چشمام گرد شد.. با تعجب و قیافه ای هنگ کرده گفتم:
_همه؟
_ای درد بگیری داشتم میومدم تو خیابونا دنبالت بگردم ساعت 7 ازشرکت اومدی الان ساعت 9ونیمه شبه نمیگی گوشیتو جواب نمیدی نگرانت میشیم؟؟
_ببخشی.. نشنیدم.. دلم میخواست یه ذره پیاده روی کنم!
اومد بغلم کرد وگفت:
_داشتم سکته میکردم.. دیگه هیچوقت این کارو نکن!
امروز چه مرگم شده بود نمیدونم.. فقط میدونم حتی توی بغل بهارهم قیافه ی عماد جلوی چشمم بود!
دوهفته ی دیگه ام مثل برق وباد گذشت وامروز دقیقا یک ماهه که توی اون شرکت کار میکنم و امروز دارم اولین حقوق زندگیمو میگیرم!
خیلی خوشحال بودم و دلم میخواست اولین کاری میکنم واسه بهار یه هدیه خوب بگیرم وبعدش برم بازار واسه خودم خرید کنم!
این ماهمو اصلا پس انداز نمیکنم وترجیح میدم بعداز این لباس های خودمو بپوشم و لباس های بهار بیچاره رو برگردونم!
ساعت 3ونیم بود که حقوقم به حسابم ریخته شد و خستگی تموم این یک ماه از تنم در رفت!
امروز اون میرغضب (عماد) تشریف نداشت و فکرمیکنم بتونم از رضا بقیه ی روزمو مرخصی بگیرم!
توهمین فکرها بودم که به رضا بگم یانگم که دیدم خودش از اتاقش اومد بیرون!
داشت میرفت سمت آشپزخونه که گفتم:
_آقا رضا!
_جانم؟
_میتونم بقیه ی روزو مرخصی بگیرم؟ یه کم خرید دارم و از اونجایی که امروز آقا عماد نیستن فکرمیکنم فرصتش دیگه واسم پیش نیاد!
_اگه قرار یا تلفن مهمی نداری میتونی بری!
_واسه امروز برنامه ای ندارید جز همون آقای زرگنده که ساعت 5 قرار دارید!
احساس کردم دو دل بود و لازم میدونست توی شرکت بمونم اما گفت:
_باشه.. اگه خرید ها مهمه میتونی بری!
برای من مهم بود اما به هرکس دیگه ای میگفتی میخوام برم مانتو وشلوار بخرم شاید چیز واجبی نمیدونستش!
دیگه تعارف نکردم و ده دقیقه بعد وسایلمو جمع کردم و بدون اینکه به روی خودم بیارم خداحافظی کردم ورفتم!
به بهارزنگ زدم وباهاش قرار گذاشتم..
سلیقه اش رو توی خرید دوست داشتم!
با اشتیاق پیشنهادمو قبول کرد و یک ساعت بعد جلوی پاساژ (…) همدیگه رو پیدا کردیم و مشغول گشت وگذار شدیم!
چه حس خوبیه وقتی دستت توی جیب خودته…
وقتی هرچی دلت میخواد از کسی خجالت نمیکشی وبه قیمتش نگاه نمیکنی که مبادا گرون باشه و ….
ساعت 12ونیم شب بود که با کلی خرید برگشتیم به خونه..
اونقدر از خرید هام راضی بودم که دلم میخواست هرچی زودتر صبح بشه وبرم شرکت!
نمیدونم چه مرگم شده.. نمیدونم چرا دلم میخواست بهترین تیپ هارو جلو عماد بزنم و زیباییمو به رخ بکشم! اصلا این روزها اختیار رفتارم دست خودم نیست!!
صبح با حس بهتری نسبت به همیشه بیدارشدم ، آرایشمو یه کوچولو بیشتر از دفعه های قبل کردم و مانتوی سفیدمو با شال آبی وشلوار جین همرنگش پوشیدم کفش های پاشنه بلند شیری با کیف ستش تیپمو کامل میکرد…
باروی خوش از بهار خداحافظی کردم وراهی شرکت شدم…
امروز همه ی کارمند ها سرکارشون بودن وسرگرم بودن…
همه اومده بودن بجز عماد!
دیروز نیومده بود.. نکنه مرده وبه دیار باقی پیوسته؟؟؟
وای نه خدانکنه چیکار به پسر مردم دارم آخه! به من چه اصلا کجاس!
