رمان گلاویژ پارت 8 - رمان دونی

وای.. وای.. رگ گردنم گرفت.. خدایا منو توی همین حالت خشکم کن! خاک برسرم شد! آبروم رفت!
با تعجب به من نگاه میکرد که سریع خودمو جمع کردم و تندوپشت سرهم گفتم؛

_اومدم در روباز کنم شما در رو بازکردید!
یه تای ابروشو بالا انداخت وگفت:
_مطمئنی؟
گردنمو کج کردم و چشمامو توواسه خرچوندم..
_بله!
انگار میخواست بخنده اما جلوی خودشو گرفته بود!
اشک توی چشم های من جمع شده بود!
الان میگه اخراجی!
دیدی چیکار کردم! ای خاک برسرت کنن گلاویژ!

_چی میخواستین بگین حالا؟
تند تند پلک زدم وخودمو عقب کشیدم
_من؟ اهان.. من!!! میخواستم بگم..
وای وای.. فکرکن گلاویژ! یه چیزی بگو!
_آهان.. میخواستم بگم چه ساعت هایی قهوه تون رو آماده کنم!

خندید..
ای جانم!! چقدر قشنگ میخنده!
وقتی میخنده گونه اش چال میوفته!
یه وری میخنده.. آدم دلش ضعف میره‌!
_هروقت خواستم خبرتون میکنم خانم خرسند!

لبخند اجباری زدم و با دست وپاهای لرزون ببخشید گفتم و وارد آشپزخونه شدم!
چه خاکی بر سرم شد!
آبرو و شرفم رفت!
الان میگه دختره دیونه اس! آخه چه وقت ادا در آوردن بود! بهار میگه این کارهاتو بذار کنارا…. من دیونه دست از این خنگ بازی ها برنمیدارم!

امروز 2هفته اس که از روزهای کاری من میگذره و کم کم دارم به کارم مسلط میشم، هنوزم یه جاهایی گیج میزنم اما سعی میکنم خودمو پیدا کنم!

ازاون مرتیکه ی بیشعور متنفرم.. روز به روز سخت گیر ترمیشه و روزبه روز اخلاقش گند تر میشه!
هرچی اذیتم نکنه بداخلاقی های عماد اذیتم میکنه میترسم یه روز کم بیارم!!!

داشتم قرار ملاقات با مشتری توی دفترم ثبت میکردم که زنی خوش لباس وارد شرکت شد!
_سلام.. بفرمایید؟!

_رضاهست؟
وا؟؟ چرا هرکی وارد این شرکت میشه یادش میره سلام کنه؟؟؟
اخم هامو توهم کردم وگفتم:
_میتونم بپرسم شما؟؟؟
نگاهی چندش به من انداخت و بعد به طرف اتاق رضا رفت که عصبی صدامو بالا بردم!!

_صبرکن ببینم!
برگشت و باتعجب و بازهم با نگاه بی ارزش بودن ابرویی بالا انداخت وسوالی نگاهم کرد!
_نوکر بابات جلوت وانساده! سوال میپرسم جواب بده!

باصدای بلندم عماد ازاتاقش اومد بیرون وگفت:
_چه خبره؟
زن با دیدن عماد به طرفش رفت وباهاش دست داد واحوال پرسی کردن!

اخم های عماد به شدت توی هم رفت و سرد جواب داد وگفت:
_چه خبره اینجا؟
زن به طرفم برگشت و گفت:
_انگار بجای منشی یه آمازونی استخدام کردی داشت پاچه ام رو میگرفت!

چشمام گرد شد..
این عفریته الان چی گفت؟
_چی گفتی؟ یه بار دیگه تکرار کن؟
نفس هام کش دار شد اومدم از روی میز بپرم روش و دونه دونه موهاشو بکنم که عماد عصبی گفت:
_چه طرز حرف زدنه؟ احترام خودتو نگه دار سایه!

بی توجه به عماد و من به طرف اتاق رضا رفت..
اومدم برم یه دونه بزنم تو گوشش که عماد مانعم شد وگفت:
_صبرکن.. ولش کن.. ارزششو نداره!
باچشمای گرد شده ونفس هایی که تند شده نگاهش کردم!

دستشو به طرف میزم دراز کرد وگفت:
_لطفا!
این یعنی خفه شو؟ یعنی گمشو سرجات بشین و صدات درنیاد؟ من چرا لال شدم؟ چرا نمیتونم داد بزنم سرش وازخودم دفاع کنم؟؟؟؟

بعداز نیم ساعت دختره ی پررو از اتاق اومد بیرون و من با نفرت به رفتنش نگاه کردم!
این کی بود که با رضا کار داشت..؟
کی بود که بی اجازه همه کاری میکرد!!

