باگیجی باخودم زمزمه کردم:
_چه بسته ای؟ من که چیزی سفارش ندادم!
چادرمو پوشیدم و رفتم بسته رو از پستچی گرفتم و برگشتم خونه!
یه جعبه کادویی بود و هیچ نام ونشونی هم نداشت..
شک کردم از شیطنت های عماد باشه!
زیرلب قربون صدقه اش رفتم و جعبه رو باز کردم..
یه لباس خواب قرمز ترکیب از تور وحریر داخلش بود!
آب دهنمو قورت دادم و با گیجی لباس رو از جعبه بیرون کشیدم که دیدم یه پاکت شبیه پاکت نامه از توی لباس افتاد!
پاکت رو برداشتم.. دست خطش برای عماد نبود..
دست هام یخ و آب دهنم پرید توی گلوم..
به سرفه افتادم و جرات باز کردن پاک رو نداشتم…
چشمم به نوشته ی روی پاکت خشک شده بود!
“” خاطــــــــــره بازی “””
باجون کندن پاکت رو باز کردم و بادیدن عکس های خودم توی اون خراب شده ای که ازش فرار کردم جیغ کشیدم و وحشت زده شروع کردم به گریه کردن..
کابوس هام به حقیقت پیوسته بودن واون محسن بی همه چیز پیدام کرده بود!
باقدم های بیجون رفتم گوشیمو برداشتم وشماره ی بهار رو گرفتم..
گوشه ی مبل توخودم جمع شده بودم وبلند بلند و وحشت زده گریه میکردم..
_جانم گلا؟ نزدیک خونه ام استرس نده بهم!
باگریه اسمشو صدا زدم:
_بهار؟
_یاخداا؟ چی شده؟ چرا گریه میکنی؟
باگریه جیغ کشیدم وگفتم:
_بهارتوروخدا بیااا توروخدا خودتو برسون!
بهارکه انگار ازشدت ترس زبونش بند اومده بود بالکنت گفت:
_گلاویژ توروخدا بگوچی شده؟ الان سکته میکنم چرا اینجوری گریه میکنی؟
_بیا بهاربیااا التماست میکنم زودتر بیا
گوشی رو قطع کردم و با جیغ موهامو میکشیدم و مدام باخودم تکرار میکردم؛
_پیدام کرد.. اومده منو ببره.. اومده باز شکنجه ام بده.. پیدام کرد خدایا پیدام کرد چه غلطی بکنم
صدای زنگ آیفون باعث شد باشدت بیشتری بترسم و جیغ بلندتری بکشم..
چند ثانیه بعد بهار درحالی که رنگ به رو نداشت بادست های پراز میوه وخوراکی اومد داخل و هراسون خرید هارو کنار در گذاشت و به طرفم اومد..
دست هامو محکم گرفت و مانع کشیدن موهام شد و با ترس و دهان خشک شده گفت:
_نکن گلاویژ.. خواهش میکنم آروم باش بگو چی شده؟
_پیدام کرد بهار پیدام کرد.. میخواد منو ببره و دوباره شکنجه ام بده..
دست هاشو محکم گرفتم و تندتند بوسه زدم وگفتم؛
_نذار منو ببره التماست میکنم نذار.. کمکم کن بهار توروخدا..
هیچکدوم از رفتارهام دست خودم نبود و توی این مدت هم باکمک روانکاو تونسته بودم خودم رو کنترل کنم اما انگار با دیدن عکس ها تموم اون یکسال که تحت نظر دکتر بودم، دود شده بود ورفته بود توی هوا!
بهار که بادیدن جعبه و عکس ها عمق فاجعه رو فهمیده بود سعی داشت حتی با التماس هم که شده آرومم کنه اما من دیونه شده بودم!
باسیلی که بهار توی گوشم زد بی اراده صدام قطع شد و با چشم های گریان بهش نگاه کردم!
دست هاشو دوطرف صورتم گذاشت وگفت:
_دردت به جونم بخاطر خدا یک دقیقه آروم باش و گریه نکن..
