خدایا من چرا باید جلوی اون مرتیکه ی زرافه سکوت کنم؟ چرا نتونستم بزنم تو دهنش وبگم آبدارچی باباته و چرا باید اونقدر بدبخت باشم که مجبورم اون کار رو قبول کنم!!
تموم راهو با خدا درد ودل کردم و غر زدم!
به خونه که برگشتم بهار مشغول ادیت کردن عکس هاش بود..
بادیدن من هیجان زده به طرفم اومد وگفت:
_چه خبررر خوش تیپ؟؟؟
لبخندی زدم وگفتم:
_فردا اولین روز کاریمه عشقم!
_ای جانم… مبارکت باشه عشق آجی!
هم دیگه روبغل کردیم و با انرژی بهار منم انرژی گرفتم!
راستش خوشحال بودم.. درسته که انتظار نداشتم اونجوری باهام برخوردکنه و اینجوری غمگینم کنه اما ماهی 3میلیون برای یه منشی خیلی زیاد بود و من میتونستم با این پول ادامه تحصیل بدم و واسه آینده ام پس انداز کنم!
_بشین تعریف کن ببینم عماد چی گفت؟ اصلا چطوری راضی شد اونجا کار کنی؟
_با تهدید رضا راضی شد بهار.. نمیدونی چقدر جدی و سگ اخلاقه! آدم میترسه باهاش حرف بزنه اما خداروشکر رضا اونقدر باهاش رفیق هست که ازش نمیترسه!
_عشق من باشه و ازکسی بترسه؟ چه حرفا!!! بشین ازاول تعریف کن ببینم چی گفته!
نشستم روی تخت و مو به موی قضیه رو واسش تعریف کردم!
وسط حرفام هم عصبی میشد هم میخندید!
_واقعا داد کشیدی سرش؟
_اوهوم!
_اما اون حق نداشته این حرفو بزنه!
_اشکال نداره! فکر کنم بتونم از پسش بر بیام! گلاویژ نیستم اگه از تصمیمش پشیمونش نکنم!
_بیخیال بابا ببین کاری میکنی بزنه لت وپارت هم بکنه!
_بیجا میکنه! فکرکرده برای دوست دخترهاش شیر میشه میتونه واسه منم قلدور بازی دربیاره!
فردا میخوام یک چایی واسش درست کنم تو عمرش نخورده باشه!
_یعنی چی؟
چشمکی زدم وگفتم:
_خبرش به گوشت میرسه!
_نزنی بلایی سر بچه مردم بیاری!
با شیطنت خندیدم و دست هامو به طرفین باز کردم وگفتم؛
_لباس هامو خوب انتخاب کرده بودم؟
_بی نظیره.. همیشه ازاین کارها بکن.. من با این کار مشکلی ندارم!
_مرسی که هستی!
اومد بغلم کرد وبا غم گفت:
_هیچوقت از پیشم نرو.. حتی اگه جفتمون ازدواج کردیم هم از پیش هم نریم!
_من که شوهرنمیکنم.. اما چشم قول میدم تو رخت خوابتونم تنهاتون نذارم.. بعداز این حرفم لبخند عریضی زدم یه جوری که 32 دندونمو ریختم بیرون و بعدش تند تند پلک هامو تکون دادم!
بااین کارم بلند بلند خندید..
دوتا حس همزمان داشتم.. هم به شدت دلم گرفته بود وهم ته دلم یه شوقی نشسته بود که دلم میخواست به همه خوشحالیمو نشون بدم!
صبح ساعت 6ونیم بیدارشدم و چون عادت به بیدارشدن این ساعت هارو نداشتم خیلی سختم بود..
صبحانه رو با چشمای بسته خودم و مثل لاک پشت خودمو به شرکت رسوندم!
توی آینه ی آسانسور به خودم نگاه کردم.. خط چشممو کج کشیده بودم اما زیاد معلوم نبود.. اگرم بود، مهم نبود!!!
رژلبمو تمدید کردم ویه کم عطر زدم و از آسانسور اومدم بیرون!
با بسم الله وارد شرکت شدم..
چرا اینجا اینقدر خلوته؟ الان من باید چیکار کنم؟
الکی چندتا سرفه کردم و سروصدا کردم تا در یکی از اتاق ها بازشد ورضا اومد بیرون!
_ع سلام.. اومدی؟
_سلام خوب هستید شما؟
_ممنون! خوش اومدی!
سرمو پایین انداختم و گفتم:
_ممنون! بابت رفتار دیروزم عذرخواهی میکنم!
_نه اصلا.. لازم نیست عذرخواهی کنی! این رفتارها درکنار عماد طبیعیه! اگه حرف دیگه ای نیست بریم که وظایف شمارو توضیح بدم!
