رمان گلاویژ پارت 56 - رمان دونی

 

اخم هاشوتوهم کرد وگفت:
_صحرا رو از کجا میشناسی؟
_بیخود بین ابروهات گره ننداز.. هرآدمی توزندگیش ممکنه یه چیزهایی داشته باشه که برخلاف میلش از دید بقیه پنهون نیست!

_منظورت از بقیه کیه؟ کاری به دونستن این موضوع ندارم.. میخوام بدونم ازکجا میدونی!
_چه فرقی میکنه؟ مهم اینه که به غذا هم نگاه میکنی یاد اون میوفتی!
کیفمو برداشتم وگفتم:
_اگه غذات تموم شده میشه لطفا من رو برگردونی هتل؟

باصدایی که شک نداشتم به گوش همه رسیده بود گفت:
_بشین سرجات!
باچشم های گرد شده و صدایی پراز تعجب گفتم؛
_هیس! چه خبره؟ آرومم میگفتی میشنیدم وا..
_ازاین به بعد تا من نگفتم تصمیم گیری نمیکنی!
ثانیا ازچیزی خبر نداری حق نداری واسه خودت ببری و بدوزی!

منظورمن صحرا نبود و ازهمین دقیقه به بعد نمیخوام توی تحت هیچ شرایطی حتی به خوبی اسمی ازش به زبون بیاری!
_اوهوو! بابا بیخیال.. پاتو گذاشتی روی گاز و داری میری ها!! یه کم آروم تر آقا عماد ماهم بهت برسیم!
ازکی تاحالا به شما اجازه دادم که برای حرف زدن یا تصمیم گیری های من، نظر بدی و تصمیم گیری کنی؟؟؟

بذار دو روز بشه بعد واسه من خط ونشون بکش!
ضمنا وقتی حرفی از اون خانوم میزنم پس لابد به حدکافی اطلاعات دارم که چه خبربوده و چه اتفاق هایی افتاده.. پس نمیخواد پیش من ازش دفاع کنی وسنگشو به سینه بزنی!

_بسه….
بغض داشتم.. هرلحظه ممکن بود باصدای بلند بزنم زیر گریه و آبرو ریزی کنم!
درحالی که تندتند لبمو گاز میگرفتم که جلوی شکستن بغضمو بگیرم گفتم:
_اوهوم.. دیگه بسه..
ازجام بلند شدم و با قدم های بلند به طرف در خروجی رفتم!

تا پامو گذاشتم بیرون بغضم ترکید و زدم زیر گریه…
باقدم های بلند به طرف خیابون اصلی میرفتم و درحالی که سرموپایین انداخته بودم گریه میکردم…
حق با بهار بود.. نباید به همین راحتی پیشنهادشو قبول میکردم تا به همون راحتی هم کنار گذاشته نمیشدم!

مسیرم شیب داشت و من تندتند به طرف پایین میرفتم که ماشین ها عبور میکردن و خداروشکر کسی متوجه گریه هام نمیشد..
داشتم همونطوری میرفتم که ماشین عماد به سرعت پچید جلوم..
یه جوری زد روی ترمز که صدای لاستیک هاش بلند شد…

شیشه رو پایین کشید و گفت:
_سوارشو!
بی توجه بهش ازکنارش گذشتم و سعی کردم قدم هامو تندتر کنم تا به خیابون اصلی برسم..
هنوز چند قدم نرفته بودم که بازوم به طرف عقب کشیده شد!
_این بچه بازی ها چیه درآوردی؟ مگه نمیگم بیا سوارشو؟ هان؟ حتما باید با این ریخت و قیافه جلب توجه کنی؟

باآرامش بدون اینکه حتی سرمو بلند کنم گفتم:
_لطفا دستم رو ول کن… اگه میخواستم سوار بشم بدون این کارها سوار میشدم! پس خواهش میکنم راهتو بکش برو!
_اگه نمیخوای آبرو ریزی بشه بهتره که خودت باپای خودت بری سوار ماشین بشی!

نیم نگاهی بهش انداختم وگفتم:
_من میخوام برگردم هتل!
دستشو به طرف ماشینش دراز کرد وگفت:
_من هم همین کاررو میکنم! پس برو سوارشو!
بدون حرف سرمو تکون دادم و رفتم سوار ماشینش شدم…
نمیخواستم گریه کنم اما بی اراده وبی صدا اشک هام گونه هامو خیس میکرد

خودشم سوار شد و بدون حرف خیابون رو دور زد و به طرف راه برگشت حرکت کرد…
به خیابون زل زده بودم و همونطوری بی صدا گریه میکردم که عماد گفت:
_تقصیر خودمه.. اگه یه ذره عقلانی تر به این رابطه نگاه میکردم الان هیچکدوم از این اتفاق ها نمی افتاد!

