قهوه ی عماد رو آماده کردم و خوشگلش کردم و برعکس همیشه که اشکال مختلف روی قهوه اش میکشیدم این بار شکلک چشمک درست کردم و باذوق به طراحیم نگاه کردم وریزخندیدم!
تقه ای به در اتاقش زدم و بدون منتظرشدن اجازه، در رو باز کردم و رفتم داخل!
با اخم های توهم به لبتابش زل زده بود و با دیدن من گره ی ابروهاشو بیشتر کرد وگفت:
_چرا در نمیزنی؟
_وا.. من که در زدم! شما انگار متوجه نشدید!
_خب؟
به سینی دستم اشاره کردم وگفتم:
_قهوه تونو آوردم!
_بذارش روی میز جلو مبلی!
_چشم قربان!
باشیطنت این حرفو زده بودم و حواسم به نگاه شماتت بارش بود!
قهوه رو روی میز گذاشتم وگفتم:
_امر دیگه ای ندارید؟
_خیر!
لبخندی زدم و ازاتاق اومدم بیرون!
زیرلب زمزمه کردم؛
_من تورو آدم نکنم اسمم گلاویژ نیست!
به دفترم نگاه کردم و قرارهای امروز رو مرور کردم وخداشکر فقط یک قرار کاری داشتیم و اون هم واسه ساعت سه ونیم بعدازظهر بود!
نفس های عمیق کشیدم وخودمو واسه جواب سوال های احتمالی رضا آماده کردم وچون ازقبل بهار هماهنگ کرده بودم حدس میزدم میخواد چه سوال هایی ازم بپرسه!
تقه ای به دراتاقش زدم که گفت:
_بفرمایید داخل…
در رو باز کردم وبا لبخند گفتم:
_مزاحم نیستم؟
_بیا تو شما مراحمی دخترم!
رفتم داخل و همزمان خندیدم وگفتم:
_واسه پدری کردن یه کم سنتون کمتره ولی!
_اون که بله.. اما میتونم برادر بزرگ باشم که؟ نمیتونم؟
_خداشم بدونه! حتما همینطوره!
بادست به صندلی روبه روی میزش اشاره کرد و متوجه صبحونه دست نخورده روی میزش شدم!
_میخوای اول صبحونه بخوری بعد حرف بزنیم؟
_نه حرفایی که میخوام بزنم از صبحونه مهم تره! بشین راحت باش!
روی صندلی نشستم وگفتم:
_خیره انشالله! چیزی شده؟
_آره گلاویژ جان یه چیزایی هست که باید بدونی!
چشم هامو تو کاسه گردوندم وگفتم:
_چه چیزی؟ دارم نگران میشم!
_دیروز بهار اومده بود اینجا و چیزهایی رو گفت که ترجیح دادم قبل ازاینکه بهار مغزتو شست وشو بده خودم بهت بگم!
_آهان.. متوجه شدم! اگه قضیه خواستگاریه فکر میکنم دیر شده چون بهار دیشب همه چی رو بهم گفت!
کلافه چشم هاشو روی هم فشرد وگفت:
_پوووف این دخترتا منو دق نده ول کن نیست انگار! خب حالا که میدونی نظرت چیه؟
_نظری ندارم.. اولین بارمم نیست این چیزا رو میشنوم!
_فکرمیکنم باید یه چیزهایی روبهت بگم و مطمئنم که خودتم نسبت به حرفی که میخوام بزنم بی میل نیستی!
_بفرمایید.. سراپا گوشم!
_درباره عماده.. میدونم یه حس های پنهایی بین جفتتون هست و نمیخوام ضربه ی دیگه ای بهش وارد بشه!
اوف بهار.. این یکی رو پیش بینی نکرده بودی !
مونده بودم ازخجالت چطوری خودمو توی زمین آب کنم و جوابی واسه این حرفش نداشتم وفقط سرمو پایین انداختم!
_نمیخوام چیزی بگی اما باید بدونی اون آقا نه سنش بهت میخوره ونه سبک زندگیش! ازت میخوام کاملا این موضوع رو نادیده بگیری و هرگز تحت تاثیر حرف های بهار قرارنگیری!
_من کاملا اون موضوع رو فراموش کردم نه بخاطر کسی بلکه بخاطر معیارهایی که برای زندگیم دارم!
رضا که انگار این حرفم خیلی به مزاجش خوش اوده بود لبخندی از سر رضایت زد وگفت:
_آفرین.. همین کافیه تا بفهمم بزرگ شدی و عاقل!! شنیدن این حرف ها دلم رو قرص میکنه که دیگه نگرانت نباشم!
لبخندی زدم وگفتم:
_من هم خداروشکر میکنم که خواهری مثل بهار و برادری مثل شمارو دارم..