چندثانیه بعد رضا عصبی از اتاق اومد بیرون و دنبالش رفت واسمشو صدا زد
_سایه!! صبرکن سایه!
چشمم روشن! چشم بهارخانم روشن!! کجاست ببینه نامزد جانش دنبال عفریته ها چطوری میدوئه!!!

داشتم موشکافانه نگاهش میکردم که صدای زنگ تلفن بلند شد!
صدای تلفن داخلی بود..
عمدا زنگ هاشونو عوض کرده بودم که تشخیص بدم!

_بله؟
_یه دونه چایی واسم بیارید!
_بله چشم.
گوشی رو قطع کرد وبا تعجب به تلفن نگاه کردم!
چطورشده چایی میخواد؟
شونه ای بالا انداختم و بلندشدم رفتم توی آشپزخانه!

لیوانی برداشتم و آب جوش داخلش ریختم..
اومدم لیپتون رو بندازم داخلش که تلفن دوباره زنگ خورد!
کارد به شیکمت بخوره 10 دقیقه صبرکن خب!

چایی روداخل لیوان انداختم و رفتم تلفنو جواب دادم
_بله؟
_ پشیمون شدم یه دونه مسکن بیارید!
چشمامو با حرص روی هم فشاردادم وگفتم:
_چشم!
گوشی روباحرص کوبیدم سرجاش وبرگشتم توی آشپزخونه!
مسکن کجا بود؟

توی یخچالو نگاه کردم وبادیدن ژلوفن یه دونه شو بیرون کشیدم و لیوانی برداشتم پراز آب کردم و توی سینی گذاشتم، یه دونه دستمال کاغذی تا کردم و زیر قرص گذاشتم!

اینجوری قشنگ تر بود!
سینی رو برداشتم و به طرف اتاق رفتم!

وارد اتاق شدم وبدون نگاه کردن بهش سینی رو روی میز گذاشتم..
سرشو به صندلیش تکیه داده بود وچشم هاشو بسته بود!
_چیز دیگه لازم ندارید؟
_میتونی بری!

ای خدایا من چقدر ازاین مرتیکه ی بی تربیت بدم میاد!
نمیمیره اگه یه تشکر خشک وخالی کنه اما انگار زورش میاد!

بدون حرف برگشتم سرکارم و تا نزدکی های 7شب خبری از رضا نشد..
راستش غیرتی شده بودم ومنتظر بودم برگردم خونه که همه چی رو به بهار بگم.. ازطرفی هم نباید چیزی میگفتم چون رضا لطف زیاد حقم کرده بود و باعث میشد واسه فضولی کردن خجالت بکشم!

ساعت 7ونیم بود که رضا برگشت..
عصبی بود..
حالا که نمیتونستم به بهار بگم باید خودم وارد عمل میشدم و بفهمم اون عفریته کیه!

گذاشتم یه کم بگذره و آروم آروم چایی درست کردم و ده دقیقه بعد چایی رو برداشتم و به طرف اتاقش رفتم..
آروم در زدم ومنتظر جواب شدم!
_بفرمایید!
بیین چقدر باشعوره! کاش اون عماد بزغاله یه کم شعور رو از رضا یاد بگیره!

در رو باز کردم و ازگوشه ی در گفتم:
_میتونم بیام تو؟
دستشو که توی موهاش چنگ شده بود بیرون کشید وگفت:
_آره بیاتو!

رفتم داخل وچایی رو روی میزش گذاشتم!
_دستت دردنکنه گلاویژ جان.. این کار وظیفه ی شما نیست.. زحمت کشیدی!
_فکر کردم عصبی هستین گفتم شاید چایی آرومتون کنه!

_آره خیلی اعصابم بهم ریخته اس.. ممنون که فکرم بودی! دیگه دیروقته میتونی بری خونه!
_ممنون!
اومدم برم که صدام زد..
_صبرکن!

برگشتم وسوالی نگاش کردم که گفت:
_خواهش میکنم چیزی از امروز به بهار نگو! نمیخوام کسی چیزی بدونه!
یه تای ابرومو بالا انداختم که سریع گفت:
_اونطور که فکرمیکنی نیست.. خواهشا چیزی از این شرکت بیرون نره!

_باشه.. خیالتون راحت!
_ممنون!
دست از پا دراز تر برگشتم و چیزی هم دستگیرم نشد!
وسایلمو جمع کرد و کم کم راهی خونه شدم!

طبق عادت دراتاق عمادو زدم که خداحافظی کنم دیدم سرشو روی میز گذاشته و یه جورایی خودشو بغل کرده..
دلم سوخت.. قرص مسکن هم نخورده بود.. وارد اتاق شدم و بافکر اینکه نکنه خواب باشه آروم صداش زدم..