یه کم دهنمو کج وکله کردم وگفتم:
_اوم.. چیز… اونم هست؟
_چی؟
باچشم به اتاق عماد اشاره کرد وگفتم:
_اومده؟
تک خنده ای کرد وگفت:
_نه هنوز راحت باش!
خودمو که خشک وجدی گرفته بودم یه کم ول کردم وگفتم:
_خداروشکر!
_بریم سراغ کار؟
لبخندی دندون نما زدم وگفتم:
_بریم!
تقریبا 3 ساعت طول کشید تا رضا تونست همه ی جزئیات رو واسم توضیح بده ومهم تراز اون من بفهممشون!!!
بین حرف هاش که باید دقت زیادی روی مانتور کامپیوتر میکردم یه دفعه خط ها کج میشدن و خوابم میگرفت!!
همین که رضا صداشو بلند میکرد به خودم میومدم و اصلا هم به روی مبارک خودم نیاوردم!
ساعت نزدیک یک بعدازظهر بودکه دیگه کنترل چشمام دست خودم نبود واگه خودمو از اون محیط خواب آلود نجات نمیدادم همونجا میخوابیدم و آبروم میرفت!
تلفن رو برداشتم و دکمه ای که رضا بهم یاد داده بود رو زدم و منتظرشدم رضا تماس رو وصل کنه!
_بله؟
_آقا رضا من میتونم نیم ساعت برم بیرون!
_غذا میخوای سفارش بدم!
_راستش اگه همین الان اینجارو ترک نکنم خوابم میبره خیلی خلوته!
خندید..
_حق داری امروز روز تعطیله و حسابی کسل کننده اس. واسه امروز کافیه میتونی بری! منم با بهار قرار دارم میخوام برم!
باچشمای گرد شده وصدایی متعجب گفتم:
_تعطیل؟ امروز که یک شنبه اس!
بازم خندید وگفت:
_امروز شهادته خانم باهوش! عماد عمدا میخواست امروز شروع کنی که روز اول کاری کسی نباشه ومن وظایفتو بهت بگم!!
پس بگو آقای هاپو چرا تشریف نداشت!
_نمیدونستم!
_یه منشی خوب هرشب قبل خواب سال نامه شو چک میکنه!
_حتما! میتونم برم؟
_میرسونمت! با بهار قرار دارم!
_ممنونم خودم میرم مقصدم مستقیما خونه نیست!
_هرطور راحتی!
_بازم ممنون خداحافظ!
باخوشحالی وسایلمو جمع کردم و از شرکت زدم بیرون!
وارد آسانسور شدم و اشتباها بجای همکف دکمه ی پارکینگ رو زدم!
شیطنتم گل کرد همه ی دکمه هاشو روشن کردم وتوی هرطبقه توقف میکرد!
داشتم موهامو توی آینه مرتب میکردم که درآسانسور باز شد ویکی اومد داخل!
جدی شدم و خودمو جمع وجور کردم!
بابرگشتن مرد به طرفم یه لحظه هنگ کردم!
عماد بود.. موندم سلام بکنم یانه!
اما نه زشته باید سلام کنم هرچی باشه اون رییس منه!
_سلام!
_پس توای 2ساعته آسانسور رو مچل خودت کردی!
باحرص به دکمه های روشن نگاه کرد وادامه داد:
_این همه دکمه رو واسه چی زدی؟
ازاونجا من آدم راستگویی بودم گفتم:
_وا به من چه؟ مگه من کردم؟ منم وقتی اومدم داخل همینطوری بود! لطف کنید قبل از تهمت زدن اول مطمئن بشید کار من بوده یانه!
باحرص فقط نگاهم کرد وبه ساعتش نگاه کرد!
به دربسته آسانسور نگاه کردم ومتوجه شدم مثلا باید پیاده میشدم!!
_ای بابا اینقدر هُل شدم یادم رفت پیاده شم!
برگشت با اعتماد به نفس حرص دراری بهم نگاه کرد ویه تای ابروشو بالا انداخت وگفت:
_داشتین میرفتین به سلامتی؟
_بله.. نخیر!!!
ای خدا حالا چی بگم! نکنه واسه رضا دردسر درست کنم!
خودشو بهم نزدیک کرد وباچشم های ریزشده و موشکافانه پرسید:
_چی؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وای خدا چه رمان قشنگی 😂😍
من عاشق اینجور مرد ها مثل عمادم ، احساس میکنم بعد از اینکه عاشق بشن مهربون میشن 😂
کسی رمان لاوندر رو میخونه؟
اگه میخونید میشه لینکشو بزارید🙏🏽
تو گوگل بزن رمان لاوندر کانال تلگرامش برات میاد بالا..
وای خیلی عالی بود😂👏👏
فقط کِیا پارت میاد
هر روز ساعت ۱۲
خیلی این رمانه باحاله🤣🤣
عالییی به به چه دختر پرویی 🤣😂
خیلییی خوب بود.. 😍🤣