بهار_ گلاویژ خواهرمنه.. تنها من نیستم.. اگه وجود گلاویژ نبود من هم معلوم نبود چه سرنوشتی داشتم و کجای این دنیا ازتنهایی مرده بودم!
عماد روبه من کرد و گفت:
_سرنوشت تلخی داشتی وبرای دختری به سن و سال تو واقعا زیاد و غیر قابل تحمل بوده
و خداروشکر که اون روز ها تموم شده، اما این چه ربطی به موضوع امشب و ترسیدن تو داره؟ اون روزها تموم شده و حتما الان اون عوضی بیشرفم رفته سراغ زندگیش….
میون حرفش پریدم و با گریه گفتم:
_تموم نشده عماد تموم نشده!
اون نرفته دنبال زندگیش وبرعکس، پیدام کرده!
آدرس خونه رو پیدا کرده و میدونه کجام..
مدام پیغام و پسغام واسم میفرسته و داره دیونه میکنه!
میترسم عماد.. آره تو خوب منو شناختی عماد خیلی هم خوب! امروز درست حدس زده بودی، تو چشم های من تعجب نبود، توچشم های من ترس بود!
ترس ازاینکه بخواد تنهایی گیرم بیاره وبلایی سرم بیاره..
ترس ازاینکه برم گردونه همون قبرستونی که ازش فرار کردم..
ترس ازاینکه بفهمه عاشق توام و ازحسادت بلایی سرت بیاره!
ترس از دست دادنت داره منو میکشه عماد داره منو میکشههههه!
ضجه میزدم.. باصدایی شبیه فریاد حرف میزدم و از ترس هام واسه عماد میگفتم!
ضجه میزدم از بقیه ی حرف هایی که سانسور کردم و جرات گفتنشون رو نداشتم!
از ترس هام گفتم اما ازترسی که اگه بفهمه اون بی شرف شب ها میوند تو اتاقم و اذیتم میکرد نگفتم..
از اون شب های لعنتی که هیچ اتفاقی نیوفتاده بود اما عکس هایی که نشون میداد گلاویژ بیچاره دست خورده اس نگفتم…
من دست نخوردم و نذاشته بودم کاری باهام بکنه اما اون بی شرف با قرص های خواب آور موفق به گرفتن عکس هایی ازم شده بود که هرگز واقعیت نداشته!
اون عکس هارو ازم گرفته بود تا اگر یه وزی بخوام اسم مرد دیگه ای رو توزندگیم بیارم و بخوام ازدواج کنم همه رو نشون بده و بی آبروم کنه!
اگه عماد اون هارو ببینه حتی اگه آسمونم به زمین برسه باورم نمیکنه ومیره….
عماد با خشمی دل نشین منو بغل کرد و باصدایی که سعی میکرد آروم باشه اما پرتحکم گفت:
_گلاویژ بسه.. مگه من بچه ام یا بی دست وپام که کسی بخواد بلایی سرم بیاره؟
غلط میکنه حتی از ۲۰متری تو رد بشه روزگارشو سیاه میکنم.. یه کاری میکنم باچشم های باز نتونه شب رو از روز تشخیص بده!
واسه چی اینارو زودتر به من نگفتی؟ از کی داره تهدید میکنه وپیغام میفرسته که تو به من نگفتی؟ کی باهاش روبه روشدی؟
_من ندیدمش عماد.. فقط یه نامه فرستاده بود که یه عکس از بچگی هامون که بفهمم پیدام کرده!
با اخم نگاهی به صورتم انداخت وگفت:
_کجاست؟ برو عکس ونامه رو بیار!
یه دفعه متوجه گندی که زدم شدم و با صدا آب دهنم رو قورت دادم و وحشت زده گفتم:
_خب…اون.. اون شب کنترلم رو از دست داده بودم همه چی رو پاره کردم!
