دست های لرزونم رو توی دستش گذاشتم و بلند شدم..
کشیدم توی بغلش و درحالی که سعی داشت آرومم کنه باصدای آروم قربون صدقه ام میرفت…
اما من حواسم به حرف هاش نبود و یواشکی وترسیده فقط به بهار نگاه میکردم.. اگه عماد از گذشته ام با خبر میشد آبروم میرفت..
اگه عماد می فهمید اون عوضی چه بلاهایی به سرم آورده بدون شک ترکم میکرد..
_میخوای بریم بیرون حرف بزنیم؟ دلت میخواد با من حرف بزنی عزیزم؟
سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم چون میدونستم اگه نه میگفتم دیونه میشد!
_برو لباس هاتو بپوش بریم بیرون باهم حرف بزنیم.. برو خانومم!
با نا امیدی نگاهی به بهار انداختم..
بهار_ تا گلاویژ آماده میشه واستون قهوه آماده کنم؟
عماد اومد چیزی بگه که گفتم:
_نیازی به بیرون رفتن نیست..
به عماد چشم دوختم و ادامه دادم:
_چیزی واسه مخفی کردن از بهار ندارم.. میخوام بهار هم باشه!
بارضایت سرشو به نشونه ی تایید تکون داد وگفت:
_باشه.. هرطورکه تو بخوای…
بهار_پس من برم قهوه آماده کنم..
_دست شما درد نکنه بهارخانوم.. من چیزی نمیخورم…
همونطور که دست هاشو دور کمرم حلقه کرده بود به طرف مبل هدایتم کرد وگفت:
_بشین عزیزم.. بهار خانوم شما هم اون سلاح سردتونو غلاف کنید(منظورش چاقویی بود که هنوزم توی دست بهار بود) وبشنید!
بهار خجالت زده چاقورو برد توی آشپزخونه وبرگشت پیش ما…
عماد روی موهامو بوسه زد وگفت:
_گوشم باشماست!
باید حرف میزدم اما نمیدونستم چیارو بگم وچیارو نگم!
_تموم خانواده ی من خلاصه میشد توی ۳ نفر.. مادرم وپدرم ومن!
بچه بودم که بخاطر مشکلاتشون ازهم جدا شدن و بی پناهی و فقر فشار زیادی به مادرم آورد و مجبور شد ازدواج کنه!
مادرم جوون بود اما بدبختی مجبورش کرد با مردی ۵۰ ساله مطلقه ازدواج کنه که سن پدرش رو داشت!
قطره های اشکم رو با پشت دستم پاک کردم و ادامه دادم:
اسمش برزو بود.. تاوقتی مادرم پیشم بود باهام خوب بود و دخترم دخترم گفتن از دهن نمی افتاد اما تا چشم مادرم رو دور میدید باهام بد میشد و حتی کتکم میزد!
برزو یه پسر داشت به اسم محسن..
به اینجای حرفم که رسیدم مکث کردم.. بابغض وچشم هایی که بخاطر اشک تار میدید به بهار نگاه کردم..
بهار هم مثل من بغض کرده بود اما گریه نمیکرد..
با ترس سر تکون داد که حرف نزنم اما عماد همه زندگیم بود.. باید میگفتم اما با سانسور!
نگاهمو از بهار گرفتم و ادامه دادم:
یازده سال ازم بزرگ تر و داداش صداش میزدم اما هر بار باهام دعوا میکرد و میگفت تو بچه پدر من نیستی وحق نداری به من بگی داداش، من داداش تو نیستم و….
زندگی ادامه داشت تا اینکه مادرم مریض شد و به سال نکشید سرطان بهش امان نداد و جونشو گرفت..
همش یازده سالم بود که مادرم تنهام گذاشت ومن موندم و اون دوتا شمر لعنتی که بعداز مادرم مثل برده باهام رفتار میکردن!
مکث کردم.. به دست های مشت شده ی عماد که اونقدر فشارشون داده بود رنگ پوستش به سفیدی میزد نگاه کردم… عصبی بود.. اما من که هنوز چیزی بهش نگفته بودم!
