وقتی دید دارم باحرص و چندش نگاهش میکنم گفت:
_چیه چرا اونجوری نگاهم میکنی؟
_راجع به من چطوری فکرمیکنید شما؟
یه جوری بیشتر حرصمو دربیاره گفت:
_فکرنمیکنم که.. ببین الان یه چیزی میگم باز میخوای قهرکنی و ناراحت بشی اصلا بیخیالش!
_نه خوبه بگو.. اتفاقا دوست دارم یه چیزایی رو با گوش خودم بشنوم و به خودم بفهمونم!!
من هم مثل خودش یادگرفته بودم بادست پس بزنم وباپا پیش بکشم! درست مثل غیرتی بازی هاش و درعین حال بی تفاوت بودنش!
یه تای ابروشو بالا انداخت ونیم نگاهی بهم انداخت وگفت:
_خب.. مثلا چه چیزهایی؟!
بدون اینکه جوابشو بدم به بیرون نگاه کردم و گفتم:
_چقدر دیگه مونده برسیم؟
_این یعنی بزنم کانال بعدی؟
به طرفش برگشتم و با لبخندی که نتونستم جلوشو بگیرم گفتم:
_یعنی یه آهنگ قشنگ تر بزارید که خواننده هم داشته باشه دلمون واشه!
عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد و چندتاترک رو عوض کرد وبه آهنگ شادمهرعقیلی رسید… آهنگش آروم بود و گرمای بخاری ماشین به صورتم میخورد و حالمم که اصلا خوب نبود و گیج شده بودم..
سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم و سعی کردم جلوی خودمو بگیرم تا نخوابم اما انگار سرماخوردگی کوفتی زورش بیشتر از من بود و خوابم برد…
باصدای آروم عماد چشم هامو به سختی باز کردم..
_گلاویژ؟
تودلم قربون صدقه تن صداش رفتم وگفتم توفقط صدام کن!
بی اراده بدون اینکه به حرفم فکرکرده باشم گفتم:
_جونم؟ رسیدیم؟
_آره اما اگه میدونی به دکتر نیاز داری اصلا تعارف نکن..
_نه نه اصلا.. دستتون دردنکنه.. همینجوریشم خیلی زحمت دادم شرمنده کردید!
اومدم پیاده شم که دستمو گرفت وگفت:
_صبرکن یه لحظه!
بخدا که اگه اون لحظه که دست های داغ وتب دارم توی دست هاش بود دنیا رو بهم میدادن به قشنگی گرمی دست هاش نبود!
باتعجب واخم ساختگی به دستش که دستمو گرفته بود نگاه کردم اما انگار واسش مهم نبود یا شایدم میدونست گره ی بین ابروهام ساختگیه و واقعیت نداره!
_چیزی میخواید بگید؟
دستمو ول کرد و با مهربونی گفت:
_توخونه مرد ندارین و این ویروس جدیدی هم که شایع شده انگار بدکوفتیه، هروقت احساس کردی به پزشک نیاز داری به من یا رضا اطلاع بدید حتما!
_هوم.. چشم ممنونم.. خیلی لطف کردید!
ازماشینش پیاده شدم و خداحافظی کردم..
دلم میخواست همش کنارش باشم و همیشه جلوی چشمم باشه..
حتی توی مخیلیه ذهنمم نمیگنجید که یه روزی عاشق اون مرد بداخلاقی که مدام تحقیرم میکرد بشم و از طرفی یه روزی هم برسه اون مرد بداخلاق که بایکمن عسل خورده نمیشد اینقدر مهربون بشه!
وارد خونه شدم و بازهم بادیدن بهار که خونه مونده تعجب کردم..
خیلی واسم عجیب بود.. مدتی بود هردفعه سرزده به خونه میومدم بهار خونه بود وسرکار نرفته بود! نکنه کارشو کنار گذاشته یا با مشکل مواجه شده؟؟
_گلاویژ؟ تواینجا چیکار میکنی؟ خوبی؟
_سلام! این سوال منم هست! چه خبره چند روزه این وقت روز خونه ای؟ اتفاقی افتاده؟
_نه.. چه اتفاقی؟ توحالت خوبه؟ چرا اینقدر رنگت پریده؟ باکی اومدی؟
_نه اصلا خوب نیستم سرماخوردگی بدجوری به تنم نشسته! نتونستم توشرکت بمونم با عماد برگشتم!
_عع پس درست حدس زدم نیم ساعته دارم باخودم فکرمیکنم این ماشین کیه جلو خونه پارک شده!
نیم ساعت؟ منظور بهار از این تایمی که داد چی بود؟
_یعنی چی؟ ما که همین الان رسیدیم!
_وا؟ ماشینش همون Bmw مشکیه مگه نیست؟
_اوهوم.. ولی ما تازه رسیدیم! البته خوابم برده بود مطمئن نیستم!
