ته دلم ترس بود اما قلبم اجازه نمیداد که به عماد شک کنم.. دلم نمیخواست راجع بهش فکرهای منفی بکنم و همین اختلاف ها بین عقل و قلبم، آشوبم کرده بود!
کلیدرو به در انداخت و رفتیم داخل…
به جرات میتونم بگم که صدای تاپ تاپ قلبم به گوشم میرسید اما سعی میکردم خودمو عادی نشون بدم و خوش بینانه فکر کنم!
بادیدن خونه که هیچ فرقی با عمارت ویا قصر نداشت دهنم باز موند و تموم دل آشوبی هام رو فراموش کردم و با لذت و چشم های هیجان زده به خونه نگاه میکردم!
_بیا خانومم.. خجالت نکش اینجا خونه ی خودته و قراره خانوم اینجا باشی!
تودلم گفتم خجالت کدومه بابا من کفففف کردم با دیدن خونه!
درنهایت نتونستم جلوی زبون وامونده ام رو بگیرم و با لذت گفتم:
_اینجا خیلی قشنگه.. شبیه خونه های هندی توی این فیلم هاست..
خندید و دستشو توی گودی کمرم انداخت وگفت:
_خب پس خداروشکر خوشت اومده! بیا بریم بشینیم چرا سرپا ایستادی!
خونه ی دوبلکس تقریبا ۵۰۰ متری و هر قسمتیش به یک شکل دیزاین شده بود و خوشگلی بیش از حدش چشم رو اذیت میکرد!
رفتم روی یکی از مبل ها که کاناپه سفید بود نشستم و سعی کردم دهن شل شده ام رو جمع کنم و یه ذره آبرو داری کنم پس شروع کردم سوال های بیخودی پرسیدن!
یه سوال بپرسم راستشو میگی؟
_بپرس!
_واقعا میخواستی از ایران بری؟
با ابرو به میز جلو مبلی اشاره کرد وگفت:
_بلیط روی میز جلو چشمته!
برگشتم و بلیطشو که تاریخش واسه یک هفته بعد بود نگاه وردم وگفتم:
_میخواستی بری و منو تنها بذاری؟
اومد کنارم نشست و گفت:
_میخواستم برم تا خودمو تنها بذارم!
توی چشم هاش زل زدم..
_باخودت فکر نکردی که بری چه بلایی سرمن و احساسم میاد؟
_نه باخودم فکر نمیکردم چون تموم فکرم توبودی که منو نمیخواست!
_اونوقت چطوری به اون نتیجه رسیده بودی؟
دستمو گرفت و گفت:
_میشه راجع بهش حرف نزنیم؟
نگاهمو ازش دزدیدم وگفتم:
_اوهوم.. میشه..!
روی دستم رو بوسه ای کوتاه زد وگفت:
_قهوه یا چایی؟
خندیدم…
_جاهامون عوض شد!
انگار متوجه حرفم نشد وپرسید:
_یعنی چی؟
_آخه تو شرکت من این سوال رو می پرسم و مسئول این کار منم!
_ باهمون قهوه ها دلبری کردی منو به دام انداختی دیگه!
_وا چه ربطی به دام داره؟ من وظیفه ام رو انجام میدم!
گونه ام رو نوازش کرد و باشیطونی گفت:
_قلب کشیدن روی قهوه ام وظیفه ات بود؟
_اون دیگه از هنرهای خودمه و فقطم یک بار اون کار رو کردم!
_باهمون یک بارم پدر مارو درآوردی شیطون خانوم!
خندیدم وباعشق نگاهش کردم…
برای اولین بار نگاهشو ازم دزدید وازجاش بلند شد!
_خب تا شیطون نرفته تو پوستمون من میرم قهوه درست میکنم توهم برو توی اقاق روبه رو لباس هاتو عوض کن که راحت باشی!
باشنیدن اسم لباس یک دفعه یادم افتاد وبا غصه گفتم:
_ای وای لباس.. من که لباس ندارم پیش بینی نکرده بودم امشب خونه کسی بمونم! اونم خونه ی تو!
_ازلباس های من استفاده کن هم راحتن هم آزاد
باگیجی نگاهش کردم که بامزه خندید وگفت:
_بیا خودم لباس بهت بدم اونجوری نگام نکن!
لبخند دندون نمایی زدم و همراهش رفتم داخل اتاقش!
هرچقدر از زیبایی خونه بگم کم گفتم…
اگه بگم اتاقش شبیه اتاق پادشاه ها دیزاین شده بود، دروغ نگفتم!
با لودگی گفتم:
_اینجا خیلی بزرگ وقشنگه! خونه ی ما چند قدم برمیداریم تموم میشه اما اینجا باید مواظب باشی گم نشی!
نگاه مهربونی بهم انداخت وگفت:
_از این بزرگ ترشو واست میخرم عشقم!
پیرهن مردونه ی آبی رنگی رو جلوی چشمم تکون داد وادمه داد:
_این تنگ ترین لباسمه فکرمیکنم اندازه ات باشه!