گریه هام زیادی اوج گرفته بود و حرف زدن سختم شده بود و عماد متوجه حالم شد!
دستم رو گرفت.. سرمو گذشت روی سینه اش و گفت:
_خدامادرتو رحمت کنه.. خواهش میکنم اینجوری گریه نکن..
بهار بلند شد و به طرف آشپزخونه رفت!
ازنبودنش استفاده کردم و دست هامو دور گردن عماد حلقه کردم و زیر گردنش به هق هقم ادامه دادم…
_گلاویژ.. قربونت برم.. داری دیونه ام میکنی.. باشه اصلا نمیخوام حرف بزنی.. اگه قراره اینجوری خودتو هلاک کنی من نمیخوام چیزی بشنوم!
یه کم که گریه کردم ازش جدا شدم و بهار هم بایه سینی وچندتا دونه لیوان شربت برگشت!
بهش نگاه کردم.. چشم هاش قرمز بود.. اونم گریه کرده بود!
سرم رو پایین انداختم و گفتم؛
_خیلی اذیت شدم.. به عنوان یه خدمتکار تو خونشون نگهم داشته بودن و در مقابل کار کردن بهم غذا میدادن!
من هم بچه بودم و بی پناه.. چاره ای جز تحمل نداشتم..
باحسرت آهی کشیدم و گفتم:
_وقتی دلیل مهربونی های محسن رو فهمیدم ازش دوری کردم..
از همون بچگی ازش چندشم می شد و ازش متنفر بودم..
همیشه با خودم میگفتم کدوم خری میاد و عاشق این مرتیکه چندش بشه و باهاش ازدواج کنه!
جوابشو محکم ویک کلام دادم! اون شب جنون گرفته بودم و واسم هیچ چیز مهم نبود حتی اگه سرم رو بیخ تا بیخ می بریدن هم واسم اهمیت نداشت…
دیونه شده بودم.. همه ی وسیله های بوفه و دکوری هارو شکستم و خورد کردم!
توهمین هین ناپدریم از سرکار برگشت و بادیدن خونه ی به هم ریخته عصبی شد و پرسید که چه خبر شده!
محسن مظلوم نمایی میکرد و یه گوشه توخودش جمع شده بود و ادای عاشق های دل خسته و بازی میکرد!
باخودم گفتم برزو دیگه اون قدرها هم بیشرف و بی غیرت نیست که اگه بفهمه محسن چه پیشنهادی به من که از ۵سالگی جای خواهرش بودم داده، عصبی ودیونه نشه و گفتم بهش میگم تا حسابشو بذاره کف دستش!
گفتم چی میخواستی بشه؟ پسرت داره از خواهرش خواستگاری میکنه و میخواد زنش بشم! این عوضی داره به من میگه باهاش ازدواج کنم و ادای عاشق هارو در میاره….
اما انگار من بچه تر واحمق تراز این حرف ها بودم که فکرمیکردم برزو آدمه! برزو حتی از اون پسر حرومزاده اش هم حیون تر بود!
اون همه چی رو میدونست و اون شب نه تنها ازمن دفاه نکرد بلکه بخاطر شکستن وسیله ها اونقدر کتکم زد که زبون بستم و تا سر حد مرگ رفتم!
یک هفته افتادم تو رختخواب و اونقدر کوفته بودم که تکون انگشت هامم واسم سخت بود و توی اون مدت محسن ازم پرستاری کرد و هردفعه که میخواست باهام حرف بزنه دادو بیداد راه می انداختم و اونم ازترس اینکه باباش دوباره کتکم نزنه سکوت میکرد!
یک ماه همونطوری گذشت تا یه روز برزو و محسن باهم از بیرون برگشتن و چندتا جعبه کادویی و مشمای خرید دستشون بود!
کنجکاو شده بودم اما چیزی نگفتم و سفره شام رو واسشون چیدم و اومدم برم توی اتاق خودم که برزو مانعم شد!
