رمان گلاویژ پارت 49 - رمان دونی

 

نیم ساعت از مکالمه ام با عماد گذشت و ازاونجایی هم که امروز سرم خلوت بود داشتم تو گالری گوشیم واسه خودم عکس نگاه میکردم که دراتاق عماد بازشد و بی توجه به من با اخم های وحشتناک توهم رفته به طرف اتاق رضارفت…

رضا چند دقیقه قبل رفته بود بیرون اما چون عماد خان منو نادیده گرفته بود من هم چیزی نگفتم تا بره داخل و ضایع بشه و درآخر مجبوربشه از من سوال بپرسه!

عکس هام رسیده بود به عکس هایی عید سال قبل که با بهار و اکیپ دوستاش رفته بودم مسافرت و دقیقا زمانی عماد اومد کنار میزم که عکس چهارنفره با اکیپ پسر انداخته بودم! بی حواس گوشی رو همونجوری روی میز گذاشتم وگفتم؛
_امری هست جناب واحدی؟
_کارمیکنی یا بازی؟
لبخندی که میدونستم از صدتا فحش واسش بدتره زدم وگفتم:
_امروز کارم زیاد سنگین نبود داشتم توگالریمو نگاه میکردم!
_
باحرص و عصبانیت نگاه چندشی بهم انداخت وگفت:
_رضا نیست کجاست؟؟
_کجاشو نمیدونم اما چنددقیقه پیش، پیش پای شما رفتن بیرون وچیزی هم نگفتن!

سری به نشونه ی باشه تکون داد وگفت:
_اگه مرور خاطراتت تموم شد به کارهات برس!
_من همه حساب ها و قرار هارو نتظیم کردم کاری نمونده نکرده باشم!

_خب پس بیا تواتاق من به من کمک کن یه دنیا کار سرم ریخته رضاهم که نیست!
باگیجی نگاهش کردم که با اخم گفت:
_چیه؟ از نشستن ودیدن عکس و حسرت خوردن که بهتره!!
_واسه چی باید حسرت بخورم؟
_اونو بعدا بهت میگم.. خواستی بیای دوتا چایی هم بریز بیار قهوه هات دیگه بدمزه شده نمیخورم!!

حرصم گرفت.. مرتیکه بی تربیت! بعداز این همه مدت واسش بهترین قهوه هارو درست کردم بجای تشکر میگه بدمزه است! خب کوفتت بشه چرا میخوری اگه بدمزه اس؟!! ازاین به بعد زهرمارم بهت نمیدم! چه پررو پررو واسه من دستور چایی هم میده!
بلندشدم رفتم توآشپزخونه و باحرص وترق تروق چایی دم کردم و زیرلب فحش رو ثنار روح پرفتوح جدو آبادش میکردم که یه دفعه یه فکری به ذهنم رسید!
_که بدمزه اس آره؟ الان معنی بدمزه بودن رو بیشتر میفهمی خان قلی خان!

دوتا چایی رو توی استکان ریختم و توی استکانشو یه کم نمک و یه کمم آب دهن ریختم تا دفعه آخرش باشه به چیزی که من درست میکم بگه بدمزه!

با انگشتم چاییشو هم زدم و باخودم گفتم:
_ناخن بلندم یه جابه کارم اومد..
اوه اوه راستی گفتم ناخن! تازه از دستشویی برگشتم نوش جونت عماد عزیزم!

ریز ریز خندیدم و سینی رو برداشتم و به طرف اتاقش رفتم…
روی کاناپه نشسته بود و مشغول نوشتن چیزی بود!
بدون اینکه سرشو بلند کنه گفت:
_هنوز یادنگرفتی قبل از وارد شدن به جایی باید دربزنی؟
رفتم سینی رو روی میز گذاشتم وگفتم:
_عذرخواهی میکنم دستم بند بود!
سینی رو یه جوری چرخوندم که استکان مورد نظر جلو دستش قرار بگیره!
_خب چه کاری میتونم واستون انجام بدم؟
بازهم بدون اینکه سرشو از اون برگه بلند کنه گفت:
_بشین
شونه ای بالا انداختم و صندلی تک نفره روبه روش نشستم!
_بفرمایید درخدمتم!
با ابرو به کاغذ های روی میز اشاره کرد و گفت:
_یدونه خودکار بردار و تموم نکته هایی که توی برگه ها زیرشون خط کشیده شده باشماره بندی بنویس!
اوه کارم دراومده!! یک عالمه کاغذ بود قطعا تا پایان ساعت کاری یاشایدم بیشتر زمان میبرد!
بدون حرف خودکاری رو برداشتم و یه دونه کاغذهارو برداشتم وشروع کردم به شماره بندی امام تموم حواسم پیش استکان چایی جامونده بود!

