به جرات میتونم بگم حتی توی رویاهامم که پربود از عماد، تصور نمیکردم، یه روزی برسه که اون مرد مغرور بداخلاقی که ازم متنفر بود کنار گوشم از واقعی شدن رویاهام بگه…
زبونم بند اومده بود و حتی نمیتونستم لب هامو تکون بدم..
یه کم خودمو عقب کشیدم تا بتونم توی چشم هاش نگاه کنم..
خدایا.. چقدر این چشم هارو نافذ وقشنگ خلق کردی..
آب دهنمو با صدایی که به گوش عماد رسید قورت دادم..
لبخندی زد و گفت:
_اونوقت میگم بچه ای، کولی بازی درمیاری وبهت برمیخوره!
_من..خب ..من
انگشتشو به نشونه ی سکوت روی لبم گذاشت و آروم گفت؛
_هیس…! فقط بگو.. اگه واقعا برای معرفی به خانواده ام آورده باشمت چی؟
بازم مثل بز زل زدم تو چشمش..!
خب من الان باید چی بهش بگم؟؟
میترسم چیزی بگم دوباره دستم بندازه و با غرور وپوزخند بگه بازم که فکرهای اشتباه کردی!
اونوقت خودکشی من واجب نمیشد؟؟
وقتی دید دارم باگیجی فقط نگاهش میکنم گفت:
_زبونتو موش خورده؟
_چ.. چی.. بای.. باید بگم؟
_همونی که انتظار دارم بشنوم..!
_چه انتظاری داری؟
به گوشش اشاره کرد و گفت:
_اینجا.. بدون هیچ حرفی بله رو بدی!
با لکنت گفتم؛
_تو.. یعنی شما.. یعنی.. الان..
دستمو به موهام کشیدم و کلافه گفتم؛
_الان غش میکنم میوفتم رو دستت!
یه تای ابروشو بالا انداخت وبا تک خنده ای گفت؛
_اینم میخوای بگی بار اولته؟
باحرص نگاهش کردم که خنده اش اوج گرفت وگفت:
_الان جواب من چی شد؟ نترس اگه غش کردی خودم با روش خودم به هوشت میارم..
هنگامی که حرف میزد به لب هام نگاه میکرد و زبون منه بدبخت هم هرثانیه بیشتر بند میومد..
_چ.. چرا اونجوری نگاه میکنی.. خب من هول میشم..
نیم نگاهی به چشمم انداخت و دوباره به لبم خیره شد وخیلی آروم گفت؛
_میخوام بعد جواب شکارشون کنم!
آخ خدایا.. دلم یه جوری ریخت که تموم بدنم ضعف رفت…
لبخندی زدم و گفتم؛
_ازکجا میدونی که جواب من مثبته؟
همونطوری توی همون حالت گفت؛
_جراتشم نداری نه بگی…
اومد نزدیک و فاصله هارو پر کرد..
من بخاطر گذشته ام اولین دختری بودم که بوسیدن برام کابوس بود اما…
بوسه ی عماد فرق داشت.. اونقدر فرق داشت که نه تنها عقب نکشیدم و نترسیدم بلکه دوست داشتم ادامه پیداکنه…
به سختی ازم جدا شد وباصدایی شبیه پچ پچ گفت:
_جواب…..
_مثبت.. بدجوری هم مثبت!
توی اون فاصله خیلی کم نگاهشو به چشمم دوخت وگفت:
_چندتا دوستم داری؟
_دوتا بیشتر تو!
چشم هاشو بست و موهامو بوکشید..
صدای مامانش باعث شد از هپروت دربیام اما اعماد حتی تکونم نخورد..
_وای.. الان میاد..
ازم فاصله گرفت وبالبخند گفت:
_خلاف نکردم که.. داشتم از عروس خانوم بله رو میگرفتم..
باخجالت سرمو پایین انداختم و گفتم:
_میشه بریم بیرون.. من خجالت میکشم ازشون..
_اوهوم.. بریم..
اومد در رو باز کنه که مانعش شدم..
_رژم پاک شده؟ اومدنی رژ داشتم میترسم آبروم بره..
انگشتشو گوشه لبم کشید و با لبخند گفت:
_ فقط یه کوچولوش دور لبت پخش شده.. لازم نیست معذب باشی..
این چیزا واسه خانواده ی من بی آبرویی نیست اونا سالهاست که خارج از ایران زندگی میکنن و بافرهنگ اون ها سازگارشدن!