ازجام بلند شدم وادامه دادم:
_خب اگه اجازه بدید من برگردم سرکارم وشماهم صبحونه تونو بخورید!
_عماد حتما با شنیدن این حرف ها خوشحال میشه!
اخم هامو توهم کشیدم و موشکافانه پرسیدم:
_یعنی چی؟ واسه چی باید شنیدن این حرف ها آقای واحدی رو خوشحال کنه؟
_گلاویژ جان من میدونم که…
میون حرفش پریدم و بادلخوری گفتم:
_هیچ چیزی بین من و این آقا نیست و خواهش میکنم خصوصی ترین مسائل زندگیم رو با بقیه درمیان نگذار و اگه بفهمم به گوشش رسیده هرگز نمی بخشم!
دست هاشو به حالت تسلیم بالا برد وگفت:
_باشه بابا.. چرا میزنی؟ آقا آ آ.. (دستشو به صورت زیپ دور دهنش کشید) من نه چیزی شنیدم ونه چیزی دیدم! خوبه؟
لبخندی شیطون زدم و گفتم:
_بله که خوبه! مرسی بخاطر اون زیپ محکم! (منظورم دهنش بود)
رفتم از اتاق رضا که اومدم بیرون دیدم عماد توی آشپزخونه اس وروی زمین دنبال چیزی میگرده!
آروم رفتم پشت سرش و با صدای آروم گفتم:
_دنبال چیزی میگردید؟
بدون اینکه واکنشی نشون بده گفت:
_قرصم ازدستم افتاد و پیداش نمیکنم!
_چه قرصی؟ خب اگرم افتاده دیگه میکروب گرفته یه دونه دیگه بردارید!
به طرفم برگشت ودرحالی که چشم هاش کاسه خون شده بود و توی صداش دلخوری موج میزد گفت:
_همون یه دونه توش مونده بود.. حوصله ندارم تا داروخونه برم!
با مهربونی به چشم های خوش رنگش نگاه کردم وگفتم:
_میتونم بپرسم چه قرصی بود؟ من داروهامو باخودم آوردم شاید توی مشمای داروهام ازش پیدا کنم!
دلخور تراز قبل نگاهشو ازم گرفت و درحالی که از کنارم رد میشد گفت:
_دست شما درد نکنه درمان درد من توی مشمای شما پیدا نمیشه ورفت..
_وا؟ چته خب؟ انگار من حرفی زدم یا جواب بله رو به طرف دادم اینجوری کشتی هاش غرق شده! خوبه واقعی نیست اگه واقعی بود میخواست چی بشه! ایششش!
وقت داروهام شده و چون گلوم خیلی درد میکرد شربت سینه رو بیشتر از چیزی که تجویزشده بود خوردم و تقریبا نصف شیشه رو سرکشیدم بلکم یه ذره درد این بی صاحب شده آروم بشه وکمتر سرفه کنم!
آقا چشمتون روز بد نبینه به نیم ساعت نکشید حروف های کامپیوتر رو کج و کوله میدیدم..
تموم بدنم سست شده بود و سلول به سلول اعضای بدنم به خواب عمیق دعوت شده بودن!
شرکت خلوت بود و تا اومدن مهمون ها حدود پنج ساعت وقت داشتیم و من هم اونقدر خواب توی تنم نشسته بود که بیخیال همه چی شدم وسرمو گذاشتم روی میز و بادست هام سرمو بغل کردم ونفهمیدم چطوری خوابم برد…
باصدای نگران عماد که اسممو صدا میزد سرمو بلند کردم و باچشم های نیمه باز نگاهش کردم..
_چی شده؟ حالت خوبه؟
دماغمو بالا کشیدم و با گیجی گفتم:
_ببخشید نفهمیدم چی شد اصلا…
_پاشو.. پاشو ببرمت دکتر!
_نه نه دست شما دردنکنه دو روز پیش دکتربودیم خوب میشم!
_چی چی رو خوب میشم جون نداری حرف بزنی.. دستمو گرفت وهمزمان با اخم های دل نشینش ادامه داد:
_بلندشو ببرمت درمانگاه تلاش الکی هم نکن من کارخودمو میکنم!
رضا که انگار صدای مارو شنیده باشه از اتاق اومد بیرون وگفت:
_چی شده؟ گلاویژ؟ چت شده دختر؟ حالت خوبه؟
_هیچی بابا بخدا خوابم برده بود گلوم یه کم میسوخت شربت سینه بیشتر خوردم، خواب آور بود افتاد به جونم!
رضا_ چشم هات یه چیزدیگه میگه! بیا ببرمت دکتر ببینم چی شده!