_اوهوووو! ببین من هی میگم این مادرمرده رو زدی عاشقش کردی باور نمیکنی!
_نگو اینجوری مادرش زندست
خندید و باشیطنت مخصوص خودش گفت:
_نگاه کن ازهمین الان چه هوای مادرشوهرشم داره!
_خل شدی بخدا.. من میرم بخوابم اصلا جون تو تنم نیست بعدا باهم حرف میزنیم!
_ضمنا فکرنکن خیلی باهوشی وبا این حرفا موفق شدی که فکرمو پرت کنی ها! حواسم به ساعت هایی که خونه تشریف داری هست و میدونم داری چیزی رو ازم مخفی میکنی بیدارشدم مفصل درباره اش حرف میزنیم عشقم!
_والا من فکرمیکنم تب بدنت زیادی بالاست توهم زدی برو بخواب دخترم!
لباس هامو از تنم دراوردم و مرتب به گیره لباس ها آویزون کردم واومدم بذارم توی کمد که صدای بهار مانعم شد!
_بذارتو کمد لباس های خودت به تن تو بیشترمیاد!
_نه بابا دستت دردنکنه هروقت بخوام برمیدارم دیگه!
بعداز نیم ساعت تعارف و آخرشم التماس، تسلیم بهارشدم و لباسو توی کمد خودم گذاشتم اما تصمیم گرفتم توی اولین فرصت یه ست کامل واسش بخرم و جبران کنم محبتشو!
سه روز دیگه هم توی خونه استراحت کردم تا اینکه حالم کاملا خوب شد و برگشتم سرکارم..
توی اون سه روز عماد مدام به بهونه های مختلف زنگ میزد و حالم می پرسید و دیگه مطمئن شده بودم که دوستم داره اما قصد بروز دادن و فهموندش به من رو نداره..
داشتم توی کامپیوتر دنبال پرونده ای که رضا ازم خواسته بود بررسی کنم میگشتم و اصلا حواسم به اطرافم نبود که دستی روی میزم قرار گرفت…
عینک مطالعه ام رو ازچشمم درآوردم و به عمادکی که روبه روم ایستاده بود نگاه کردم!
_امری داشتید؟
_حواست کجاست خانوم؟ چندباره دارم صدات میزنم!
_منو؟ شرمنده حواسم نبوده!
_کارت تموم شد بیا اتاقم کارت دارم!
_چشم حتما
بدون حرف رفت داخل اتاقش و در رو محکم روی هم کوبید!
وا؟ این چش شد یه دفعه؟ چرا اینجوریه؟؟ انگار جدی جدی دیونه اس ها! حواسم نبوده صدا زده منو چیکارکنم خب!!
پرونده ای که رضا خواسته بود تحویلش دادم و به طرف اتاق عماد رفتم…
تقه ای به در زدم دررو باز کردم…
_بیاتو درهم پشت سرت ببند!
یا ابوالفضل این چرا اینقدر عصبیه؟؟ چشماش کاسه خون بود!
کاری که گفته بود رو کردم و رفتم نزدیک تر و منتظرشدم حرفشو بزنه!
_مامان وبابام فرداشب دارن میان ایران!
_چه خوب چشم ودلتون روشن! خبرخوشحال کننده ای باید باشه اما واسه چی اینقدر عصبی هستید؟
_چون واسه دیدن عروسشون دارن میان
باحرف عماد به سرعت نور یه چیزی ته دلم خالی شد وبدون شک رنگمم پریده بود!
_خ.. خب! من.. متوجه نشدم.. عروسشون کیه؟ شما کسی رو….
کلافه میون حرفم پرید وگفت:
_ببین من میگم بچه ای بهت برمیخوره و مقاومت میکنی، واسه همینا میگم دیگه!
اخم هاموتوهم کشیدم و با لحنی جدی گفتم:
_ببخشید جناب واحدی بنده رمال هستم یا علم غیبی چیزی دارم که بخوام عروس شمارو….
بازم حرفمو قطع کرد واین دفعه با تاسف ادامه داد:
_بسه خواهش میکنم بسه! نمیخواد حدس بزنی یا از علم غبیت استفاده کنی! مادربزرگ من که به تهران اومد تورو با من دید و متاسفانه از شانس بدشما و دست روزگار نامزد من معرفی شدی و صدای این موضوع تا اون سر دنیا پچیده شد و الان مامان و بابای من بعداز چندین سال دارن واسه دیدن گلاویژ عروس نازنینشون میان ایران!
حالا متوجه عمق فاجعه شدی یا هنوزم داری دنبال زن من وعروس مامانم میگردی؟؟
هنگ کرده فقط نگاهش کردم و نمیدونستم قدرتی واسه حرف زدن هم دارم یانه!
_ای بابا چرا اونجوری به من نگاه میکنی؟
من که گفتم تواین موضوع به من کمک نکن وخودتو گرفتار نکن اما خودت قبول کردی
_من فقط.. فقط خواستم پیش مادر بزرگتون دروغگو نشده باشین و دلش نشکنه!