ساعت نزدیک 11ظهر بود که حسابی سرگرم کارم شده بودم که عماد اومد و
بدون نگاه کردن به من یا اطرافش وارد اتاقش شد!
شونه ای بالا انداختم و بازم مشغول کارم شدم..
چند دقیقه بعد درخواست قهوه کرد ومنم از سر حرصم بجای شکر ظرف نمک رو کنار فنجونش گذاشتم و بدون سلام کردن سینی رو جلوش گذاشتم وگفتم:
_چیزدیگه ای لازم ندارید!
_نه!
تودلم گفتم به درک!!
رفتم بیرون و منتظرشدم صداش دربیاد!
که خبری نشد!
تموم مدت منتظر داد وبیدادش بودم اما انگار عقب افتاده نمک رو از شکر تشخیص نداده بود!
وقتی کارم تموم شد ساعت 8ونیم شده بود! اوه اوه الان حتما بهار نگرانم شده!
فورا شمارشو گرفتم و منتظرجواب شدم..
_جانم عزیزم؟
_سلام بهارجان من کارم طول کشید میخواستم بگم هنوز داخل شرکتم نگرانم نشی یه وقت!
_باشه قربونت منم هنوز نرفتم خونه کارم تو آتلیه طول کشید!
گوشی رو قطع کردم وکم کم وسایلمو جمع کردم وراهی شدم!
چند قدم جلوتر از شرکت منتظر تاکسی بودم که ماشین گرون قیمتی جلوی پام ترمز کرد!
اومدم فوش بدم که دیدم عماده!
_بیا بالا میرسونمت!
_ع شمایید.. خیلی ممنون خودم میرم.. شما رو به زحمت نمیندازم!
_بیابالا تعارف نکن!
ای بابا من چطوری سوار ماشین این یارو بشم اخه!
اومدم حرفی بزنم که خم شد و در رو باز کرد!
دیگه ادبم اجازه نداد چیزی بگم.. مثل اون بیشعور نیستم که!
با خجالت سوارشدم و تشکر کردم!
بوی عطر دلنشینی فضای ماشین رو پرکرده بود..
آهنگ ترکی آرومی از ابراهیم تاتلیس هم درحال پخش بود!
بابا جنتلمن!!!!
حرکت کرد و یه ذره صدای موزیک و زیاد کرد!
خیلی موذب بودم!
بدون اینکه ازم بپرسه مسیرم کجاست رانندگی میکرد!
خب وقتی نمیپرسه یعنی خودش بلده دیگه!
وارد اتوبان شده بودیم و سرعت ماشین یه ذره زیاد شده بود ومن ازسرعت زیاد میترسیدم..
یه ذره خودمو جمع وجور کردم و به روبه روم زل زدم…
فضای ماشین خیلی خیلی سنگین بود واز خجالت داشتم میمردم!
کاش سوار نمیشدم.. باخودم عهد بستم دفعه آخرم باشه سوار ماشین غریبه هابشم! توهمین فکرها بودم که سرعت ماشین کم شد و کم کم با تکون خوردن آروم ترشد ودرنهایت کنار اتوبان ایستاد!
باتعجب به عماد نگاه کردم و گفتم:
_چی شد؟
اخم هاشو توهم کشید وبا حرص مشتشو کوبید روی فرمون وگفت:
_لعنتی خراب شد!
خراب شد؟؟؟ مگه این ماشین ها خرابم میشن؟ به حق چیز های ندیده!
_چی میشه حالا؟
_میشه پیاده شی لاستیک عقب رو نگاه کنی؟ طرف من ماشین ها با سرعت رد میشن نمیتونم پیاده شم!
باجدیت سرتکون دادم و پیاده شدم که لاستیکو نگاه کنم.. ازشلوغی اتوبان میترسیدم اما به روی خودم نیاوردم و
به لاستیک ها نگاه کردم جفتشون سالم بودن..
اومدم برگردم توماشین که صدای عماد به گوشم رسید:
_قهوه خوش مزه بود خانم خرسند!
وگازشو گرفت ورفت!!
باترس دنبال ماشین دویدم وگفتم:
نرو.. توروخدا نرو.. کیفم.. گوشیم.. نرو!
هرچی دنبال ماشین دویدم فایده ای نداشت اون عوضی گازشو گرفته بود ورفته بود!!!