عماد با تعجب و عصبی گفت:
_کدوم شب؟ مدارکی که بایدنکهشون میداشتی رو پاره کردی گلاویژ؟
به بهار که ترسیده فقط داشت نگاهمون میکرد نگاهی کردم و با لکنت گفتم؛
_شب خواستگاری! ترسیدم.. خیلی ترسیدم عماد…
_ازچی ترسیدی؟ فکرکردی اگه داستان زندگیتو بفهمم نظرم عوض میشه؟ واقعا من رو اینجوری شناختی؟
سرم رو پایین انداختم وقطره اشکم روی دماغم سر خورد..
-ترسیدم اگه بدونی فراری هس….
باتحکم وصدایی بالارفته حرفم رو قطع کرد و گفت:
_هیس! اگه این کار رو نمیکردی الان نه مایی وجود داشت ونه معصومیتی توی این صورت وجود داشت! دیگه نمیخوام اون کلمه رو بشنوم! هیچوقت!
یه کم سکوت شد و دوباره عماد بغلم کرد و با اطمینان گفت:
_بعدازاین بفهمم ازترس اون مرتیکه گریه کردی واینجوری خودتو داغون کردی برای همیشه قیدتو میزنم!
خودم دنبالشو میگیرم و حسابشو میرسم دیگه توفکرش نمیری، اوکی؟
باحسرت آهی کشیدم و سرم رو به نشونه ی تاییدتکون دادم
_سعی میکنم باخانواده ام صحبت کنم کارهای عروسی رو جلو بندازم! حتی شده توی همین ماه
بهت زده نگاهش کردم که باهمون اخم اما نگاهی دل فریب گفت:
_چیه؟ ماکه قصد ازدواج دارین و دیریازود این اتفاق میوفته، پس چه فرقی میکنه تو کدوم ماه وچه روزی باشه؟
بی توجه به حضور بهار دست هامو دور گردنش انداختم ومحکم بغلش کردم..
بدون حرف فقط عطر تنشو بوکشیدم!
بهارهم واسه اینکه جو عوض بشه گفت:
_خب پس حالا که همه چیز گفته شد و یه عروسی عشقولانه هم افتادیم، بیاین فردا جشن بگیریم مهمون من!
ازعماد جداشدم و عماد با لبخند گفت:
_ببخشید این بچه ی ما لوسه ودلش همش بغل میخواد!
راستش بهارخانوم علت اصلی اومدنم چیزدیگه ای بود که با دیدن چاقو تو دستتون ترسیدم کلا حرفم یادم رفت..
بهارباخنده دست هاشو جلو چشم هاش گذاشت و گفت:
_وای نگید توروخدا خجالت میکشم!
_بله بهتره که فراموشش کنیم.. راستش اومدم ازتون اجازه گلاویژ رو بگیرم، چند روز مسافرت کاری پیش اومده گفتم اگه صلاح بدونید گلاویژ هم همراه خودم ببرم!
بهاردرحالی که نمیدونست چه جوابی بده دستی به روسریش کشید و گفت:
_اجازه ماهم دست شماست، کجا به سلامتی؟
_سلامت باشید. میرم تبریز، گلاویژم می برم پیش عزیز حال وهواش عوض بشه!
_آهان سفربه خیر، من مشکلی ندارم شما دیگه اختیار دار گلاویژ هستید!
باتعجب به بهار نگاه میکردم و میدونستم الان داره خودخوری میکنه و باخودش می جنگه برای نه گفتن، اما حتما بهار هم فهمیده بود به عماد نه گفتن، عواقب خودشو داره!
بعداز کلی تعارف تیکه وپاره کردن، عماد روبه من کردوگفت:
_اگه موافقی ومیخوای باهام بیای فردا آماده باش میام دنبالت باشه؟
سری تکون دادم و باگیجی گفتم:
_باشه، خبرت میکنم
عماد رفت و قبل از رفتن گفت یکی رو میفرستم دورادور خونه رو زیر نظر داشته باشه وباخیال راحت بخوابین…
بعداز اینکه عماد رو بدرقه کردم برگشتم پیش بهار که داشت میوه پوست میکند!
