_بهار؟؟؟ فکرمیکنی رضا پیشنهاد به این خوبی رو رد میکنه؟
من که میدونم واقعی نیست و ازخودت ساختی دلم خواست! چه برسه به رضای ساده ومهربون که آرزوش خوشبختی منه!!
_فکر اونجاشم کردم! رضا به اختلاف سنی زیاد درحد ترکیدن حساسه! این اقای خر پول که عاشق شما شده سنش یه ذره میره بالا..
_خب عمادم ۱۲ سال بزرگ تراز منه!
_عماد چند سالشه؟
_30 سال!
_خب عزیزمن سی سال جوونه یا چهل وپنج سال؟؟؟
_خاک به سرم! میخوای بگی طرف چهل وپنج ساله اس؟؟؟ بابا ارزش منو نیار پایین توروخدا! اصلا نگو! فقط بگو خواستگار داره ببین عکس العمل عماد چیه!
_میدونی یکی از مشکل های عماد که ازت دوری میکنه چیه؟
_چی؟؟
_اینکه تو جای بچه اشی وسنت خیلی کمتره! ولی اگه بدونه سن وسال واست مهم نیست به خودش میاد!
یه کم فکر کردم! حق با بهار بود.. عماد هردفعه به این موضوع اشاره کرده!
بی صدا سرمو تکون دادم!
بدون شک اشاره هایی به مرد پول دارو سن بالا بهت میشه و تو باید با کمال خون سردی بگی سن وسال واسم مهم نیست! دنبال کسی میگردم که عاشقم باشه و …. تا برسیم به حسادت آقا عماد!
_هوم! چقدرم قراره تحقیر بشم!
_نظرم خوب بود؟
_نمیدونم! انشالله خیر باشه!
بااسترس روی مبل نشستم و منتظر تلفن بهارشدم.. امروز قراربود تو نبود من بره و رضا روبه ناهار دعوت کنه و نقشه مزخرف رو عملی کنه!
اونقدر استرس داشتم دهنم خشک شده بود و تموم بدنم یخ زده بود…
خداکنه عماد قبول نکنه و باهاشون نره! یا نه خداکنه اصلا عماد شرکت نرفته باشه… یه ترس و دلشوره ی بدی توی دلم بود.. نه که از عماد بترسم نه!!! ترسم از تحقیر شدن و پایین اومدن ارزشم بود… میترسیدم باخودش فکرکنه من دختر پول پرستی هستم و میخوام با پیرمرد پول دار ازدواج کنم! اووووف بهار با این نقشه کشیدنت!!!
یک ساعت صبر کردم و خبری از زنگ بهار نشد.. قرار بود گوشی رو بذاره تا من صداها رو بشنوم اما خبری نبود! فکرمیکنم موفق به کارش نشده و ای کاش همین جوری هم بوده باشه!
گوشی رو انداختم روی میز و بلند شدم یه چیزی واسه خودم درست کنم داشتم از گرسنگی تلف میشدم!
داشتم توی یخچال دنبال یه غذای فوری میگشتم که گوشیم زنگ خورد…
وای زنگ زد!
باعجله به سمت گوشیم رفتم و بدون حرف فقط جواب دادم…
بهار_ صدامو داری؟
_آره! چه خبرشد؟
_داریم میریم توی رستوران گوشی رو میذارم توی کیف پولم روی میز که واضح بشنوی!
_متوجه نشن؟ وای بهار من پشیمون شدم! توروخدا برگرد وچیزی نگو!
_دارن میان سکوت کن من رفتم!
یه دونه محکم زدم توسرم و گوشی رو گذاشتم روی پخش تا ببینم چه خاکی میخواد توسرم بریزه!
اولش صدای خش خش و بعدش حال واحوال و حرف های روزمره بود..
داشتم کلافه میشدم زیر لب گفتم خب خبرمرگت حرف بزن دیگه دق مرگم کردی!
ده دقیقه دیگه هم گذشت که دیدم بهارخانوم شروع کرد!
_راستش رضا دعوت به رستوران یه بهونه بود تا باهات یه موضوعی رو درمیون بذارم!