_آقای واحدی؟
سرشو بلند کرد و با چشمای خون شده بهم نگاه کرد..
وای چرا اینجوری شده؟ نکنه فشارش بالا رفته!!
_حالتون خوبه؟ من دارم میرم چیزی لازم ندارید؟
_چرا لازم دارم…
گنگ حرف میزد.. گیج نگاهش کردم وآروم پرسیدم:
_چی؟؟؟
_هیچی.. بیخیال..
چنگی به موهاش زد وادامه داد:
_میتونی بری!

نمیدونم چرا دلم نمیخواست تواین حال ببینمش!
باغم خداحافظی کردم و از شرکت زدم بیرون!
هرقدمی که برمیداشتم چشماش یادم میوفتاد!

_ای بدبختی.. چه مرگم شده من؟؟؟؟
به من چه اصلا؟ گور پدر عماد و رضا!
هواتاریک شده بود که رسیدم خونمون!
پاهام ازدرد ذوق ذوق میکرد واین نشون میداد کلی از مسیرمو با پای پیاده اومده بودم!!!

کلیدو به در انداختم و بادیدن چهره ی نگران بهار دلم ریخت!
_سلام.. خوبی؟
_علیک سلام.. اون گوشی وامونده رو واسه قشنگی باخودت حمل میکنی؟ چرا گوشیتو جواب نمیدی؟ ساعت 9 شبه همه رو نگران خودت کردی!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان مجنون تمام قصه ها به صورت pdf کامل از دل آن موسوی

    خلاصه رمان:   همراهی حریر ارغوان طراح لباسی مطرح و معرف با معین فاطمی رئیس برند خانوادگی و قدرتمند کوک، برای پایین کشیدن رقیب‌ها و در دست گرفتن بازار موجب آشنایی آن‌ها می‌شود. باشروع این همکاری و نزدیک شدن معین و حریر کم‌کم احساسی میان این دو نفر شکل می‌گیرد. احساس و عشقی که می‌تواند مرهم برای زخم‌های

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شهر زیبا pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:       به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم …آره من سخت ترین کار دنیا رو انجام داده بودم… کسی رو فراموش کرده بودم که اسمش قسم راستم بود… کسی که خودش اومده بود تو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان

  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد و با مردی درد کشیده و زخم خورده آشنا می

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عبور از غبار pdf از نیلا

  خلاصه رمان :           گاهی وقتها اون چیزایی رو ازدست می دیم که همیشه کنارمون بوده وگاهی هم ساده ساده خودمونو درگیر چیزایی میکنیم که اصلا ارزششو ندارن وبودونبودشون توزندگی به چشم نمیان . وچه خوب بودکه قبل از نابودشدنمون توی گرداب زندگی می فهمیدیم که داریم چیاروازدست می دیم و چه چیزایی را بدست

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان الماس pdf از شراره

  خلاصه رمان :     دختری از جنس شیشه، اما به ظاهر چون کوه…دختری با قلبی شکننده و کوچک، اما به ظاهر چون آسمانی پهناور…دختری با گذشته‌ای پر از مهتاب تنهایی، اما با ظاهر سرشار از آفتاب روشنایی…الماس سرگذشت یه دختره، از اون دسته‌ای که اغلب با کمترین توجه از کنارشون رد می‌شیم، از اون دسته‌ای که همه آرزو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بیراه عشق

    خلاصه رمان :       سها دختری خجالتی و منزوی که با وعده و خوشی ازدواج می‌کنه تا بهترین عروس دنیا بشه و فکر می‌کنه شوهرش بهترین انتخابه اما همون شب عروسی تمام آرزو های سهای قصه ما نابود میشه … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsa
Mahsa
2 سال قبل

عالیه من دیشب از بس شوق داشتم ببینم بعدش چی میشه خوابم نبرد اگه میشه پارت بیشتر بزار ممنونم❤

Donya
Donya
2 سال قبل

عالیهههههه پارت طولانی تر بزاز😍

Zahra
Zahra
2 سال قبل

حرف نداره❤❤
لطفا پارت ها رو بیشتر کنین❤❤

هانا
هانا
پاسخ به  Zahra
2 سال قبل

عالی شده لطفا بیشتر پارت بذارید ممنون

سولومون
سولومون
2 سال قبل

پارتتتتتتت😬😬😬😬😬

سولومون
سولومون
پاسخ به  سولومون
2 سال قبل

پارتتتتتتتت

Parisa
Parisa
2 سال قبل

عالیه😍

Parisa
Parisa
2 سال قبل

کاش بشه پارت بیشتر بزارین

Parisa
Parisa
2 سال قبل

واییی عالیه😍
کاش بشه پارت بیشتر بزارین

دسته‌ها
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x