تاکسی دربست گرفتم و تا خونه گریه کردم!
میدونستم بهار سرکاره و باید تا قبل از اومدنش وسایلم رو جمع میکردم و از اونجا میرفتم!
به خونه که رسیدم هرچی پس انداز داشتم برداشتم و چمدونم رو از زیر تخت بیرون کشیدم..
اشکم بند نمیومد و شوری اشک لعنتی باعث میشد زیرچشمم بیشتر بسوزه!
لباس هامو بدون تا کردن انداختم توی چمدون و واسه بهار نامه نوشتم…
_آبجی قشنگم.. منو ببخش که بی خداحافظی میرم و شرمنده ام که نتونستم واسه آخرین بار صورت ماهت رو ببوسم..
امروز با بی رحمی دنیامو ازم گرفتن و خاکسترم کردن بهار… امروز زندگی گلاویژ رو ازش گرفتن و
میرم تا زندگیشونو ازشون بگیرم!
منو ببخش خواهر مهربونم..آرزو میکنم بجای دلخوری، درکم کنی و واسم دعا کنی که بتونم حقم رو از این زندگی نکبت بار بگیرم!
جبران خوبی های تو نوشتن نامه خداحافظی نبود اما اینجا پایان قصه ی ما بود و چاره ای جز رفتن نداشتم..
خداحافظ تنها پناه بی پناهی هایم…
با هق هق از نوشتن دست کشیدم و نامه رو به آینه ی میز توالت چسبوندم و قاب عکسی که عکس منو بهار بود رو از روی میز برداشتم و داخل چمدون گذاشتم و بلند شدم..
به آژانس زنگ زدم و شماره ی محسن رو گرفتم!
میدونستم هنوزم همون شماره ی لعنتی دستشه!
_باورم نمیشه! گلاویژ خانوم به من زنگ زده؟ سوپرایزم کردی عشقم..!
_گوه نخور حرومزاده بگو کجایی؟!
_عع! عع! هنوز بی ادبی هاتو ترک نکردی دختر؟ چرا اینقدر عصبی هستی حالا؟
_خفه شو بیشرف و فقط بگو کدوم جهنمی هستی؟!
خنده ی کریهی کرد و با لحن نفرت انگیزی گفت:
_جهنم تموم شد! حالاکه تو بهم زنگ زدی تو بهشتم عشقم… میخوای به دیدنم بیای؟ توهم دلت واسم تنگ شده؟
_آره دلم برات تنگ شده… خیلی هم تنگ شده.. میگی کدوم قبرستونی هستی یا خودم پیدات کنم؟
_میگم بابا آروم باش! چقدر پرخاشگری تو!
اگه دیروز بهم زنگ میزدی تهران بودم و اصلا خودم میومدم پیشت..
اما دیشب برگشتم سنندج و اگه عجله نداری یک روز تحمل کن خودمو بهت میرسونم!
_حروم لقمه! همونجا بمون میام سنندج!
_بی تربیت! منم همون لقمه ای رو خوردم که توخوردی! انگارفراموش کردی سالها باهام زندگی کردیم! حیف.. حیف که دوستت دارم وگرنه واسه این بی ادبی هات بدبلایی سرت میاوردم!
بانفرت ومیون دندون های کلید شده ام بهش توپیدم؛
_معلوم میشه کی بلاسر کی میاره بی ناموس! هنوزم تو همون آشغالدونی که قبلا زندگی میکردین هستین؟
_نه عشقم.. خونه رو به عشق خودت عوض کردم و یه دونه بهشتش رو واست آماده کردم.. هر وقت رسیدی بهم زنگ بزن میام دنبالت!
_گه خوردی.. آدرس رو همین الان بفرست میخوام خطمو خاموش کنم! خودم میام!
_دیگه داری شورشو درمیاریا! دختره ی بد دهن! باشه ارسال میکنم..
منتظر ادامه حرفش نشدم و گوشی روقطع کردم و رفتم سوار آژانس شدم..
_خسته نباشید..
_ممنون.. کجا تشریف میبرید خانوم خرسند؟
_اول بریم بازار بزرگ .. بعدش ترمینال آزادی!
_چشم!
توی بازار یه جایی رو میشناختم که غیرقانونی کار میکرد ومیتونستم از اونجا اسید تهیه کنم!
میخواستم اول صورتش رو آتیش بزنم وبعدش جایی که نباید رو!
جلوی چشمم جون دادنش که ببینم بعدش خودمو میکشم و نمیذارم به دست قانون وبه جرم کشتن یه انگل بی مصرف اعدامم کنن!
بخاطر ترافیک سنگین چندساعت طول کشید تا به مقصد مورد نظرم رسیدم و دعا میکردم مغازه باز باشه و دست خالی برنگردم!
خداروشکر تونستم چیزی که میخوام رو تهیه کنم و با اینکه پول زیادی رو بابتش پرداخت کردم خوشحال بودم..
باخوشحالی به سمت ترمینال رفتم و ساعت ۳ ظهر رسیدم!
ازشانسم اون ساعت اتوبوس واسه سنندج نبود وباید تا ساعت هفت غروب منتظر میشدم!