میخواست بره توی اتاقش که عماد گفت:
_توبمون قرداد جدید داریم من می برمش هرچی شد بهت میگم دیگه! شرکت رو خالی نکنیم بهتره!
واین حرفش یعنی چه بیای وچه نیای من هم هستم و این خودش دلیلی محکمی بود واسه ضعف رفتن دل بی جنبه ام!
رضا_باشه پس به من هم خبر بدین!
دستمو بالا بردم وگفتم:
_صبرکنید بابا بخدا خوبم فقط خوابم گرفته که اونم بخاطر داروهای خواب آور بود و الان خوب خوبم!
رضا_ یه ویزیت دکتر بری حالت بهتراز حالا بشه چی میشه مگه؟ من نمیدونم شما دوتا خواهر اینقدر درمقابل رفتن به دکتر مقاومت میکنین!
حق با رضا بود هم من هم بهار جفتمون متعقد بودیم باتکرار قرص هایی که یکبار تو عمرمون دکتر رفته بودیم خوب میشیم!
خندیدم وگفتم:
_این دفعه بخدا فقط خوابم گرفته بود وحالم خوبه!
عماد_ اوکی پس وسایلتوجمع کن برت میگردونم خونه!
این یه دونه پیشهادش رو واقعا نمیتونستم رد کنم چون هرلحظه ممکن بود سرپا خوابم ببره!
خلاصه اصرار های رضا و زورگویی عماد به نتیجه نرسید اما راهی خونه شدم!
توی ماشینش نشستم و نمیدونم چرا لرز کرده بودم ودندون هام روی هم بند نمیشد!
سعی کردم به روی خودم نیارم اما انگار نمیشد جلوی عماد از این ریلکس بازی ها درآورد و فهمید که سردمه!
بخاری ماشینو روشن کرد وگفت:
_الان گرم میشی! و حرکت کرد…
_دست شما درد نکنه بخاطر من تو زحمت افتادین.. اصلا دلم نمیخواد کسی رو توی دردسر بندازم کاش میذاشتید خودم برگردم!
_با رضا تو اتاق چی میگفتین؟
آب دماغمو بادستمال محکم گرفتم یه جوری که گفتم الان دماغم کنده میشه و همزمان گفتم؛
_درباره خواستگار و ازدواج واینجور حرف ها نصیحتم میکرد!
یه تای ابروشو بالا انداخت وگفت:
_هوم! نتیجه ؟؟
_عقاید آقا رضا بامن فرق داره! خیلی واسش سن وسال در اولیته اما واقعا واسه من مهم نیست! به نظر من سن فقط یه عدده!
زیرچشمی با بدخلقی نگاهم کرد وگفت:
_پس مبارکه..!
حالا نوبت من بود چپ چپ نگاهش کنم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عالی ، فاطمه جان چرا رمان عشق استاد ممنوعه رو دیر میذاری؟ ما چشم انتظاریم 🙂
اون خب یه روز در میونه ،فردا میزارم
ماشالا کامنتا چه سمن🥲🤣
بچه ها بیاین خودمونو معرفی کنیم….
فاطمه جون شمام بگو…. من رمان شما و مهرناز رو دنبال میکنم…. اون بیس و هشت سالشع…اونم مثل شما خیلی خوبع و ب کامنت با حوصله جواب میدع…
منم بیس و پنج سالمه….
اسمم ک تو ایمیلم هس….
هشت سالم هس ازدواج کردم….
یع پسر پنج سالع دارم ب اسم رهام…. ک اول اسم اونو گذاشتم…
همین دیگ…. هیچی…
وای ببخشید خیلی فضولم…. 😂😌
منم خب اسمم فاطمه ست ۲۲ سالمه ی پسر ۵ساله دارم اسمش امیرعلیه🙃♥️
نفر بعدی معرفی کنه😌😂
خوشبختم عزیزم… از دوستی از نوع رمانی با شما… 😂
عه… پس شمام عماد دارین تو خونه….
یدونه ام عماد کوچیک دارین…. 😂
سولومون جون توام بیا… ببینم زندگیت با عماد چجوری میگذره
😜
آره 😂
منم اسمم تمناس😁
18_19 سالمه🥲🌱
بچه ندارم🙃
عمادمم ک همین عماد خان واحدیه..😂😂
فک کنین الان عماد در چه حاله….🙄🌿
شاید خواب باشع….💆💆
شایدم در حال دستشویی کردن باشه😂😂
شایدم در حال فک کردن ب تو باشه😐😂
وای قودا گلبم للژید🥺💔
عجبا…..
آدمو وادار میکنین ب چع فکرایی…… 😂
فکر من جاهای مثبت 18 میره…. نکنین…..
من دختر خوبیم….
چرا زود تموم شد
چقد خوله این گلاویز.