روی مبل رو به روش نشستم و با تعجب پرسیدم:
_جلو عماد خودتو به روشن فکری زده بودی یا واقعا موافقی که باهاش برم؟
سیب رو توی دهنش گذاشت وهمونطور با دهن پر گفت:
_خودت چی فکرمیکنی؟
_فکر من رو ولش کن نظرخودتو بگو!
_نظر قبلیمو اگه بخوای بدونی که باید بگم صد درصد میگم نه!
_خب مگه مرض داری جلوش میگی باشه وپشت سرش میگی نه! الان من بهش بگم نمیام میخواد بگه تو خودت دلت نمیخواد بامن بیای وهزارتا چیز دیگه!
_خب اون نظر قبلیم بود اما عقلم میگه برو و یه مدت از اینجا دور باش و واسه خودت خوش بگذرون!
هم ذهنت رو خالی از این ترس ها میکنی هم تا برمیگردی من حساب اون عوضی رو میذارم کف دستش!
با شنیدن اسم اون روانی دوباره رعشه به جونم افتاد و باترس گفتم:
_آخ بهار.. دیدی چی شد؟ نزدیک بود گند بزنم.. نزدیک بود….
میون حرفم پرید وبا حرص گفت:
_ای بابا دختر تا کی میخوای با این کابوس ها زندگی کنی؟ خوب کاری کردی گفتی و انتظار داشتم همه چی رو بدون کم وکاست بگی که این کار رو نکردی!
دیدی که چقدر عصبی شده بود…
_دیدم چقدر عصبی بود اره دیدم.. اما گلاویژ بعداز این رو میخوای چیکار کنی؟ بازهم میخوای به کابوس ها ادامه بدی؟ بازهم باترس زندگی کنی؟ دختر مرگ یک بار شیون هم یک بار! توکه کاری نکردی واز گل هم پاک تری و واسه اثباتش این همه دکتر وپزشکی قانونی هست! پس چرا باید از کسی که داره شوهرت میشه این چیزا رو مخفی کنی؟ هان؟
_نمیدونم بهار.. فقط میدونم اون لحظه نمیتونستم ادامه بدم خیلی ترسیدم
صبح باصدای زنگ گوشیم ازخواب بیدارشدم!
عماد بود..
_الو سلام…
_سلام خوابالو خواب بودی؟
درحالی که خودمو توی تختم کش میدادم گفتم؛
_اوهوم.. صبح بخیر!
_صبح شماهم بخیر.. من فکرکردم الان چمدون به دست منتظرمن نشستی!
زودباش بیا پایین من پایینم!
بااین حرفش مثل فنر توجام نشستم و گفتم:
_دم دری؟ چه بی خبر؟ من آماده نشدم که! مگه قرارنبود ساعت ۱۰ بیای؟
_ساعت ده وچهل دقیقه اس خانوم خوش خواب!
باچشم های گرد شده به ساعت نگاه کردم و متوجه شدم طبق معمول توی اوج خواب بودم و صدای آلارام گوشیمو نشنیدم!
پس بیا بالا تا اماده شم
_نمیخواد آماده شی بدون آرایشم قبولت داریم بانو! بدو یه چیزی تنت کن بیا پایین صبحونه تو راه میخوریم!
ازجام بلند شدم و همزمان که به طرف سرویس بهداشتی میرفتم گفتم؛
_باشه پس پنج دقیقه صبرکن لباس بپوشم بیام!
_بدو عشقم بدو که خیلی دیرشده! ساعت پنج عصر یه قرار مهم دارم!
_اومدم اومدم.. چند دقیقه دیگه پایینم!
گوشی رو قطع کردم و به سرعت دست و رومو شستم و توی آینه به خودم نگاه کردم!
با این قیافه چطور برم آخه.. چشم هام بخاطر گریه دیشب متورم شده بود و به زور باز میشد..