بی توجه به حرفش دستمو دور لبم کشیدم وگفتم؛
_حالا چی؟ پاک شد؟ تمیزشد؟
شیطون شد وبا شیطونی گفت؛
_نه اونجوری پاک نمیشه میخوای من پاکش کنم؟
باچشم های گرد شده گفتم:
_وا…
خندید و گفت:
_چشماتو اونطوری نکن بچه.. بیابریم بیرون تا دوباره صدامون نزدن!
باهمون لپ های گل انداخته لبخندی زدم وگفتم:
_چشم پدربزرگ…
نگاهی اخمو بهم انداخت و دستمو گرفت و باهم رفتیم بیرون..
مائده_ دو دقیقه اومدیم پیش هم باشیما…
_ببخشید عشق من.. میخواستم یه تصمیمی بگیرم به کمکش احتیاج داشتم!
عزیز بادیدن گونه های سرخ من خندید وگفت:
_دخترم لبو شده از بس خجالت کشیده بیخیال سوال وجواب شین بیاین بشینین میوه بخورین!
باخودم آرزو کردم ای کاش یه چیزی اختراع شده بود که باهاش میتونستم زمان رو متوقف کنم.. یا ازهمون کلمه ی معروف همیشگیم استفاده میکردم بهش اسپری (تافت) میزدم وهمونطوری نگهش میداشتم تا قشنگیشو اون لحظه هارو برای همیشه حفظ کنم..
بابای عماد داشت واسم از بچگی های عماد و شیطنت هاش میگفت و من توی سکوت به حرف هاش توجه میکردم که عماد کنار گوشم زمزمه کرد:
_خوشبحالش..
باگیجی نگاهش کردم که همونطوری آروم گفت؛
_بابامو میگم..
_چطور؟
_نیم ساعته داری نگاهش میکنی نمیگی من حسودیم میشه؟
_تو باخودت اسپری تافت آوردی؟
این دفعه نوبت عماد بود که گیج نگاهم کنه…
_واسه چی میخوای؟
_میخوام همه چی رو همینطوری نگهش دارم..
دستشو دور گردنم انداخت و گفت:
_خوب واسه خودت دلبری میکنی!
بی توجه به حضور باباش اخم کردم و دستشو از دور گردنم جدا کردم و گفتم،
_قرار نشد هردفعه فرت وفرت بغل و ماچ وبوسه داشته باشیما!
_عع؟ تاجایی که یادم میاد هیچ قرار وشرط و شروطی هم نبوده و همین چند دقیقه پیش بله رو دادی!
_محرم و نامحرمم که دیگه هیچی؟
_اهان.. ای آتیش پاره.. خب ازاول بگو منظورت اینه بگیرمت و ازدواج کنیم..
به سرعت نور چشم هام گرد شد.. من کی این حرفو زدم؟؟؟ عجب آدمیه ها!
بادیدن قیافه ام خندید و ادامه داد؛
_خیلی خب چشماتو گردنکن یکی رو میگیم بیاد صیغه محرمیت بخونه.. اما گفته باشما.. من اهل ازدواج و اینجور چیزا نیستم فقط درهمین حد محرمیت میتونم بهت کمک کنم!
یه دفعه اخم هام توی هم کشیده شد و اومدم چیزی بگم که صدای قهقهه اش بالا گرفت و توی همون حالت بریده بریده گفت؛
_شوخی کردم
موقع خداحافظی مائده بغلم کرد و آروم کنار گوشم گفت:
_ممنونم که پسرم رو از بزرگ ترین بحران زندگیش نجات دادی و باعشق واقعی آشناش کردی..
خیلی دلم میخواست از گذشته ی عماد بدونم و باخودم گفتم تو اولین فرصت ازش میخوام که همه چی رو واسم تعریف کنه!
بعداز خداحافظی باعماد به طرف ماشینش رفتیم که عماد دزدگیر ماشین رو زد وگفت:
_برو سوار شو یک دقیقه دیگه من هم میام ..
باگیجی نگاهش کردم ووقتی دیدم قصد توضیح نداره سری تکون دادم و رفتم سوار ماشین شدم…
ساعت نزدیک یک شب بود و کوچه خلوت بود منم که قربونش برم ترسووو!
فورا درهارو قفل کردم و گوشیمو دستم گرفتم تا عماد برگرده..
پنج دقیقه بعد عماد برگشت و منم قفل رو باز کردم و سوارشد..
_چرا دررو قفل کردی؟ ترسیدی؟
بدون تعارف گفتم:
_من ازتنهایی و تاریکی میترسم!
_آخ ببخشید، نمیدونستم!
لبخند مهربونی بهش زدم و دیگه چیزی نگفتم…
ماشین رو روشن کرد و به طرف هتل حرکت کرد…
_به بهار زنگ بزن وبگو که داریم میایم!