_جانم عزیزم بگو
_دررابطه با گلاویژه! خوب میدونی کس وکاری نداره و من جز خواهر یا بهتره بگم مادرش به حساب میام!
عماد_ میخواید من برم بیرون؟
بهار_ نه اصلا.. شماهم جای برادر من ورضا هستید چه بهتر که شماهم نظرتون رو بگید!
تودلم گفتم اون اگه گلاویژ واسش مهم بود نمیگفت تشریفشو ببره بیرون و برعکس کنجکاو هم میشد!
رضا_ چی شده بهار؟ دو روزه گلاویژ نیومده شرکت! مشکلی پیش اومده؟
بهار_ نه عزیزم سرما خورده آقا عماد بهشون مرخصی دادن خبر نداری مگه؟
_نه والا عماد باید سکه بندازی تا حرف بزنه!
_خب اشکال نداره حالا که فهمیدی یه سرماخوردگی ساده اس!
رضا_اوکی.. موضوع اصلی رو بگو!
_خبرداری که گلاویژ مدل چهره اس واسه شال وروسری واینجور چیزا؟ البته زیاد قبول نمیکنه مگر اینکه من مجبورش کنم!
رضا_خب؟ پیشنهاد کاری بهتری داره؟
_نه بابا داشته باشه هم قبول نمیکنه یه ذره خوشگلی داره و یه دنیا افاده! وبعدش خندید!
اداشو درآوردم وآروم گفت:
_هرهر بی مزه!
_چندماه پیش شرکت جدید قرار داد بستیم و من بازور کتک و خفت گیری گلاویژو بردم واسه عکاسی و خلاصه چند روز بعدش رییس مزون (…) بهم زنگ زد وقرار گذاشت ومنم فکرکردم سفارش عکاسی داره و رفتم…
ازم از گلاویژ پرسید و پیشنهاد داد مدلشون بشه و ازاونجایی که من میدونستم گلاویژ ممکن نیست قبول کنه پیشنهاد رو رد کردم.. بعد که مطمئن شد ممکن نیست قبول کنیم گفت از گلاویژ خوشش اومده و اصرار داشت بیاد خواستگاری!
رضا_ چه خوب! این که عالیه! نظر گلاویژ چیه؟
_والا رضا ازتو چه پنهون جرات نکردم چیزی بهش بگم آخه یه موضوع مهم هست که اگه بگم ممکنه توهم نخوای ادامه حرفمو بزنم!
_چه موضوعی؟
_مرده خیلی خوبیه و خب پول دارم هست و واقعا هم خوشگل و خوش تیپه! من فکرمیکردم مرده نهایتا ۳۵ سال سن داره و و قتی گفت ۴۵ سالمه شوکه شدم! البته ازحق نگذریم انصافا بهش نمیخوره و خیلی بی بی فیسه! اما با فهمیدن سنش ردش کردم وبیخیالش شدم اما رضا یک ماهه پدر منو صلواتی کرده اینقدر زنگ میزنه واصرار میکنه! انگاری بدجوری عاشق گلاویژ شده!
رضا_ غلط کرده مرتیکه! مگه بهش نگفتی گلاویژ چندسالشه؟ بیجا کرده شماره شو بده زنگ بزنم همه کسشو بشورم!
_وا رضا؟ چرا اینجوری میکنی؟ گناه که نکرده عاشق شده! به قول خودش نمیتونه یک شب بهش فکرنکنه! من میگم بیا به گلاویژ بگیم….
رضا عصبی میون حرف بهار پرید وگفت:
_لازم نکرده چیزی بگی و الکی ذهن اون دخترو درگیر نکن! این موضوع هم همینجا تموم کن! اون یاروهم زنگ زد میدی من جواب بدم پدرشو دربیارم!
_رضا جان؟ من اومدم مشورت کنم نه دعوا! این طرز برخورد اصلا درست نیست! مگه بده یه نفر اونقدر عاشق گلاویژ باشه؟ تازه بخدا اصلا بهش نمیاد چندسالشه اصلا خودت بیا ببینش، ببین بهش میخوره!!