ازشانس قشنگم استکان من رو برداشت و من هم خیلی تابلو گفتم:
_اون چایی من بود!
باتعجب گفت: چه فرقی داره؟
_هی.. هیچی.. نوش جان!
ای لعنت به این شانس.. مجبورم تموم مدت چایی نخورم تا مبادا شک کنه!

_بخور چاییتو سرد میشه!
_ممنون میلم نمیکشه!
_همین الان داشتی میگفتی چاییتو نخورم!
_وا کی من این حرفو زدم منظورم این بود تو لیوان خودتون ریخته بودم!

نگاهی خببث به استکانم انداخت وگفت:
_پس باید بخوری!

باپرخاش گفتم؛ چایی خوردن و نخوردن من هم جز قوانین شرکت به حساب میاد؟ دلم نمیخواد ونمیخورم حالا هم اجازه بفرمایید به کارهام برسم!
ابرویی بالا انداخت و استکانشو توی سینی بگردوند و گفت:
_اوکی.. پس من چایی مخصوص خودمو میخورم!

بی تفاوت شونه ای بالاانداختم و گفتم؛
_نوش جونتون باشه!
هنوز چند ثانیه از حرفم نگذشته بود که دیدم صورت عماد باحالت چندشی جمع شد و همین باعث شد بزنم زیر خنده!
_کرم داری مگه تو؟
درحالی که بلندبلند می خندیدم فقط تونستم دستمو به نشونه ی مثبت تکون بدم!

لیوانشو توی سینی گذاشت و به طرف سرویس بهداشتی اتاقش رفت وهمزمان گفت؛
_من توروآدم نکنم اسممو عوض میکنم!
اونقدر خندیدم که اشکم دراومده بود و مداد چشمم زیرچشمم ریخته بود..
سعی کردم جلوخودمو بگیرم تا عصبی ترش نکردم اما تا اومد بیرون وچشمم بهش افتاد دوباره خندیدم!
_این کارا چه معنی داره؟ مگه مرض داری توچایی نمک میریزی؟ اون دفعه هم باقهوه ام این کار رو کردی واسه چی این کارهارو میکنی؟
میون خنده ای که سعی داشتم جمعش کنم گفتم:
_ببخشید حرصم گرفته بود آخه گفتی قهوه هات بدمزه است..
سرموپایین انداختم و ادامه دادم:
_خواستم شوخی کنم ببخشید خب

باحرص نشست سرجاشو وگفت:
_من دیگه کوفتم از دست تو نمیخورم! منتظر تلافی هم باش!
یه دفعه یاد روزی که وسط اتوبان ولم کرد افتادم و بادستم زدم توصورتم و باچشم های گرد شده گفتم:
_باز تو اتوبان ولم نکنی بخدا تایک هفته لنگ میزدم.. گناه دارم…
عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد و گفت:
_کارتو بکن خودم میدونم چیکارت کنم!
دوباره لبم برای خنده کش اومد که فورا بادستم جلوشو گرفتم و ادای سرفه درآوردم وخودمو مشغول کار کردم..
درکمال ناباوری دیگه چیزی نگفت و چایی که برای خودم ریخته بودم روهم خورد!

داشتم تند تند و گزینه هایی که زیرش خط کشیده بود رو مینوشتم که متوجه نگاهش سنگینش روی خودم شدم!
سرمو بلندکردم وبهش نگاه کردم ..
سوالی سرم رو تکونی دادم که گفت:
_همیشه توکارت اینقدر دقیقی یا جلوی من ادا درمیاری؟

_وا؟ واسه چی باید ادا دربیارم؟ چه توفیقی به حال من داره؟
شونه ای بالا انداخت و گفت:
_محض کنجکاوی پرسیدم..!
پشت چشمی نازک کردم و دوباره مشغول به نوشتن شدم که بازهم پرسید:
_قضیه خواستگارت چی شد؟ بالاخره شیرینی رو میخوریم یانه؟

حرصم گرفت.. یعنی با این بی غیرت بازی هاش باورکنم دوستم داره؟ واسه اینکه جواب دندون شکنی بهش داده باشم همونطور که مینوشتم گفتم:

_والا قرارشد هماهنگ کنیم یک جلسه ملاقات داشته باشیم ببینیم چی میشه.. انشالله هرچی خیره همون پیش بیاد!
انتظار داشتم عصبی بشه و بازم عقده بازی دربیاره اما سکوت کرد و چیزی نگفت…
منم که موقع حرف زدن سرم توی برگه ها بود خیلی تابلو میشد اگه بهش نگاه میکردم چون متوجه میشد منتظر عکس العملی بودم.. سرمو بلند نکردم اما ازته دلم دلخورشدم..
باوجود اینکه نیم ساعت پیش خیلی واضح بهش ابراز علاقه کرده بودم بازهم منتظر خوردن شیرینی ازدواج من بود.. ای کارد به اون شکمت بخوره یعنی من اونقدر واضح به خر ابراز علاقه کرده بودم فهمیده بود!

