورو بوسیده!
سرمو تندتند تکون دادم و باهمون حالت گفتم:
_اولین نفربودی!
_چی؟
_منو برگردونید خونمون.. من فراموش میکنم شماهم دیگه یادآوری نکنید لطفا!
_میخوای عذاب وجدان بندازی به جون من؟ حقا که همتون لنگه همید!
یه دفعه مثل جن گرفته ها پریدم و به یغه اش چنگ زدم وگفتم:
_مرتیکه وقتی بهت میگم اولی بودی یعنی اولی بودی! تو کی هستی که بخوام جلوت جانماز آب بکشم هان؟؟؟؟
اصلا نمیخوام منو برسونی من باتو تا قبرستونم نمیام… خودم میرم!
یقه لباسشو ول کردم و بلافاصله پیاده شدم…
باقدم های بلند از ماشین دور شدم که اونم پیاده شد و دنبالم دوید…
_کجا میری؟ نصف شبه با این سروضعت گندکاری بیشتری به بار میاد!
_به تو مربوط نیست! به گورسیاه که گند بالامیاد.. برو کنار ازسر راهم…
دستمو گرفت وبا عجز گفت:
_من اشتباه کردم… من شرمنده ام.. نمیتونم بذارم اینجوری بری.. بیا برسونمت بعدش هرکاری میخوای بکن!
_ولم کن عماد!! دستمو ول کن.. نمیخوام باتو جایی برم.. چرا حالیت نیست؟
باشنیدن اسمش از زبونم حس کردم یه لحظه نگاهش مکث کرد توی نگاهم!
_نمیتونم گلاویژ! امانت دست منی.. خواهش میکنم بذار برسونمت قسم میخورم دیگه رنگ من هم به چشم نمیبینی!
بی اراده گریه ام قطع شد.. باترس نگاهش کردم.. نکنه دیگه نبینمش! وای خدایا چرا جونمو نمیگیری؟ چرا تواین لحظه باید از ندیدنش قلبم بلرزه؟ چرا؟
وقتی دید دارم نگاهش میکنم به ماشینش اشاره کرد وگفت:
_خواهش میکنم سوارشو!
دستمو ازدستش بیرون کشیدم ورفتم سوارشدم…
توی مسیر هیچی نگفت و فقط آهنگ های غمیگن گذاشت…
هرچقدر آهنگ غمگین تر میشد سیل اشک های من هم شدت میگیرفت…
خدایا دلمو آروم کن… خدایا التماست میکنم….
جلوی خونه نگهداشت و گفت؛
_این همه گریه کردی.. رضا هم احتمالا اونجاست.. لطفا….
میون حرفش پریدم وگفتم:
_خداحافظ!
در روباز کردم و پیاده شدم..
در واحدمون ازپشت قفل بود و اجبارا زنگ رو زدم…
بهاربیداربود وبا قیافه ای حق به جانب اومد در رو باز کرد اما تا قیافه ی ترکیده ی من رو دید هراسون و ترسیده گفت:
_وای خاک توسرم.. چی شده گلا؟ این جه قیافه ایه؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
واییییی خداااا فردا شرکت هست؟؟؟؟ وایییی ، نویسنده عزیزم ببخشید ، میشه بگی این رمان و بقیه ی رمان های قشنگی که میذاری رو از کجا پیدا میکنی و میذاری؟
😎😎
فقط میخوام فردا برسه ببینم چجوری میگذره برا گلاویژ😂😂
😢😕🥺
فاطی اخرش که میگه (میون حرفش پریدم و گفتم ) دیگه ننوشته بود که چی نوشته
چی نوشته بوووود
وایس نگاه کنم
گفت خدافظ😂
درستش کردم
اهههه حیف شدددد فک کردم ی چیز جالب گفتتتتت🤒😒
از ماشین که پیاده شد چی گفت فاطییییی
نویسنده میشه رمان ماتیک ساواش و لادن هم بزاری
قشنگه رمانش؟؟؟اگه خوبه میزارم در اینده
در آینده🌱
آره رمانش خیلی قشنگهـ من دوسش دارم
الان تو این سایت فقط گلاویژ و میخونم
گفتم رمان لاوندر و ماتیک و بزار چون نتونستم ادامش بخونم🙂🖐️💔🌱
••تصیح : اگه میشه بزار
بخاطر این میگم در اینده چون نویسنده ی ماتیک نویسنده رمان دلارای هست که میزارم خیلی کم پارت میده ،گفتم شاید یکم جلو برع بعد بزارم،چون همش بچهها میگن کمه بیشتر بزار و از این حرفا
اهوم
باشه گلم من همیشه دنبالت میکنم🖐️🌱💜
لطف داری عزیزم ♥️
سلامـ منـ اومدمـ🙂🖐️
خش امدی 😄
تنکیو💜
برای یاد آوری رو عماد ک کراش نیستی خاهر؟🙂🔪🍀🌿
😂😂😂
نه عزیزم من رو افراد حقیقی کراش نمیزنم چه برسه خیالی 😂😉
حالا عماد کجا هست؟🥲😐
میشه ساعت دقیق پارت گذاریت رو بگی
قبل از ۱۲ ظهر
عالییییییی
وای خدا چقدر ب صحنه سر میز خندیدم🤣🤣🤣
عجب پارتی بود این پارت 👌🖇❤
واااای آرهههه 😂😂😂