بدون شک توش گم میشدم اما پوشیدنش واسه جلوی عماد خالی از لطف نبود..
_خوبه، ممنون! شلوار چی بپوشم؟!
یه دونه شلوارک توسی اسلش که انگار اندازه اش تا زیر زانوی خودش میومد هم بهم داد وگفت:
_این بلند ترین شلوارکمه فکرنمیکنم زیادی واست کوتاه بشه.. حالا بپوش امتحان کن اگه اندازه نبود عوض میکنی!
به کمرش که بندینه داشت نگاه کردم وگفتم:
_فکرکنم خوب باشه، میتونم کمرشم اندازه کنم!
_اوکی.. تا عوض کنی منم میرم قهوه درست کنم!
دستمو تکون دادم وگفتم:
_نمیخواد خودم درست میکنم فقط من جای وسیله هاشو بلد نیستم!
دستشو انداخت توی کمرم و روی موهامو بوسه ای زد وگفت:
_یعنی اولین قهوه ی خونه خودمونو با دست خودت بخورم؟
خودمو بالا کشیدم تا هم قدش بشم، با شیطونی گونه شو بوسیدم وگفتم:
_یه دونه آقا عماد که بیشتر ندارم!
محکم بغلم کرد و لب هامو بوسید وگفت:
_آتیش نسوزون بچه!
خلاصه عماد رفت و من هم لباس هاشو که رسما توشون گم شده بودم پوشیدم و توی دستشویی آرایشم رو پاک کردم.. چون موهام رو فقط سشوار کشیده بودم و باز بود نیازی به شستن نداشت…
با دستمال صورتمو خشک کردم و از سرویس بهداشتی اومدم بیرون!
عماد با دیدنم خندید وگفت:
_بهت نمیخوره اینقدر کوچولو باشی ها!
_نخیر من کوچولو نیستم جنابعالی زیاده گنده هستی!
رفتم توی آشپزخونه و با دیدن آشپزخونه هم یک بار دهنم تا زمین کش اومد اما خودمو جمع کردم و با کمک عماد، برای عماد قهوه و برای خودم چایی درست کردم!
رفتیم توی حال روبه روی تلوزیون نشستیم و من روی مبل تک نفره نشستم که عماد اخم هاش رفت توی هم!
_چرا رفتی اونجا نشستی؟
باگیجی گفتم:
_چرا؟ نباید می نشستم؟
_خیر.. به بغل دستش اشاره کرد وگفت:
_شما جاتون اینجاست…
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_دیونه فکرکردم کار اشتباهی کردم!
_معلومه که اشتباه کردی! بدو ببینم تا عصبی نشدم!
رفتم کنارش نشستم و عمادم دستشو دور گردنم انداخت و کاملا توی بغلش محاصره ام کرد…
من هم قدم بلند بود هم جز افراد خیلی لاغر و ظریف نبودم اما نمیدونم چرا در مقابل عماد اونقدر کوچولو شده بودم!
_خب؟ تعریف کن ببینم.. چه خبرا؟
تکونی به خودم دادم و موهامو پشت گوشم زدم و گفتم:
_والا من خبر خاصی ندارم.. خبرا پیش شماست..
روی موهامو بوسه زد وگفت:
_فیلم بذارم یا خوابت میاد؟
_فرقی نمیکنه.. هرچی تو بگی!
_اگه به من باشه که میگم تاصبح همینجا تو بغلم بمون!
خندیدم وگفتم:
-اونوقت چه تضمینی هست که تاصبح من شکار آقا گرگه نشم؟
سرشو آورد پایین و گودی گردنم رو بوسید وگفت؛
_اگه قول بدی شیطونی نکنی آقاگرگه رو وسوسه نکنی، اونم قول میده عطشش رو کنترل کنه و لقمه چپت نکنه!
باشیطونی خندیدم وگفتم:
_خب اونجوری که همه چیز حله اما من نمیتونم قول بدمااا..
تک خنده ای کرد وگفت:
_اینقدر آتیش نسوزون دختر… پاشو چاییتو بخور سرد شد!
تا اسم چایی اومد سردردمم یادم اومد..
_آخ چایی.. امروز وقت نشده بود چایی بخورم سرم درد گرفته بود..
_عماد؟
_جانم؟
_چراهیچوقت چایی نمیخوری و همیشه قهوه میخوری؟ اونم بدون شکر؟
_مثل تو که به خوردن چایی عادت داری، من هم به قهوه عادت کردم!
_کم سن تر که بودم فکر میکردم اونایی که قهوه میخورن واسه کلاس گذاشتن و ادعای شیک بودن این کار رو میکنن…
_کم سن از الان میشه چندسالگیت؟
با اخم زدم روی بازوش و گفتم:
_میشه اینقدر سن من رو به رخم نکشی؟ والا من زیادم سنم کم نیست، مشکل من چیه سن بابا بزرگمو داری؟
تک خنده ای کرد وگفت؛
_بابا بزرگ تو مگه ۳۳ سالشه؟ هرجوری حساب کنیم نمیشه ها؟!
نگاهی چپ چپ بهش انداختم وگفتم:
_بدجنس!