_خب داریم میریم دیگه.. چه کاریه؟!
باشیطنت گفت:
_اون رضایی که من میشناسم محاله بیکار نشسته باشه.. یه وقت بدموقع نریم سروقتشون!
باحرف عماد من بجای بهار نزدیک بود ازخجالت ذوب بشم.. چقدرم عماد بی پروابود…
انگار متوجه خجالتم شد..
پشت دستشو روی گونه ام کشید وگفت:
_توچرا خجالت میکشی؟
بدون اینکه نگاهش کنم سرموپایین انداختم وگفتم؛
_چی بگم خب.. خیلی واضح توضیح دادی!
خندید و گفت:
_والا سربسته تر ازاین بلدنبودم..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فاطمه خانم ميشه بجای اینکه اسم مادر شوهر گلاویژ مائده باشه ، اسم خودشو مائده بذاری؟ لااقل یکم حس کنم کراشم داره ب من میگه 😂😂 من سکته قلبی میکنم خب ، چرا عماد انقد قشنگ ابراز علاقه میکنه 🙂😂
😂😂😂
فردا عروسیمه….
گفتم بدونید…🙂
الان کامل خوندم
اعصابت بد جوری خرابع… میدونم عزیزم آروم باش خونسردی تو حفظ کن….
ب این فک کن محسن میاد
زهرمار شون میشع دلت آروم شع…. ریلکس ریلکس ریکلستر سولومون….
😂
من ریلکسم خیلیم ریلکس فقط اهل چرت و پرت نیستم..😏
بابا خدایی آخرشم پایان خوش باشه
نیایم ببینیم یهو محسن اومده همه چیو ریخته ب هم ناموصن اونوخ واقعا مزخرف میشع😐🥺🤣
وایی قلبم این پارت خیلی خوب بود
ووووااای قلبش 😨😂
۵۰ پارت اعتراف نکرد حالا هم که اعتراف کرد چه یه هویی وبی مزه.
چی شد که یه دفعه اعتراف کرد؟!
هیث یه پارت دیگه بذار 🥺😂
*هیق
حال بهم زنا
گلاویژ بی حیا چ جورین میگ مثبت بدجوری هم مثبت
حسودی میکنیا🤣🤣
بمیرم برا زن عماد😂🤣
خب خدارو شکر این دوتا بهم رسیدن، منکه به عشقم نرسیدم😔😔😔😭😭😭
همه عشقا که بهم نمی رسن ناراحت نباش
بابا اینا همش الکیه
حتی به واقعیت هم عماد و گلاویژ وجود ندارن..
چ رمانتیک 😍🥲
بعد ایننننن همه وقت بلخره اعتراف کرد
میتونیم یه نفس راحت از دستشون بکشیم🤤
اصن سجده شکر لازمه😂😶
عجب پارتی شد این….
حالا اینو بگو
عماد ک اعتراف کرد سروکله محسن پیدا میشع
همه چی قاطی پاتی میشع….
اره بنظر منم میاد کوفتشون می کنه همه چیو😑
سولومون بهت پیشنهاد می کنم این پارتو نخون خاهر🥺😂
وای 😂
موافقم باهات فاطمه…
میاد جنجال ب پا میکنه 😂
😂😂😂😂
خوشگلارمان گلاویژ چندتاپارت داره؟
هنوز معلوم نیست تموم نشده
الان میخواستم اعلان قهرم باهات نشر کنم..!
کامل نخوندم اولا بودم چشمم به قسمت بوسه ی عماد افتاد از سایت بیرون اومدم…
فاطی خاهر نمیدونستم رمان چرتم میزاری..
😂😂😂😂
میخای گلاویژو از داستان پرت کنم بیرون خودت بیای جاش؟😉😂😂
نه دیگه عماد ارزش گوز عمم نداره😏
دهنت🤣🤣🤣🤣
حالا عماد نشد یکی دیگه💉😂😂
اوخ بدبخت چقدر سر این پارت حرص بخوره 😂😂😂😂💔
نه بابا برا چی باید حرص بخورم
هنوز کامل نخوندم
پس ب نظرم اصلا نخووووونش😂😂😂
واای ولی خدایی الان که اینجوری بهم رسیدم میخوان زهرمون کننش معلوم نیس چی در انتظارمونههههه🤦♀️🤦♀️
معلومه
محسن میاد و نمیزاره گلاویژ و عماد به هم برسن ولی فکر کنم در اخر بهم برسن چون همه رمانا اونجوری تموم شده😂
محسن مگه حقی داره که بخواد اذیت کنه از نظر قانونی می گم