آرایشم روی این چشم ها کار ساز نیست!
بیخیال لنزهم شدم و گذاشتمش توی کیفم و باعجله مشغول آماده شدن بودم که بهار گفت:
چته چرا بدو بدو می کنی
به این کارش که توی خواب یه دفعه حرف میزنه عادت داشتم دیگه نترسیدم..
_خواب موندم، عماد پایین منتظرمه میگه عجله داره!
ازجاش بلند شد و گفت:
_مگه ساعت چنده؟
یه دونه زد تو سر خودش و گفت:
_خاک به سرم من ساعت ۹ قرار مصاحبه داشتم!
شالمو پوشیدم و عینک آفتابیمو روی چشمم گذاشتم و رفتم بهار رو چندتا ماچ آبدارش کردم و چمدون به دست به طرف در رفتم که بهارگفت:
یدونه شکلات بخور ضعف نکنی
_چشم چشم تو کیفم دارم، خداحافظ مواظب خودت باش!
_توهم همینطور! گوشیتو در دسترس بذار نگرانم نکنی!
_چشم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اولای ماه رمضون بود….
زنگ تفریح رفته بودیم بیرون:)
معلممون اومد بهمون گف:
فردا قراره حاج آقا بیاد مدرسه
و به سوالاتتون جواب بده شما روی
یه برگه هر سوالی داشتید بنویسید
و بدید دستش اون میخونه و جواب میده…
فردا شد رفتم تو سالن دیدم دو تا مرد با لباس
اخوندی نشسته …..
سوالات رو جمع کردن
حاج آقا شروع کرد به خوندن و جواب دادن..
دو سوال اول خوب بودن و سوال سوم:
آیا لب گرفتن روزه را باطل میسازد؟💔
ادامه بدوم؟
😂😂😂😂😂😂
بعد چی گفت حاج آقا ؟؟
حالا بچه ها میکروفون هم تو دستش همه سالنو صداش برداشته ببود
حالا سوال لب گرفتن ک خیلی سم نبود ولی سوال بعدش پریود جواب حاج آقا دیگه اسییییید بوووود💔💯
سلام
چرا پارت ۷۵ و نمیزارین؟
وقتی حاج آقا این سوال و خوند اولش
هنگ شد….
گف آیا لب. آیا. لب. گرفتن. روزه را باطل میسازد؟ بعد گف بچه ها من گفتم سوالا رو بدون سانسور جواب میدم….
جواب مستقیم نداد فق مبتلات روزه رو گف
سوال بعدی:این دیگه انفجار میکنه
چرا پریود میشویم؟
بیچاره حاج آقا که گیر اونا افتاده 😂😂
😂😂وایییی
😂😂وایییی
بعدش چی گفت؟
مسخره میکنی سولومون ؟؟؟😂😂😂😂
نه بقران جدیوم
داری مسخره میکنی سولومون ؟؟؟😂😂😂😂
درسته بازی خوبه ولی نه با قلب یکی
من تورو آرزو کردم خدا دادت به اون یکی
#سولومون
همه میگن تو با عشقت بی رحمی
من درد دارم شما اصلا نمیفهمین…📌💔
یکی اینجا پیدا نمیشه داستانی که من میگم بنویسه و گستردش کنه؟
بگو 😂
ی دورانی میگفتم پارتتتتت پارتتتتت🙃🖤
ولی آلان هفت هشت پارتو نخوندم… چون از نظر من. تکراری. شده. و این چن روز. حوصله. هچی. نیس.
#سولومون
چرا چیشدی مگه؟؟؟
مخام اینجا یکم
حالم خوب کنم
که سی نیس
…..
من هستم بگو
سولومون یک سوال تو دختری یا پسر ؟؟؟
کی قرار زمان مرگ من برسه پس؟
دلم تنگ شده واسع اون زمانایی که خیالم ب هیچ نبود….دغدغم شخصیتای رمان بود همین چن وقت پیش ولی الان….