چشمکی زد و فنجون قهوه اش رو به لبش نزدیک کرد وذره ای ازش خورد..
_مامان وبابات هنوز ایران هستن؟
اخم هاشو توی هم کشید و گفت:
_نمیدونم، قرار بود برگردن اما فعلا خبری ندارم!
_خبرنداری؟ یعنی باهم قهر هستین؟
_اونا نه.. اما من آره!
_چطور دلت میاد بعداز این همه سال که پیشت نبودن، ازشون دوری میکنی؟
شک ندارم ۹۹ درصد اومدنشون به ایران بخاطر توبوده!
دستشو دور کمرم حلقه کردو دوباره به خودش چسبوندم وگفت:
_حتی اون یک درصد باقی مونده رو هم بخاطر من نیومدن! از این بابت مطمئنم!
_اوهم!میشه… من به نبودشون عادت کردم واونا هم به نبود من!
_پس از اون دسته افرادی هستی که دیر فراموش میکنن و دیر می بخشن!
موهامو ناز کرد و با دلخوری که توی صداش موج میزد گفت:
_اشتباه میکنی! من از اون دفعه افراد نادری هستم که هرگز نمی بخشم و هرگز فراموش نمیکنم!
باچشم های گرد شده نگاهش کردم وگفتم:
_اما این سبکی زندگی کردن اصلا خوب نیست!
_نظرت چیه راجع به موضوع بهتری حرف بزنیم؟
ابروهامو بالا انداختم و با شیطونی گفتم؛
مثلا رضا و بهار الان دارن چیکار می کنن
با این حرفم زد زیر خنده…
_دیوونه حواست هست بایه پسر مجرد که خیلی هم صبور نیست تنها زیر یه سقفی؟
اخم هامو توهم کشیدم وگفتم:
_چرا اینقدر منحرفی تو؟ اصلا نخواستم پاشیم بریم بخوابیم من خوابم گرفت!
بانگاه خیره به لب هام گفت:
_میخوای پیش من بخوابی؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.3 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا اکثریت رمانا و فیلم های عاشقانه اخرش خوبه؟
بعصیاشون البته خوب نیست (غمناکه) ولی بیشترشون عشق رویایی دارن و بهش میرسن و …
واقعا با واقعیت یکم فرق دارن ☹
خب اگه اخرشو خوب نکنن که خوب نیست ☹️
اگه خوب تموم نشه من یکی قلبم ضعیفه
منم قلبم ضعيفه فاطمه بگو اگه آخرش بد تموم میشه ما دیگه نخونیم 🥺
گلاویژ یعنی کهکشان
نمیدونستین بدونین
عه چه جالوب
عالی بود میصی 💛💛💛💛
منظورت کیه منو میگی ؟؟؟
عشق مهراب عزیزکم
برایه تو چه فرقی داره چند ساله شع خاطرت جمع کاری نکردن
فاطمه عزیزم میگم چرا هر روز دوتا پارت نمیزاری؟؟؟
خب نویسنده کم پارت میده نمیشه روزی دو تا
اگه الان پارت بعدی رو بزاره خیلی خوب میشه
🤣🤣
عالیییی خیلی ممنون❤ اگه میشه پارت بعدیم بزارییییین🙏😊
پارت بعد پیلیز
وای فاطمه جان لطفا پارت بعدیش رو بزار خیلی کم بود افرین افرین
بچه ها فاطمه اومد حمله کنیم بهش تا پارت بعدیم بزاره 😂
با اجازتون من دیگه برم بای🚶🏼♀️😂
ن عزیزم تو هیچ وقت صحنه رو ترک نکن
چرا هر روز دوتا پارت نمیزاری؟؟؟؟؟
😩😩😩
بچه ها فاطمه اومد حمله کنیم بهش تا پارت بعدیم بزاره 😂
عمادم سن مشخص ی ندارن یه بار ۳۰ سالشه یه بار ۳۲ یه بار ۳۳..😒
عشق مهراب عزیزکم
برایه تو چه فرقی داره چند ساله شع
یه پارت دیگه بزارررر
پارت بعدی هم بزار لطفا
چیکار کردن من نخوندم الان امودم؟
عشق مهراب عزیزکم
برایه تو چه فرقی داره چند ساله شع خاطرت جمع کاری نکردن
یه کم برام باور پذیر نیست ولی رمان ه دیگه آدم دلش می خواد باور کنه واین لحظه ها را تجربه کنه
حرف دل منو زدی عزیزم
منم دوس دارم تجربه کنم ولی امان از سن نامناسب
مگ تو چند سالته؟؟؟؟
کی من و میگی؟
واقعا حرف راسته
کی منو میگی ؟؟؟
منظورت با کیه منو میگی ؟؟!!
ن آذرخش رو میگم عزیزم
واقعا همینطور ادم دوست داره تمام این لحظه های رمان براش اتفاق بیوفته ولی بهترش کرد
عااااااالیییییی بود گلاویژ بالاخره به آرزویش رسید
،♥️😘♥️😘♥️😘♥️😘♥️