بازهم بدون حرف و اشک هایی که مثل ابربهار گونه هامو نوازش میکرد فقط به خیابون نگاه کردم…
_دنبال آرامش درکنار دختری بودم که جای بچه ام به حساب میاد! خب حقم داری.. تو توی سنی هستی که پراز هیجان و تنش و اشتیاقی.. مشکل از منه که سنم واسه این کارها یه ذره بالا رفته!

نمیخواستم حرف بزنم.. تصمیم داشتم باهمین سکوت قضیه رو ختم کنم و دیگه بهش فکرنکنم..
حق باعماد بود.. شاید ۱۲ سال تفاوت سنی بیرون از گود چیز مهمی نباشه و یاحتی قشنگ به نظر برسه.. اما داخل گود خیلی فرق میکنه!
بازهم صدای عماد:

_منظورمن صحرا نبود و الکی شلوغش کردی.. آره اون دختر یه بار گند زده به زندگیم و من هرگز نمیخوام اون اشتباه رو تکرار کنم!
ماشین رو کنار خیابون نگهداشت و بادستش صورتمو برگردوند و گفت:
_همیشه مقلطه به پا میکنی و آخرشم میشینی گریه میکنی؟ خودت یه بحثی رو شروع کردی خودتم داری گریه میکنی؟

_میشه بجای این حرف ها منو برسونی؟ من نمیخوام دراین باره حرفی بزنم.. برعکس شما من واسه دعوا نیومده بودم..
_منم واسه دعوا نیومدم گلاویژ. برعکس.. من اومده بودم تا کنارتو آروم شم

_نمیتونی من رو درک کنی چون جای من نبودی.. من توزندگیم خیلی اذیت شدم و برای دختری مثل تو فهمیدن این شرایط سخته.. اما نمیدونم چرا حس کردم اگه بیام پیش تو آروم میشم و فراموش میکنم دنیای بیرون چه خبربوده….

وقتی دید هنوزم گریه میکنم و قصد حرف زدن ندارم ، یه دفعه کلافه شد و باحرص گفت:
_میشه گریه نکنی؟ یکی ببینه فکر میکنه من کتکت زدم یا اذیتت کردم اینجوری گریه میکنی! اصلا میشه بگی واسه چی داری گریه میکنی؟

_باشه.. دیگه گریه نمیکنم.. معذرت میخوام که نتونستم آرامشی که دنبالش بودی رو بهت بدم.. اما تو مرد خوبی هستی.. مطمئنم که یه روز آرامشتو پیدا پیدا میکنی.. امیدوارم منو ببخشی!
لبخند غمگینی زد وگفت:
_حرفای قلمبه سلمبه نزن جوجه.. دیگه هم باافعال جمع بامن حرف نزن اوکی؟

غمگین نگاهش کردم وسرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم!
_آفرین..! حالاشدی یه دخترخوب! ناهار رو که کوفتمون کردی.. با بستنی موافقی؟
_میشه برگردیم؟
دلخور سرشو تکون داد وگفت:
_اوهوم.. میشه!

تاوقتی رسیدیم دیگه حرفی نزدیم و من هم همه ی بغض ها واشک هامو نگهداشتم برای وقتی که تنها شدم!
دلم نمیخواست حتی بهار هم چیزی از بهم خوردن این رابطه بدونه..
جلوی هتل پارک کرد و گفت:
_ببخشید.. ناخواسته روزتو خراب کردم!
_نه.. شما.. یعنی توببخش!
لبخند غمگینی زد وگفت:
_باخانواده ام دعوام شده.. قرار امشب کنسله.. چمدون هاتونو ببندین شب راه میوفتیم!

دلم میخواست بپرسم اما سکوت تنها راه انتخابی من بود!
سرمو به نشونه مثبت تکون دادم وگفتم:
_حتما.. فقط قبل از اومدن اطلاع بدین که آماده باشیم..
در ماشین رو باز کردم و اومدم پیاده شم که دستمو گرفت وگفت:

_بیا مثل دوتا دوست باشیم.. به چشمام خیره شد ویه کم مکث کرد… _اما دوتا دوست صمیمی!
روی بغضم نقاب زدم و پنهون کردم هزارتکه شدن قلبم رو..!
لبخند شیطونی زدم وگفتم؛
_موافقم!
لبخند روی لب من اما… محو کرد لبخند روی لب هاشو!

پیاده شدم و باقدم های بلند خودمو به هتل رسوندم و از پشت شیشه به رفتنش نگاه کردم…

“مثل رفتن جان از بدن.. دیدم که جانم میرود…”
با حالی که داشتم، نمیتونستم برگردم اتاقمون.. یه کم منتظر شدم تا عماد کاملا بره و بعدش ازهتل زدم بیرون!
فضای سبز هتل هم خلوت بود وهم پر از سوراخ سمبه بود..
بهترین گزینه بود برای منی که توی اون شهر غریب بودم و هیچ جارو بلد نبودم…

رفتم روی دورترین صندلی و کور ترین نقطه از حیاط نشستم و آروم آروم گریه کردم ..
باخودم عهد بستم.. دیگه هیچوقت اسم عشق رو توی زندگیم نیارم و دور دوست داشتن و عاشقی رو خط قرمز بکشم!
عهد بستم، دیگه هیچوقت به قلبم اعتمادنکنم و عقلمو دستش نسپرم..
باخودم و خدای خودم عهد بستم که با اولین خواستگار پولدار ازدواج کنم و ازاین به بعد عمرم رو زندگی کنم و دنیایی جدید رو تجربه کنم….