ازجاش بلند شد.. کلافه چنگی به موهاش زد و همزمان که طول وعرض اتاق رو قدم میزد گفت؛
_نمیدونم چیکار کنم.. باید تورو از این ماجرا بیرون بکشم اما نمیدونم چطور!
واسه من که عاشقش بودم اصلا مهم نبود که خانواده اش عروس آینده شون رو زودتر ببینن اما نمیدونم چرا عماد با اینکه مَرده اینقدر نگران بود!
وقتی دید ساکتم وچیزی نمیگم گفت:
_پس چرا سکوت کردی؟
آروم خندیدم وگفتم:
_والا داشتم فکرمیکردم الکی الکی شوهرمون ندن!
باحرص نگاهم کرد وگفت:
_شوخیت گرفته؟ توموقعیتی هستیم که خنده دار باشه؟
واسه من که دیگه از احساس عماد به خودم مطمئن شده بودم دیدن باخانواده اش اصلا چیزی بدی نبود و برعکس!! فکرمیکنم اون موقع دیگه مجبور بشه زبون بازکنه و از این فرار مسخره اش دست بکشه!!بی تفاوت شونه ای بالا انداختم وگفتم:
_نگران نباش خودم درستش میکنم!
_چطوری؟
_خوبم!!
این دفعه عمادم خنده اش گرفته بود اما به روی خودش نیاورد..
_میشه بجای حرص دادن من بگی چی توسرته؟
_بله میشه! صدامو صاف کردم و جدی گفتم:
_میریم به عزیزجون میگیم ما به تفاهم نرسیدیم و ازهم جدا شدیم!
باحرص پوزخند زد وگفت:
_آره خب بعدشم بگن عماد نمیتونه هیچ زنی وارد زندگیش کنه و گذشته رو بکوبونن توسرم!!!
_چه گذشته ای؟
_هیچی ولش کن خودم یه کاریش میکنم!
_حقیقتو بگو وخودتو خلاص کن!
_نمیشه! خیلی بدمیشه دید مادرم بهم عوض میشه!!
_پس چیکارکنیم؟
_فقط یک راه میمونه اونم اینه که بیای وبگی اخلاق عماد خوب نیست وبا اخلاقم نمیتونی کنار بیای و دوستم نداری.. اینجوری خودم میتونم ادامه شو جمع کنم!!
تودلم یه چیزی قل خورد.. احساس کردم یه جوری نامحسوس بهش برسونم که منم دوستش دارم میتونه بهش کمک کنه تا زبون وا مونده ش رو بازکنه واعتراف کنه! یاحداقل میتونست بهش کمک کنه که ترسی که ازعاشق شدن داره کمتربشه!!
دلمو زدم به دریا و درحالی که توی چشم هاش زل زده بودم گفتم:
_اما این کار غیرممکنه چون من دروغ نمیگم!!
به وضوح دیدم که رنگش پرید وچشم هاش حالتی شبیه شوک به خودش گرفت!!
_چی!
به طرف درخروجی رفتم وگفتم؛
_همونکه شنیدی! فکر بهتری داشتی بهم اطلاع بده! وفورا اتاقو ترک کردم..
قلبم مثل گنجشک میزد بانفس های عمیق خودمو به آشپزخونه رسوندم و لیوان بزرگمو پراز آب کردم و یک نفس سرکشیدم!
خداکنه اینقدر باشعور باشه و فهمشو داشته باشه که متوجه منظورم شده باشه و بفهمه که رسما اعلام کردم هم دوستش دارم هم اخلاقش اذیتم نمیکنه!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرخه زندگی من:
صبح ساعت شش بیدار برو مدرسه 🏫
ساعت دوازده و نیم از مدرسه برگرد
لباس عوض
بشین پا گوشی
برو تو گوگل رمان دونی گلاویژ بخون
بعد کامنت بزار بعد بخداب یه سری به رمان دونی بزن
بعدش درس بخون بعدش افطار و شام بعدش بخواب
منم
منتهی من این وسط درس نمیخونم ی کله تو گوشی ام🥲🤣🤣🤣
زندگی من :
صبح ساعت ۶ پاشو برو مدرسه
۱۲ و نیم بیا
بشین پا گوشی
بخواب
پا گوشی دوباره
افطار که گفت و ی غذایی خوردم
بعدشم درس میخونم فوقش تا ۱۱
بعدشم طراحی
بعدشم خواب و دوباره از اول 🙂💔
آهای نویسنده زیبای من عابا دوست داری مارو به مرگ بدی؟😂
وای یه پارت دیگه بزار
وااااای خدا مردم 🤩
تو دیگه کی هستی گلاویژ🙄🙄🙄🔪
باوا نویسنده پارت بزار خعلی خوب شد اگ میشد اع زبون عماد عم بگی عالی میشدااا عالییی