نمیذارم دستش بهت بخوره.. مگه شهرهرته مگه مملکت صاحب نداره که اون بیشرف بخواد تورو ببره؟
تو منو داری.. عماد رو داری.. ببین داری عروس میشی امشب خواستگار میاد.. ازدواج میکنی و شوهرت رو داری.. کی میخواد تورو از شوهرت جدا کنه؟ به عماد اعتماد نداری؟ به نظرت اون آدمی هست که بذاره زنشو از چنگش دربیارن؟
درحالی که چشم هام به جعبه ی لعنتی خشک شده بود با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم:
_آخ عماد.. بدون عماد چیکار کنم بهار؟ من بدون اون میمیرم!
_خدانکنه قربونت برم آخه چرا بدون اون؟
مگه امشب شب خواستگاریتون نیست؟ خب خداروشکر میخواین ازدواج کنین! بعدازاین یه سایه سر، یه کوه محکم مثل عماد رو داری دورت بگردم!
بدون اینکه دست از زل زدن به جعبه بردارم قطره اشکم ریخت و باهمون صدای بی جون گفتم:
_نمیذاره.. اون اومده که منو باخودش ببره.. اومده تا تلافی این همه مدت رو از من دربیاره!
اگه لج بازی کنم میره به عماد همه چی رو میگه! عماد.. آخ عمادم.. دوباره شکست میخوره و خدا میدونه بعد من چقدر قراره اذیت بشه و ازمن متنفر بشه!
دوما همین امشب این ماجرای کوفتی رو واسه عماد تعریف میکنیم و میگیم که چه غلط هایی کرده و داره تهدید میکنه!
ترسیده دستشو گرفتم و باگریه بیشتری گفتم:
_نه بهار.. توروخدا.. التماست میکنم به عماد چیزی نگو..
نمیخوام تصویر من توی ذهن عماد عوض بشه بهار التماست میکنم نگو!
_باشه تو الان آروم باش.. گریه نکن..از این لحظه به بعدم قدم به قدم کنارتم و برای یک ثانیه هم تنهات نمیذارم.. اما فقط تو نترس وآرامش خودتو حفظ کن!
_بهارررر…
_هیچی نگو گلاویژ.. ازیه مرتیکه عرق خور لات بی سروپا یه غول ساختی که هیچکس حریفش نیست؟ والا بخدا من خودم به تنهایی میتونم پدرشو دربیارم!
بهت گفتم خودتو نباز و فکرکن هیچ خبری نشده!
آروم آروم موضوع هم به عماد میگیم تا خودش بره سراغش وپیداش کنه بزنه از صفحه روزگار پاکش کنه!
_میترسم بهار.. میترسم اون خوک بی همه چیز بلایی سرش بیاره.. میترسم مجبورم کنه عمادمو ول کنم برم و وای به اون روز که بخاطر ترس از گفتن حقیقت مجبور بشم واین کار رو بکنم..
عمادنابود میشه بهار.. واسه بار دوم عشقش بی دلیل تنهاش میذاره.. آخ بمیرم واسه دلت عماااد…
_چرت وپرت نگو توام! کجا به سلامتی؟ فکرمیکنی من میذارم حتی سایه ی تورو بیینه؟ دست کم گرفتی مارو؟
بیا برو صورتت رو بشور اون جعبه هم یه جا قایم کن به عنوان مدرک فردا بریم بدیم کلانتری و پرونده این بیشرف رو به جریان بندازیم!
یک پدری ازش بیارم تا روز مرگش یادش نره که بهار کی بود چه کرد!
بعد صداشو بلندتر کرد وبا تشر ادامه داد:
_د پاشو بهت میگم.. هنوز وایستاده منو نگاه میکنه! وقت نداریم باید چندساعت دیگه مهمون ها میان!
هرکاری میکردم ازشدت ترس دست ودلم به کار نمیرفت و حتی دعواهای بهارهم تاثیری نداشت…
آخرشم بهار با توپ و تشر خودش نشست و آرایشم کرد..
کت شلوار کرمی خودشم که تازه خریده بود به زور تنم کرد…
هنوز توفکر جعبه ای که بهار زیر تخت قایم کرده بود بودم که صدای جیغ بهار باعث شد ترسیده تکونی بخورم…
_ای خدا منو مرگ بده از تو راحت بشم! واسه چی نشستی توآینه زل زدی به خودت؟
_چیکار کنم خب؟
_پاشو سرقبرمنو بشور! میخوای جلوی عمادهم به این اداهات ادامه بدی؟
اینجوری ادامه بدی همه چی رو میفهمه و دیگه کاری هم از دست من برنمیادااا!