نمیخواستم از عماد فرار کنم.. نمیخواستم معذبش کنم و توی رودربایستی قرارش بدم.. تصمیم گرفتم بعدازاین.. یه جوری رفتار کنم که پیش خودش عذاب نگیره!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ارباب زاده به صورت pdf کامل از الهام فعله گری

        خلاصه رمان :   صبح یکی از روزهای اواخر تابستان بود. عمارت میان درختان سرسبز مثل یک بنای رویایی در بهشت میماند که در یکی از بزرگترین اتاقهای آن، مرد با ابهت و تنومندی با بیقراری قدم میزد. عاقبت طاقت نیاورد و با صدای بلندی گفت: مهتاج… مهتاج! زنی مسن با لباسهایی گرانقیمت جلو امد: بله

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نفس آخر pdf از اکرم حسین زاده

  خلاصه رمان :       دختر و پسری که از بچگی با هم بزرگ میشن و به هم دل میدن خانواده پسر مذهبی و خانواده دختر رفتار ازادانه‌تری دارن مسیر عشق دختر و پسر با توطئه و خودخواهی دیگران دچار دست انداز میشه و این دو دلداده از هم دور میشن , حالا بعد از هفت سال شرایطی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رگ خواب از سارا ماه بانو

    خلاصه رمان :       سامر پسریه که یه مشکل بزرگ داره ..!!! مشکلی که زندگیش رو مختل کرده !! اون مبتلا به خوابگردی هست ..!!! نساء دختری با روحیه ی شاد ، که عاشق پسر داییش سامر شده ..!! ایا سامر میتونه خوابگردیش رو درمان کنه؟ ایا نساء به عشق قدیمیش میرسه؟   به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به تماشای دود
دانلود رمان به تماشای دود به صورت pdf کامل از منیر کاظمی

    خلاصه رمان به تماشای دود :   پیمان دایی غیرتی و بی اعصابی که فقط دو سه سال از خواهر‌زاده‌ش بزرگتره. معتقده سر و گوش این خواهرزاده زیادی می‌جنبه و حسابی مراقبشه. هر روز و هر جا حرفی بشنوه یه دعوای حسابی راه می‌ندازه غافل از اینکه لیلا خانم با رفیق فابریک این دایی عصبی سَر و سِر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سونات مهتاب

  خلاصه رمان :         من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته که باعث میشه آیدا رو ترک کنم. همه آیدا رو ترک میکنن. ولی من حواسم دورادور جوری که نفهمه، بهش هست. حالا بعد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه ی لیلا به صورت pdf کامل از فاطمه اصغری

      خلاصه رمان :   ده سالم بود. داشتند آش پشت پایت را می‌پختند. با مامان آمده بودیم برای کمک. لباس سربازی به تن داشتی و کوله‌ای خاکی رنگ کنار پایت روی زمین بود. یک پایت را روی پله‌ی پایین ایوان گذاشتی. داشتی بند پوتینت را محکم می‌کردی. من را که دیدی لبخند زدی. صاف ایستادی و کلاهت

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
11 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
:)
:)
2 سال قبل

اصن چرا انق عماد پروعه و مغرور😐؟

🙂
🙂
2 سال قبل

سلام ..ته این داستان چی میشه فقط میخام بدونم😐
لدفا پایان خوش باشه:/😂

Mahi
Mahi
2 سال قبل

خاک تو سرت گلاویژ یکم غرور داشته باش ، چرا نشستی آخه ، باید میگفت جام تو هتله و میرفت ، بعدشم گریه نمی‌کرد ، خنگول😐😑

ناشناس
ناشناس
2 سال قبل

کاش قضیه عماد و اون دختره و مشکلانش با خونوادش رو کامل و واضح تر میگفتید

حدیثه
حدیثه
2 سال قبل

خدایی چقدر این گلاویژ بچه گانه هست رفتاراش

sareh
sareh
2 سال قبل

خیلی کمه بیشتربذار🤕

هانا
هانا
2 سال قبل

سولومون راحت شدی؟ 😂

n.k
n.k
2 سال قبل
پاسخ به  هانا

بیشتر کنید متن رو کمه زود تموم میشه

♡♡
♡♡
2 سال قبل

هعیی اره😔👩🏻‍🦯

دسته‌ها
11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x