_بهار بهش میخوره یا نمیخوره اون مردک سن باباشو داره تازه ازکجا معلوم زن نداشته باشه یا مطلقه نباشه؟
_نه اصلا هیچی نداشته اهل اینجور چیزا نیست مرد آرومیه!
_مبارک صاحبش باشه پاشو بریم ناهارو که کوفتمون کردی حداقل به کارهام برسم!
_بشین رضا! داری ناراحتم میکنی! اصلا آقا عماد شما بگید پیشنهاد من بده؟ گلاویژ حقش نیست که بدونه کسی تا اون حدعاشقشه؟ اگه بعدا بفهمه فرصت زندگی بهش ندادم ازدست من دلخور نمیشه؟
عماد_ عذر میخوام اما من توی زندگی دیگران دخالت نمیکنم! اما من هم با نظر رضا موافقم و سن وسال خیلی واسم مهمه! اون آقا هرچقدرم پولدار باشه بازم سن پدرشو داره!
_وا کی حرف پولو زد؟ تنهاچیزی که واسه گلاویژ ارزش نداره مادیاته چون اگه اینجوری بود هزارتا خواستگار پول دار داره و همه رو یک کلام رد کرده! گلاویژ دختر احساساتی هست و عشق وعاشقی واسش حرف اول رو میزنه!
عماد_ سن وسال چی؟ مشکلی با مردی که ۲۶ سال ازخودش بزرگ تره نداره؟
_خب مشکل اینجاست که اینو نمیدونم! اومدم از شما مشورت بگیرم که بهش بگم یانه!
که رضا گفت _نه همینجا تمومش کن لازم نیست بدونه
عماد_ اما من فکرمیکنم که اگه بدونه بهتره!
رضا_ عماد؟؟؟ متوجه هستی چی میگی؟
_نظرم رو گفتم! اگه اجازه بدید من دیگه میرم!
صدایی نیومد… چند ثانیه ای طول کشید که بهار گفت؛
_وا؟ این چرا اینجوری کرد؟ چقدر بی ادبه! غذاشم نخورد!
رضا_ ناهارتو بخور بریم بهار به حد کافی حرص خوردیم!
_خیلی خودخواهی رضا! واقعا که!
ده دقیقه ای طول کشید و صدایی نیومد که صدای بهار واضح تر به گوشم رسید…
_گلاویژ؟ پشت خطی؟
_بله متاسفانه!
_وای گلا رضاهم قهر کرد ورفت! نبودی ببینی عماد رنگش شبیه گچ دیوار شده بود! دیگه هیچ شکی ندارم که عماد دوستت داره!
_آره شنیدم! مردک بیشعور پیشنهاد میده به من بگی و ازدواج کنم بعد توچطور متوجه شدی دوستم داره؟ بیخیالش بیا خونه دستت درد نکنه کمکم کردی بفهم!
_هیییع! گلاویژ! تو چقدر نفهمی آخه؟ نمیدونی باچه حرص ولجبازی اون حرف رو زد ورفت! حتی دست به غذاشم نزد!
_اوهوم.. ممنونم بهار.. بخاطر من رضا باهات تند حرف زد!
_رضا که میدونستم حرصی میشه! اما از فردا متوجه میشی چه لطف بزرگی درحقت کردم!
_ممنون! جبران میکنم!
_معلومه که باید جبران کنی ناهار چی خوردی؟
_کوفت و مقداری زهر مار!
_نوش جونت! چیزی نخور غذای عماد دست نخورده اس پولشو دادم میارم واست!
_باشه! زود بیا!
همین که گوشی رو قطع کردم شماره عماد افتاد روی گوشیم!
دلم یه جوری شد! نمیدونم چرا دلم نمیخواست جواب بدم و یه جورایی میترسیدم!
اما جواب دادم…
_الو سلام!
_سلام.. کجایی؟
_من؟ خونه! چطور؟
_میتونی بیای بیرون؟ کارت دارم!
_اوم..! بله.. کجا؟
_ده دیقه دیگه دم خونتونم
_میشه بپرسم چیکارم دارید؟
_اومدم میگم دیگه!