بادست هام شقیقه هامو محکم فشاز دادم که عماد گفت:
_خسته شدی میتونی بری سرکارخودت من بقیه رو درست میکنم!

بادلخوری نگاهش کردم وگفتم:
_خسته نیستم.. ممنون!

درجواب حرفم هیچی نگفت و حتی اصلا نگاهم نکرد و سرش توی لبتابش بود…
ساعت کاریم تموم شده بود و هنوز یه عالمه از کارها مونده بود که عماد بازهم بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
_ساعت کاریت تموم شده میتونی بری بقیه اش رو خودم انجام میدم..
_اما من…

_خسته نباشید خانم خرسند.. بسلامت!
به جهنم.. لیاقت خوبی کردن نداری!
_شماهم خسته نباشید… خداحافظ

باقدم های بلند اتاقو ترک کردم وبعداز جمع کردن وسیله هام برگشتم خونه..
گردنم درد گرفته بود و حوصله اتوبوس و مترو رو نداشتم.. دلو زدم به دریا و تاکسی دربست تا جلوی خونه گرفتم و راننده هم نامردی نکرد چهل هزار ازم گرفت!

ترسیده بهار رو صدا زدم اما خبری نشد..
با عجله و قلبی که مثل به اوج تپشش رسیده بود چراغ هارو روشن کردم و شماره ی بهار رو گرفتم…

_سلام بهار خوبی کجایی؟
_سلام تو خوبی
_اومدم خونه خیلی تاریک بود ترسیدم!
_ای وای ببخشی یادم رفته بود لامپ هارو روشن کنم.. نترس من تانیم ساعت دیگه خونه ام!
_نه بابا نمیترسم الان دیگه همه جا روشن شد.. اصلا هم عجله نکن من خیلی خسته ام دوش میگیرم و میخوابم!
_باشه پس مواظب خودت باش من کلید دارم بیدارت نمیکنم راحت بخواب!
_قربونت برم.. خوش بگذره عشق من.. فعلا خداحافظ!

گوشی رو قطع کردم و رفتم لباس هامو عوض کردم و همونطوری لخت پریدم توحموم.. یه حمام طولانی و دوش آب داغ داغ هم خودمو مهمون کردم…
بعداز یکساعت که حسابی خودمو سابیدم، بالاخره رضایت دادم واز حموم اومدم بیرون…

گرمای حموم نفسمو تنگ کرده بود حسابی گرمم شده بود رفتم ازتو کمد راحت ترین و باز ترین لباسمو پوشیدم و بدون خشک کردن موهام کلاه حمومو روی موهام گذاشتم و رفتم توی آشپزخونه یه کم از خجالت شکمم دربیارم خودمو!

چندتاتیکه لازنیاکه نمیدونم واسه کی بود توی یخچال پیدا کردم و باهمون ظرف غذا گذاشتم توی ماکروفر تا گرم بشه…
واسه خودم یه کم کاهو هم خورد کردم وبدون خیار وگوجه گذاشتم روی میز وغذامم ازتو فر درآوردم و نشستم.. لقمه اول از گلوم پایین نرفته بود گوشیم زنگ خورد..

کلافه چنگالمو توی بشقابم کوبیدم وگفتم:
_اگه گذاشتین من یه لقمه غذا کوفتم کنم! حوصله ندارم جواب بدم هرخری هستی متاسفانه باید منتظر بمونی!

بیخیال زنگ های پشت سرهم گوشیم شدم و بااشتها شروع کردم به خوردن لازانیای نازنینم…
داشتم حسابی خوش میگذروندم وازاونجایی که لازانیارو با دست میخوردم، تموم دست هان م و دور تادور دهنم چرپ وچیلی شده بود که زنگ واحدمون زده ‌شد!