بابغض به کفش های پاشنه دارم نگاه کردم وبا ترس به اتوبان پراز ماشین که هرکدوم از کنارم رد میشدن بوق بلند وکش داری میزدن!
میدونستم اون لندهور بیخودی مهربون نمیشه.. میدونستم کارمو بدون تلافی نمیذاره.. اما هیچوقت فکرشم نمیکردم اینجوری توی اتوبان به این شلوغی واین ساعت ازشب تلافی کنه!!!
وای حالا چطوری به بهار خبر بدم! الهی جون مرگ بشی عماد.. الهی توهمین جاده جنازه ات کف آسفالت ها بمونه.. الهی آتیش خدا روی سرت هوار بشه!
نمیدونم چقدر پیاده روی کرده بودم که دیگه پاهام قدرت حرکت نداشتن..
کفش هامودرآوردم و به گارد ریل ها تکیه دادم.. ازشدت خستگی خوابم گرفته بود.. اشک تا گوشه ی چشمم میومد و با حرصم پسش میزدم!
دیگه حتی یک ثانیه ام توی اون شرکت خراب شده نمیمونم.. خدایا فقط کمکم کن امشبو سالم برسم خونه..
ساعت 11ونیم شب بود که به خیابون اصلی رسیدم و تاکسی دربست گرفتم تا جلوی خونه!
میدونستم الان بهار دنیا رو سر سوزن کرده و دلواپسم شده..
به راننده گفتم صبرکنه که ازخونه پول تاکسی رو تسویه کنم..
برعکس تصورم بهار بادیدنم توی اون وضعیت گفت:
_این چه وضعیه؟ چرا اینجوری شدی؟
_آبجی میام توضیح میدم میشه 15 تومن بهم بدی کرایه تاکسی رو بدم؟
_تاکسی واسه چی؟ مگه باعماد بیرون نبودی؟
_بیرون؟
_آره عماد به رضا گفته بود نگرانت نشیم با اون بیرونی!!
_ای الهی اون مرتیکه بی پدرومادر تیکه تیکه بشه من ازدستش راحت بشم.. خودمو روی زمین پهن کردم وباگریه ای که تموم مدت جلوشو گرفته بودم گفتم:
_توروخدا برو کرایه رو حساب کن نمیتونم راه برم!
باعجله وتعجب خیلی زیاد چادرشو پوشید و رفت بیرون..
وقتی برگشت بانگرانی پرسید؛
_چی شده گلاویژ؟ اون مرتیکه اذیتت کرده؟ آسیبی بهت رسونده؟ چرا گریه میکنی؟ پاهات چرا زخمه؟ کفش هات کو؟ بگو ببینم چه غلطی کرده تا پدرشو دربیارم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام من از بعد از ظهر که با رمانتون آشنا شدم عاشقش شدم ، پارت ها رو طولانی بذارید مرسی بخاطر رمان قشنگتون💞💞💞💞
وایی خلی جالبه
من باشم جای گلاویژ کار عمادو بی تلافی نمیزارم
نمیدونم به حرکت عماد بخندم یا به حال گلاویژ گریه کنم😂😂😂
البته این بار رو به عماد حق میدمـ😂
مثل همیشه عالی
وااای
خیلی باحال بود😂😂😂
عجب تلافی کرد 😐
عالی بود ❤❤❤
خیلی عالیه
پارت۹ کی میاد؟
پارت ۱۰ فردا
پس تا فردا دیوونه میشم تا بخوای پارت بزاری😂
رمانت خیلی قشنگه😍❤
ببخشید ی سؤال در روز چندتا پارت میزاری؟
یه پارت
رمانتون خوبه
ولی یه سوال نویسنده جان
گلاویژ گفت که چشماش آبیه ، ولی پاور رمان چشاش قهوه ایه؟
این عکسو خودم انتخاب کردم گذاشتم😂
نویسنده نیستم
خیلی عاااالی بود مررررسی
فقط یه سوال عزیزم گفتی نویسنده نیستی خب اگه رمان کامله که روزی دو پارت رو بزار 😘😍
اره عزیزم
ولی رمانم انلاینه هنوز
من جای گلاویژ باشم کار عماد و تلافی می کنم.
منم
واییی عالیه بود😍
من باید دم به دیقه بگم پارتتتتتتتت😬