_ساعت چنده؟ نمیشه بهش بگیم امشب نیاد؟ من حالم خوب نیست بهار!
_چی چی رو زنگ بزنیم نیاد؟؟ چند دقیقه پیش رضا زنگ زد گفت توراهن دارن میان!
پاشو خودتو جمع کن چایی هم خودت باید درست کنی خواستگاری توئه باید عروس چایی درست کنه!
_این رسم رو ازکجا آوردی؟
_ازهمونجا که خودم میدونم! بلندشو بیشتراز این حرصم نده!
ازته دلم آهی کشیدم و ازجام بلند شدم!
اومدم برم توی آشپزخونه که بهار گفت:
_اون کفش و شال سفید روی تخت رو برای تو گذاشتم اوناروهم بپوش!
نگاهی به کفش پاشنه دار انداختم وگفتم:
_هنوز که نیومدن کفش پاشنه اذیتم میکنه!
عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد و گفت؛
گفتم در جریان باشی
به یک ربع نکشید که صدای آیفون بلند شد و بهار با عجله اومد پیشم وگفت:
_بدو کفش هاتو بپوش سگرمه هاتم باز کن عماد اینا اومدن!
آب دهنمو باصدا قورت دادم و رفتم توی اتاق!
شال وکفش رو پوشیدم ودوباره توی آینه به خودم نگاه کردم..
آرایشم خیلی زیاد بود اما باوجود چشم های متورمم خوشگل شده بودم!
یه کم عطر به خودم زدم و برای بدرقه رفتم…
عماد و مادربزرگش و رضا اومده وارد خونه شدن!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اخخخخ ترکیدمممم😂😂😂💔
بهش این رسم رو از کجا آوردی..
ای خدا لعنت ات کنه محسن
یا ابلفضل غول بی شاخ و دم محسن وارد میشود ، خدا لعنتت کنه حالا که این بدبختا رسیدن بهم اومدی 😑
فاطمه جان میشه ی پارت دیگه بزاری
خواهش میکنم
هرچقدر هم کوتاه بود عیبی نداره
اصلا فردا پارت نذار ولی الان ی پارت بده
بخدا میمیرم تا صبحححح
لطفاااا
بدبخت گلا… تازه داره زندگی میکنه بدبخت😶
فاطی گناه داریم من انتظار میکشیدم سریع زنگ مدرسه بخوره بیام این رمان بخونم بعد اول خاستگاری تموم شد
تا فردا ما از کنجکاوی مردیم که😐😐😐🤐
فااااطیی جونمممم یه پارت بزار مردیم🖤😂
الان من چی بگم؟!😐بگم کمه؟!فاطمه میگه نه
بگم زیاده دروغ گفتم
بگم در حد معمول بود بازم دروغ گفتم
اصلا از کم بودنش بگذریم چرا اینجا تموم شد اخههههه:/
وای خدا من حوصله یه دست گریه ندارم
فاطی جون لطفا پارت بعدی رو بزار من سکته میکنم به خدا تا فردا از استرس
اشکم در اومدددددد🥺
این محسن میمون چرا نمیزاره این بخت برگشته زندگی کنهههههه یه روز تولد خوش باشه ☹️
یه روز تو عمرش اشتباه تایپی
فاطمه کجا هست خاهر من فاطمه بیا ی امروز رو ی پارت دیگه بزار ببینیم چی میشه خاستگاری تا کجا پیش میره
اصلا بیا خاهر من برامون عیدی بده این پارت رو ی دونه دیگه بزار لودفن 🥺🥺🥺💔💔😐😐🙏🏻
چرااااا اینقددرررر کممممممممممممم
خدااااااااااا دق میکنم آخر با این رمااااااان
اصن این چه پارتی بوددددد فقط محسن به جعبه فرستاد واسش عمادم اومد خواستگاریش حداقل بزاشتین یه حرفی بزدن
سولومون کجاست بهش بگو بیا خیالت راحت شد محسن عوضی پیداش کرد 😐
اوووووه… چع شود…. عماد بخت برگشته….