_کجا میری باباجان؟ شام نمیخوری؟
تعجب کردم.. بعداز فوت مادرم من اجازه نداشتم باهاشون سریه سفره بشینم و اون حرف برزو ترس رو به جونم انداخت…
محبت های یک دفعه ایشون چیزی جز وحشت رو بهم یادآوری نمیکرد!
_من غذا خوردم.. نوش جانتون!
فهمیدم اون جعبه های کادو و مشمای لعنتی همش برای من بود!
برزو به زور حلقه ای رو دستم کرد و به زور اون شب من رو برای پسر آشغالش نشون کرد!
باصدای بلند عماد از گذشته بیرون اومدم و تکونی خوردم…
_چیییییی؟؟؟؟
ترسیده توی سکوت فقط نگاهش کردم!
بهار به دادم رسید و تاقبل ازاینکه دق کنم گفت:
_وا؟ خب داره میگه دیگه! خواهش میکنم بذارید حرفشو کامل کنه!
_نه خواهش میکنم فکر بد نکن.. بخدا اجبار بود و خواسته ی من نبود عماد، من همش ۱۴سالم بود!
حلقه اش رو دستم کردن اما به مرور زمان محسن فهمید که چقدر ازش متنفرم و سگ شد!
دیونه شد و کتکم میزد و به زور مبخواست عشقشو قبول کنم و عاشقش بشم اما نشدم.. بخدا عماد دارم راستشو میگم..
_من که نگفتم تو دروغ میگی عزیزم.. فقط یه لحظه غیرتم به جوش اومد.. فقط همین!
_وقتی محسن فهمید با زبون عشق نمیتونه منو مال خودش کنه تصمیم به عقد و عروسی گرفت و عاقد خبر کرده بود تا عقد کنیم و با این روش به زور تصاحبم کنه که من فهمیدم و قبل ازاینکه اتفاقی بیوفته از خونه فرار کردم!
باگریه بیشتری ادامه دادم:
_شدم دختر فراری و بدبختی که اگه بهار اون روز توی ترمینال پیدام نمیکرد وبهم پناه نمیداد، الان معلوم نبود چه خاکی توسرم شده بود و توکدوم قبرستونی بودم!
بعدازاون فهمیدم برزو و محسن دنبالم میگردن و شدن بزرگ ترین کابوس زندگیم!
اون روزها اگه دکترم نبود اگه تهت درمان نبودم الان تو آسایشگاه روانی بستری بودم!
عماد با اخم های توهم ورنگ پریده اما باقدر دانی به بهار نگاهی کرد وگفت:
_خداحفظتون کنه!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
شما
متأهل
این ؟!
الآن این خطاب
به من بودی؟!
😳😳😳😳
اگه با
من بودی من مجردم من ۲۲ سالم هست ولی هرکه قیافه ام می بینه فکر می کنه۱۵ سال یا حتی کم تر دارم به قول بچه ها خیلی بی بی فیسم
شما
متأهل
این ؟!
الآن این خطاب
به من بودی؟!
😳😳😳😳
اگه با
من بودی من مجردم
با تچکر اع خانم حدیث نام به اطلاعاتمون افزوده شده بانو😂🙏
و کسی که دائما دنبال این جور روابط هست هرزه نامیده می شود همین جور که غزل گفت ولی اگه به زور و اجبار باشه تجاوز نامیده می شود
وای خدا تو مدرسه هم همش می گفتند اطلاعات عمومی آن بالاست ،😅
وا بچه ها من نبودم همتون شدین سولومون
یکی میگه رشتت چیه اون یکی میگه هنر عکاسی😐
بعد یکی میگه خودت داری با خودت چت میکنی میگ احساس نکن📌💔
سولومون واقعی خودمم بچه ها شمام بس کنین بازی کردن واقعا اعصابم این روزا خرابع حتا حوصله رمان خوندنم ندرم….
خواهش می کنم 🌹😊
غیرتش به جوش اومد😟چندشا
بچه ها بس کنین اونایی رو میگم ک با اسم من کامنت میزارم درسته دارین شوخی میکنین و… ولی من دوست ندارم 🙃
خیلی کم بود😑
ولی واقعا خیلی خوب شد که گلاویژ همه چیو به عماد گفت اگه بعدا میفهمید خیلی بد میشد.