چاره ای نبود و همون دور واطراف یه جای پرت پیدا کردم و منتظر شدم..
گوشیم روی حالت پرواز بود و مطمئن بودم کسی قرار نیست پیگیرم بشه..
رفتم توی گالری و به عکس های عماد نگاه کردم..
عکس های آخرین سفرمون..
دوباره دلم خون شد وگریه رو از سر گرفتم!
گریه کردم واشک ریختم.. نه فقط بخاطر ازدست دادن عمادی که حتی حاضرنشد واسش توضیح بدم…
بخاطر آبروی ازدست رفته ام.. بخاطر محکوم شدن به کار نکرده.. بخاطر بهار خواهرم.. بخاطر تصمیمی که گرفته بودم..
گریه کردم وضجه زدم بخاطر انتقامی که قرار بود باهاش جون خودمم بگیرم..
بخاطر دل تنگیِ لحظه ی کشیدن نفس های آخرم تو اوج بیکسی و بی پناهی!
وبرای هزارمین بار از بابام متنفرشدم.. بابایی که زن وبچه اش با غریبانه ترین حالت ممکن تنها گذاشت…
میون گریه زیرلب اسم مادرم رو زمزمه کردم..
_کاش بودی مامانی.. کاش بودی و میدیدی چه بلایی سردخترت آوردن..
چشم های خسته ام رو بستم وتصویر مادرم رو توی ذهنم مجسم کردم ونالیدم..
_چشمم درد میکنه مامان.. به ناحق توصورت دخترت زدن و من از ترس آبرو ریزی بیشتر نتونستم از خودم دفاع کنم!
بالاخره انتظار به پایان رسید و اتوبوس اون شهر نفرین شده به راه افتاد و من راهی سفری شدم که برگشتی نداشت…
دلم برای بیتابی بهار پر میکشید و میدونستم الان خواهرانه دلش آشوبه و دنبالم میگرده!
شیشه ی سم روغنی که قرار بود باهاش جونم رو بگیرم از کیفم بیرون کشیدم و شیشه رو توی دست هام لمس کردم…
چقدر مرگ سخته خدایا.. چقدر سخته وقتی آدما روز مرگ خودشونو بدونن و بدونن بعد ازاون فردایی وجود نداره!
یه لحظه به سرم زد همونجا شیشه رو سر بکشم و دستم رو به خون اون خوک کثیف آلوده نکنم اما نتونستم..
اون باید بمیره چون با زنده بودنش معلوم نیست قراره باهمون آرامش حرص درارش زندگی چندتا دختر دیگه رو مثل من نابود کنه و چندنفر دیگه رو راضی به خودکشی و پایان دادن به زندگیشون کنه!
شیشه رو توی کیفم گذاشتم و برای کشتن اون بی همه چیز مصمم ترشدم!
اونقدر چشم هام میسوخت و خسته بود که کم کم خوابم برد و وقتی چشم هامو باز کردم راننده داشت مسافرهارو پیاده میکرد…
باحس اینکه توی اون شهر هستم دلشوره وترس به جونم افتاد..
باپاهای لرزون پیاده شدم و گوشیمو روشن کردم تا آدرس اون بیشرف رو پیدا کنم اما نه آدرس فرستاده بود و نه گوشیش روشن بود!
بازم گریه ام گرفت.. توشهرخودم غریب وتنها گیرافتاده بودم و نمیدونستم باید کدوم گوری برم و چطوری اون محسن بی همه چیز رو پیداش کنم!
اونقدر عاجز وناتوان بودم که هرچقدر تلاش کردم برم به مادر سر بزنم و با سنگ مزارش درد ودل کنم، پاهام یاری نکرد…
تصمیم گرفتم برم مسافرخونه تا محسن رو پیدا میکنم حداقل دربه در نباشم!
باروشن شدن گوشیم هزارتا پیام واسم اومده بود که همش از بهار و رضا بود و حتی یک پیام هم از عماد نداشتم…
دلشو نداشتم پیام هارو باز کنم و بیخیالشون شدم..
اومدم یه بار دیگه شماره ی محسن رو بگیرم که گوشیم زنگ خورد و شماره ی بهار افتاد روی صفحه!
بیخیال زنگ زدن به محسن شدم و گوشیمو دوباره خاموش کردم!
پاهام میلرزید و قدرت راه رفتن هم نداشتم..
چمدونم رو دنبال خودم کشوندم ورفتم توی فضای سبز بیرون ترمینال روی چمن ها نشستم و بازهم گریه!!
وامان اشکی که قصد خشک شدن نداشت.. اما این دفعه فرق داشت و این گریه ها بخاطر ترسی بود که توی تموم این سال ها کابوس شب هام بود و حالا مجبور شده بودم با وجود همه ی اون ترس ها برگردم به شهرم و با اون حرومزاده روبه رو بشم!
به آسمون نگاه کردم و باهق هق گفتم:
_میترسم… میترسمممم خدایا من می ترسم!