وا خدانکنه .چت کردی😂
راستشو بخای الان همه اینجورن همه
بچه ها هستین حرفای سمی حاج آقا ک اومده بود مدرسمون و بگم:؟😐🙏
بگو:)
ارع
اره بگو گوش میدیم بهت
گوفتوم
بعضی وقتا جمله جا میمونه یا غلط املایی دارع خودم میخونم درستش می کنم معمولا ولی بعضی وقتا از دستم در میرع،،اونایی که جاموندو الان درست کردم
کاش همه چیو برای عماد تعریف میکرد عماد اگه بعدا بفهمه نظرش درباره گلاویژ عوض میشه😑😑
دوستان ببخشید دوبار ارسال شد😐
سام علیک همگی دوستان اللخصوص فاطی جون
خواهش میکنم بلند نشید😌😁
خب خب عرضم به طولتون که(ببخشیدا)
فاطمه جون میشه گلاویژ یه جوری به عماد قضیه این عکسارو بگه عین حقیقتو که عماد نظرش نست بهش عوض نشه😕اخه یه حسی بهم میگه محسن عمادم پیدا میکنه و میره همون عکسارو بهش نشون میده و عمادم دیگه پَر بعدم گلا داغون میشه و اینا تا یه موقعی یه سنگی اجری چیزی بخوره تو کله عماد بفهمه گلا پاکه و دختره برگرده و پس از دردسر های عظیم این دو نو گل نمیدونم چی چی به هم برسن😐😂
مگه خودم دس ببرم تو داستان همه چیو تغییر بدم😂
😂😂
سام علیک همگی دوستان اللخصوص فاطی جون
خواهش میکنم بلند نشید😌😁
خب خب عرضم به طولتون که(ببخشیدا)
فاطمه جون میشه یه گلاویژ یه جوری به عماد قضیه این عکسارو بگه عین حقیقتو که عماد نظرش نست بهش عوض نشه😕اخه یه حسی بهم میگه محسن عمادم پیدا میکنه و میره همون عکسارو بهش نشون میده و عمادم دیگه پر بعدم گلا داغون میشه و اینا تا به نوقهی یه ینگی احری چیزی بخوره تو کله عماد بفهمه گلا پاکه و دختره برگرده و پس از دردسر های عظیم این دو نو گل نمیدونم چی چی به هم برسن😐😂
نو گل خسته😂
عا یادم اومد مارسی😂
شوما چه را قوصه میخورین؟
😐تو که داشتی تعریف میگردی کلشو تعریف میکردی خب
فقد الان دارم خداروشکر میکنم گلاویژ دختر هست و از دست محسن (ذلیل شده)😂😂😂😂 این یکو نجات پیدا کرده🥴
ای کاش گلاویژ همه را بی کم و کاست گفته بود خدار وشکرکه تجاوز نشده به گلاویژ
ای گندش بزنن با این تعریف کردنش
ب نظرم باید کامل همه چیزو تعریف میکرد چون الان دست محسن بازه واسه انجام هررر کاری ،، وای خدااا من بقران دیگه حوصله ندارمممم ک ی اتفاقی بی افته تازه زمان زاده نور داره خوب پیش میره حالا این شروع شدددد🤧
تازشم این پارت خیلی ناقص بود ، هی میگفت (گفتم : ) بعدش گفته ی خودشو نمیگفت و نوشته بود جواب داد: ….
اخه این چ وضعشه😐
این پارتی که نوشتی خیییلی کم بود و ناقص لطفا یکم متن پارتایی که میزاری بیشتر کن 😐😐
کجا بود؟؟ وایس درستش کنم
دیجی فک نکن حواسم نیست چن پارته اهنگ نداریما🤨
خوووب بود
ولی از همشون بهتر الفبای سکوتِ✨😍
عالییییییییی
دختر ب این گلی کی دیده نه اعتراضی نه چیزی 😘😘♥️♥️😂😂😂