فکر میکنم باباشه
محسن کیه؟
محسن برادر ناتنیش بود فک کنم
فاطی چرا همه تون میگید محسن ؟؟ منکه اصلا ندیدم کسی ب اسم محسن اون وسط باشه🤔
جریانش چیه ؟ هرکی میدونه لطف کنه و بگه
تو پارت اول فک کنم گلاویژ خوابشو دید
.دنبال گلاویژع احتمال اینکه سروکلش پیدا شه زیاده
نگا مادر شوهر
گلا وقتی چار سالش بوده بابا و مامانش جدا میشن😶
بعد مامانش مجبور میشه با یه مرد پنجا ساله عروسی کنه ک یع پسر داره ک فک کنم یازده سال از گلا بزرگتر بوده….😐🙄🌿
وقتی ک مامانش خونه نبوده اذیتش میکرده و کتک و…
بعدش مامان گلا بر اثر سرطان میمیره….
و مجبورش میکنن با محسن عقد کنه بعد گلا هم فرار میکنه جریان محسن اینه….🌚💣🙄
ایول اره همین بود
عجب خریه هااا اخه مگع به زیاد خوردنه که نصف شیشه دارو رو خورد ؟؟ منه احمقو بگو ک دارم وقتم و واسه ی دختره ی خرررر تلف میکنم و امتحان عربی شنبه رو بیخیال شدم 😐
این عماد هم انگار این دختره شاه پَریونه که انقدر پوکر فیسه ایشششششش
حالا تو چرا حرص شربت اونو میخوری😐😂
فشار نخور این 🙂جون….
😂
گلاویژع دیگ
دیوونه س
واله عدالت خدا رو شکر ، هرچی پسر خوشکل و همچی تمومه میرسه ب این خل و چلا ..!!!
اخه از بس خره دختره ی خرررر
حالا واسه ما دکتر شده ک دارو تجویز میکنه😒😂
منم فردا امتحان دارم و دارم حرص میخورم 🤐
🤦♀️🤦♀️تف تو این امتحانا
ما امتحان نداریم نشستیم داریم خونه داری میکنیم…
با یکی مثل عماد سروکله میزنم… درضم زیادم دلخوش نشین یکی مثل عماد واقعا بعضی وقتا دیوونه کنندس… هشت سالع ثابت شدع 😅
زیبا بید 🖇❤
باحال بید 💖😍
همه چی تمام بید 😂💕
♥️😂
کیا رو عماد کراشنـ؟
زیر اینـ دیدگاهـ بگهـ🌚🔥🌱
محسنـ جونـ زودتو بیاد تا حالـ اینـ گلاویژ خانمـ و خوبـ بگیرهـ😼😼🌿💜😐
سولومون جونم چیکار ب محسن دیوونه داری… شوهر دوم من ب چه درد گلاویژ میخوره…
میخای گیس کشی را بیفته….
😂😝👺
داری خاهرشوهر بازی در میاریا واسه گلاویژ😂
من؟؟؟؟ من ب این آرومی…. 😌
من ب این نازی 😍
من ب این خوشتیپی 😎
عینکو ببین….
هیییییییی دنیا…..
تو دنیای واقعی هم زبون ندارم کسی دلمو شکست جواب بدم،،،،،
ولی عوضش شوهرم خوب جواب بدع
میزنه ناکار میکنه همه رو با حرف………
😅
ایول بهش 😂
آرع بابا
میزنه ناکار میکنه با حرف…..
البته منم جز این ناکارا ب حساب میاما بعضی اوقات 😂
خب گلاویژ میخواد عشخ منو تور کنه اون بیاد بشونتش سر جایش😏😂😐🌿🌱🍀
چشم خونع نیس سولومون
بذا بیاد…
فعلا رفته پی چ غلطی نمیدونم… گور پدرش این محسن در ب در شدع
آبرو نذاش برامون
😂
😂😂😂
یکم دیگه وایسا میاد نه تنها حال گلاویژ رو میگیره حال این عماد هم میگیره
واقعن…
تقریبا پارت چند..؟….
جدی؟!
اگهـ صحنهـ هایـ عاشقونهـ شونـ شروعـ میشهـ منـ خوندنـ شو ترکـ کنمـ🌿😐💜؟
غیرتی شدی😂
خبـ خز شدهـ دیگهـ🥺🥺💜🌿😐🌱
😂😂😂😂اخ دلم
هقـ
گلاویژ خیلیـ لوسـ شدهـ دیگهـ یعنیـ چیـ قهوهـ با طرحـ چشمکـــ😐😐🌱💜
بنظرمـ ازینـ بهـ بعد نخونمـ😼😼
بمیرم برات غیرتی جونم🤣
🥺😼💣🌚