اگه همه چیز برعکس شد ودوباره اسیرشون شدم چی؟
اگه نتونستم چی؟ اگه ترس به جونم غلبه کرد چی؟ خدایا کمکم کن.. خیلی میترسم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
کییی پارت جدید میاد
کی پارت جدید میاد
سلام
خدا رو شکر امروز مدرسه ها بسته بود
چرا پارت جدید نمی زاری؟!
گذاشتم الان
مرسی دیدم
مرسی
چرا بسته بود مدرسه ها؟؟
آلودگی هوا و خاک ریز ها
آهان ☹️ خوبه😂
واسه ما آره عالیییی
آلودگی و خاک ریز ها
این گلاویژ اسکوله چه میشه کرد باش یهو جوگیر شدع🥲🙃
وای خدا
من فردا امتحان دارم
الان ساعت دو نصفه شب نشستم دارم عررررر میزنم واسه گلاویژ
چرا این کارو با من می کنی 😩
پسری؟
نه دخترم
خدااااا بگیر بخواب خدایی تو راه مدرسه بخون🤣
نترسین بچه ها رضا و بهار میاد نمیذاره دست ب کارای خطرناک بزنه
احمق گلاویژ با تلفن خونه زنگ زده ب آژانس از اونجا آمارشو در میارن😆
من فقط منتظر سیلی محکم بهار به گلاویژن😈
جدی جدی خیلی خطر ناک شد
ی جوري شدع رمان… 😏
داره میره جاده خاکی
از یه طرف میخوام یه پارت بزاری چون واقعا کنجکاو شدم از یه طرفم به خودم میگم نزاره بهتره بلکه یکم به کار و زندگیم برسم اما هر چی فک میکنم میبینم نزاری هم من همچنان در عالم بی خیالی سر میکنم😐
به این نتیجه میرسم که بگم اگه میشه یکی دیگه بزار(هرچند میدونم نمیزاری)😂
لی مین هو تا من اسمم مین هو بود تو اسمتو گذاشتی متاسفم😑
خودکشی هم شد کار به جای اینکه اون شیدا خر خودکشی کنه این خنگ به خاطر محسن عوضی میخواد خودکشی کنه😑😔 من اگه جای گلاویژ بودم محسن رو میکشتم قبل کشتنش هم ازش اعتراف میگرفتم و بعد از خودکشی الکی خودم واسه عماد فیلم میفرستادم و منتظر عکس العملش میموندم🙄 ولی آدم کلا دلش نمیاد به عشقش لطمه بزنه😔😪ای مرده شور هرچی عشق خراب کنه رو ببرن بلند بگین آمین🤲🏻😇😊🤗
خیلی خبیث شدم😁
خب به جرم قتل اعدام می کنند حتی اگه خود کشی هم نکنی ولی من اگه بودم می رفتم پزشکی قانونی بی گناهی مو ثابت می کردم بعد شکایت از محسن که قانون پدرش را دربیاورد ی
پارت بزارید خواهش میکنم من می میرم
منظورش از اونجاش بخش حساس بدن ما مرداس واقعا چرا اونجا رو هدف میگیرین🥺🥺🥺💔💔
وای خدا بگم چیکارت کنه🤣
اوج خشم یک زن همون جا را هدف می گیره
حواست به خودت باشه بد بوی😂😂😂
اوع اوع😢😢💔
تو مگه پسری ؟؟؟؟😂
صبح بخیر
فاطمه جون ترو خدا پارت بعد و بزار وگرنه مث گلاویژ میام اول تو رو میکشم بعد خودمو
اما گذشته اون روزا،گذشته اون شبا.حالا دنیا اینجوریه،اینجوری که تو هم باید تموم بشی برام.پس فردا طرفای ظهر پرنده میشم،تموم میشم.اگر قراره دوستت نداشته باشم چه کاریه که بمونم تو این دنیا؟.من پرنده میشم،تو شاه ماهی.من تموم میشم،تو شروع.خوشبحال دنیا که تورو داره طفلک،من که ندارمت…اما طوری نیست،فقط 37 ثانیه طول میکشه تا تموم بشه نداشتنت…💜🙃🥲
جاااااااان چه شاعری ما داریم تو سایتمون
چ شعر های قشنگ قشنگ داری هااا
ایول خیلی خوبن 💕😍
میگم تو شاعری نکنه 🤔
شعرات خیلی جالب و دوست داشتنی هستن 💕
خیلی باهات حال میکنم
مگه آدم کشتن به این اسونیاس؟
این گلاویژ فیلم آمریکایی زیاد دیده
محسن دروغ گفته بهش اونجا نیس
منم ی همچین حسی دارم
من حس میکنم میخواد چیزی رو الکی به عماد ثابت کنه یعنی اینکه گلاویژ دوستش داشته و برگشته پیشش عماد رو میخواد نشون بده و حالش رو از گلاویژ بهم بزنه دوباره گلاویژ رو بدست خودش اسیر کنه
عررررر آقا لطفا یه پارت دیگ بزارین تا اون موقعک گلاویژ بخواد بمیره من زود تر از اون میمیرم ک🥲
واییییی
خواهشاً پارت بعدی رو زودتر بذارید
دل تو دلم نیست بدونم چی میشه
دلتون میاد گریه کنم واقعا