اول که خدا رو شکر که گلاویژ راست شو گفت چون اگه بعداً می فهمید خیلی عصبی می شد بعد فاطمه به گلاویژ تجاوز شده آیا ؟ یک پارت دیگه بزارید خواهش می کنم
میشه منو بغل کنی و بگی یه پارت دیگه به عنوان عیدی میدم بهت؟!میشههه؟!🥲✨
فک کنم تجاوز کرده بوده که میگه با سانسور براش تعریف کنم
خو دیگ بهش تجاوز کرده بوده چجوری اخه به عماد بگه من پرده ندارم
وای یه پارت دیگه بزار امروز عیده تروخدا
این قسمت داستان خیلی حساسه 🥺🙏❤
فاطمه خواهرم نمیشه یهپارت دیگهبزاری این پارت یه ذره جای حساسش تموم شد😐😶
خدااااروووووشکرررررر که گلاویژ به عماد واقغیتو گفت
هوووووووف
فک کنمفقد کتکش میزد
اگهمحسن بهش تجا..وز کرده بود
گلاویژ میترسید و از عماد دوری میکرد
خو بهش تجاوزم کرده
اهههه همش لحظه حساس تموممیشه😕
جییییییییییییییییییییییییییییییغغغغغغغغغغغغغ عرررررررررررررررررررررررررررر جییییییییییییییییییییییییییییییغغغغغغغغغغغغغ
بچه ها من یه چیزی رو نفهمیدم
محسن به گلاویژ تجاوز کرده بود؟ یا نه فقط کتکش میزد؟؟
هر دو تاش ولی به عماد داره با سانسور میگه
ن بابااا فک نکنم تجاوز کرده بوده باشهههههه
کردههههه؟😳😳😳😳😳
یعنی الان گلاویژ دختر نیستتتتتتتتتتتتتتت؟😳😳
فاطی جوابمو بدیددددددددد دارم دیوانه میشممممممممم
میکرده آزار جنسی
اره آزار جنسیو میدونم ولی خب فرقش خیلیه با تجاوززززز
منظورم اینه ک یعنی الان گلاویژ دختر نیست ؟؟
دختر بودن یعنی چی😐
واه ینی پرده بکارت داشتن گلاویژ پرده ش رو نداره
یه پرده ای وجود داره به اسم پرده بکارت که در اثر اولین رابطه جنسی از بین میره و با ازبین رفتن اون پرده دختر تبدیل به زن میشه البته از بین رفتن پرده بکارت لزوماً به خاطر رابطه جنسی نیست ممکنه یه دختر در اثر یه حادثه ای پرده بکارت از دست بده و تعدادی هم فکر کنم مادر زادی پرده ندارند ضمن اینکه آزار جنسی لزوماً دبه معنای تجاوز نیست درواقع هر گونه آزار و اذیت که بر اساس جنسیت باشه آزار جنسی نامیده می شود مثلاً حرف های جنسی رکیک هم آزار جنسی محسوب میشه ولی معنای تجاوز ندارد
خلی ممنون🙏😐
میخوای مراحل بچه دار شدن هم بت بگه😅؟؟
اونو که حاج آقا اومد تو مدرسمون گف😐😂
جدی😳
ماشالله هزار ماشالله به این اطلاعات😶😑
البته اینم بگو که فق با شوهرش میتونه رابطه برقرار کنهاگه با کس دیگه ای باشه بهش میگن هرزه
درصورتی که رابطه جنسی خارج از چارچوب ازدواج باشه می گویند رابطه نامشروع و کسی که رابطه نامشروع داشته باشه بر اساس این که مجرد یا متاهل باشه قوانین مجازات فرق می کنه
شما متاهلین سگ درصد😂
البته ما مجردا هم کم نداریم از متاهلا😂
شما
متأهل
این ؟!
الآن این خطاب
به من بودی؟!
😳😳😳😳
اگه با
من بودی من مجردم