_بهارکه کلید داره.. پس این کیه که کلید پایین رو داشته و اومده بالا؟؟
تپش قلب گرفتم..
غذامو به سختی قورت دادم و به چنگالم چنگ زدم و آروم به طرف در رفتم…

دوباه در به صدا در اوند و من باترس یک قدم عقب رفتم…
گوشیم توی کیفم توی اتاق بود وجراتشو نداشتم برم وبیارمش…
صدای زنگ پیاپی وتکرار شد و من با لکنت فقط تونستم بگم؛
_کی..کیه؟
_گلاویژ؟ منم عماد.. چرا در رو باز نمیکنی؟
نفس آسوده ای کشیدم و بدون توجه به اوضاع داغون لباس هام در رو باز کردم ..
بادیدنم نگران پرسید:
_حالت خوبه؟ واسه چی تلفن رو جواب نمیدی؟ میدونی چندبار زنگ زدم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان در سایه سار بید pdf از پرن توفیقی ثابت

  خلاصه رمان :     ابریشم در کوچه پس کوچه های خاطراتش، هنوز رد پایی از کودکی و روزهای تلخ تنهایی اش باقی مانده است.دختری که تا امروزِ زندگی اش، تلاش کرده همواره روی پای خودش بایستد. در این راه پر فراز و نشیب، خانواده ای که به فرزندی قبولش کرده اند، در تمام لحظات همراهش بوده اند؛ اما

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آوانگارد pdf از سرو روحی

  خلاصه رمان :           آوانگارد روایت دختری است که پس از طرد شدن از جانب خانواده، به منزل پدربزرگش نقل مکان میکند ، و در رویارویی با مشکالت، خودش را تنها و بی یاور می بیند، اما با گذشت زمان، استقاللش را می یابد و تالش میکند تا همه چیز را به روال عادی برگرداند

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آسمانی به سرم نیست به صورت pdf کامل از نسیم شبانگاه

    خلاصه رمان:   دقیقه های طولانی می گذشت؛ از زمانی که زنگ را زده بودم. از تو خبری نبود. و من کم کم داشتم فکر می کردم که منصرف شده ای و با این جا خالی دادن، داری پیشنهاد عجیب و غریبت را پس می گیری. کم کم داشتم به برگشتن فکر می کردم. تصمیم گرفتم بار دیگر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رثا pdf از زهرا ارجمند نیا و دریا دلنواز

  خلاصه رمان:     امیرعباس سلطانی، تولیدکننده ی جوانیست که کارگاه شمع سازی کوچکی را اداره می کند، پسری که از گذشته، نقطه های تاریک و دردناکی را با خود حمل می کند و قسمت هایی از وجودش، درگیر سیاهی غمی بزرگ است. در مقابل او، پروانه حقی، استاد دانشگاه، دختری محکم، جسور و معتقد وجود دارد که بین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان انار از الناز پاکپور

    خلاصه رمان :       خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل جدایی پدر و مادر ماندن و مراقبت از پدرش که جانباز روحی جنگ بوده رو انتخاب کرده و شاهد انتحار پدرش بوده و از پسر عمویی که عاشقانه دوستش

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
10 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دیانا
دیانا
2 سال قبل

توروخدا من خودکشی میکنم پس بزااااار

سولومون
سولومون
2 سال قبل

که چی حالا خاسته بامزه بازی در بیاره گلاویژ خانم…😏😏

Hamta
Hamta
2 سال قبل

فاطی جان عزیز دلمممممم
یه پارت دیگه بزار ما گنا داریم

حدیثه
حدیثه
2 سال قبل

یه کم بیش تر پارت بزارید خواهش می کنم خدایا پسری مثل عماد نصیب من هم بکن البته اگه پسری مثل رضا نصیب مون بشه هم عالیه

♡♡
♡♡
2 سال قبل
پاسخ به  حدیثه

امر دیگه ندارید؟
ی نگا به خودتون هم بندازین خوبه🥲😂

حدیثه
حدیثه
2 سال قبل
پاسخ به  ♡♡

وا مگه من چمه کورم کچلم موهام رنگ خرمایی چشم ها ی رنگ روشن فقط یه کم پوست ام خراب شده که درست میشه

..
..
2 سال قبل
پاسخ به  ♡♡

خب دیه پارت 50 و 51 رو هم بزارین
هر روز دو پارت بزارین خب
هرروز دور و ورا ساعت ۱ میزاشتین چیشد🥺😂🚶🏻‍♀️

Ana
Ana
2 سال قبل

اووووف کمههه

شادی
شادی
2 سال قبل

چرا اینقدر پارتا کمه 😢😢😢تا این دوتا میان حرف بزنن تموم میشه😔😔 حداقل روزی دوتا پارت بزارید ممنون

دسته‌ها
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x