_اهان! اوکی.. منتظرم!
باعجله رفتم یه چیزی کوفتم کنم دهنم بد مزه نباشه یه کمم آرایش کردم داشتم دنبال لباس میگشتم که صدای بوق ماشینشو شنیدم!
_ای بابا چرا اینقدر آن تایمی تو آخه لامصب!! حالا چی تنم کنم من؟!!
نمیتونستم توی لباس های خودم توی اون تایم کمی که داشتم دنبال لباس مرتب وست شده بگردم اجبارا رفتم در کمد لباس های بهار رو باز کردم و یه ست پاییزه (مانتو کتان زخیم وشلوار پاکتی جنس خود مانتو) به رنگ توسی داشت که با روسری وشال گردن بنفش ست کرده بود!
بی درنگ برداشتمش و همزمان شماره ی بهار رو گرفتم و کنار گوشم گذاشتم!
شلوارهای بهار برای من کوتاه میشد و خیلی خوشگل شد..
_اوف نمیری بهار این شلوارو کجا قایم کرده بودی مارمولک!
یه دفعه صدای بهار پشت خط گفت:
_ازکدوم شلوار حرف میزنی مارمولک زرد؟
_ععه! عشقم پشت خط بودی ببخشید! باتو نبودم که.. حالا بعدا دراین مورد حرف میزنم عماد اومده اینجا دارم میرم بیرون نمیدونم چی میخواد ولی گفت کارت دارم و… آی این کفش هات چرا اینقدر تنگ شدن؟
_چی میگی تو؟ کفش چی؟ عماد اونجا چیکار میکنه؟ صبر کن برسم خونه بعد برو!
_جلو دره بابا داره بوق میزنه منم دارم کفش می پوشم فعلا من میرم بعدا حرف میزنیم!
گوشی رو قطع کردم و پله هارو چندتایکی کردم و رفتم پایین!
در رو باز کردم و بادیدن قیافه ی عصبی وبه هم ریخته ی عماد فهمیدم حق با بهار بوده و احتمال داره که عماد منو دوست داشته باشه اما بازم باید خودم برم ببینم چه خبره!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
میشه الان پارت بعدی رو بزاری
فاطمه جون تو که رمان هایی به این قشنگی رو میذاری.. چطوره رمان یاکان و آغوش آتش رو هم بذاری ها..🙃💙
خلاصه داستانشون رو خوندم خیلیی قشنگ بودن مطمعن که تو و خواننده ها خوشتون میاد.. یه رمان دیگ هم ازش خوشم اومد اسمش یادم نیس یادم اومد حتما بت میگم..
باشه نگاه می کنم اگه پارتش زیاد بود میزارم،اگه نبود صبر می کنم زیاد شه بعد
مرسیی.. 😍😘♥️
رمان آغوش آتش فایل شده
نیس که🤔
تازه گشتم نبود.. اونیکه من میگم از مریم روحپره..
تازه اونایی که هستن لود نمیشن اصلا نتونستم لودسون کنم بعضیاشون فق اسمشون بود لینک دانلودشون نبود..
ولی خیلی رمان قشنگه مطمعنم
مخاطب جذب میکنه.. 😍
خدا یه همچین شوهر هایی مثل عماد نصیب همه بکنه
معلومه چشت گرفته ها😉😂
ازین عمادا فق یکییه اونم این عماد خان منه…!
معلومه عاشقش شدی👿
😂😂😂
اممم خب فاطمه جون از این به بعد دوشنبه سوری هر ماه دوتا یا سه تا پارت بزار پیشنهادم چطوره؟😁😉🌱💜
😂😂😂 بسی زیبا بود
اصکی میرییییییی😂💔
🤕😂
ما تا پارت بعدی رو نخونیم آروم نمیگیگیریم🤣🤣
کوبوندی تو هدف
آقا خواهشا ی کم بیشتر باشه
از درس و زندگی افتادیم همش منتظر این رمانیم
عذرخواهی میکنم پارت
باسلام اگ امکانش هست پارات بیشتری بذارین ❤️❤️
😂♥️