رُمانِ« تُنگِ بُلور »پارت 3 - رمان دونی

رُمانِ« تُنگِ بُلور »پارت 3

تـُنـــگ بـلـور

 

* * *

 

نگاهش بین من و ماهور که طبق معمول بند سینه‌ام بود می چرخد و در حالی که به طرفمان می آید می گوید

 

– فکر کنم دیگه وقتشه که ماهور رو از شیر بگیری.!

 

متعجب میپرسم

 

– چی؟

 

کنارم می نشیند

 

– چی نداره …نشد من یه بار دهن این بچه رو خالی ببینم …تا چشمش بهم میفته آویزونت میشه.

 

سرخوش میخندم که کفری ادامه میدهد

 

– حق و حقوق من تو این خونه اصلا رعایت نمیشه …بخدا این انصاف نیست ، یه فکری کن پناه.

 

– شوخی میکنی دیگه نه؟

 

نگاه از ماهور میگیرد و به چشمانم زل میزند

 

-من به گور هفت جدم خندیدم که شوخی میکنم…دیگه کارد به استخونم رسیده زن …تا نه ماهگی که گفتی میترسم چش و چالش کور بشه نذاشتی غلطی کنیم …بیرونم که اومد بخیه هات پدرمونو درآورد …اون بی صاحابم خوب شد باز هیچی به هیچی تا میخوام انگشتت…

 

جیغ کشیدم:

 

– مـهـــراب

 

زبان به دهان میگیرد …نفس عمیقی میکشد و زیر لب زمزمه میکند

 

– میگم نظرت چیه یکی دو هفته بسپریمش دست مامانت؟

 

هاج و واج چهره جدی‌اش را به دنبال ردی از شوخی زیر و رو میکنم.

 

لب های روی هم چفت شده ام را فاصله میدهم و تا میخواهم حرفی بزنم صدای زنگ آیفون در خانه می پیچد.

 

 

متعجب به مهراب نگاه میکنم که از جا بلند میشود و به سمت آیفون راه می افتد.

 

– پناه ..

 

صدایم که میزند ماهور را بغل میکنم و همانطور که با قدم های تند به سمتش می روم میپرسم

 

– چی شده

 

– این کیه؟

 

کنارش می ایستم ، یک نگاه به چهره زنی که کل صفحه نمایشگر آیفون را پر کرده بود می اندازم و می گویم:

 

– نمیدونم…

 

با بلند شدن دوباره صدا دست از پرس و جو برمیدارد به سمت درب ورودی راه می افتد.

 

دقیقه‌ای بعد با یک کاسه آش رشته برمیگردد.

 

– کی بود؟

 

-همسایه جدید انگار..!

 

– جای فتوحی اومدن؟

 

در حالی که به سمت آشپزخانه می رفت جواب میدهد:

 

– اره .

 

پشت سرش جلو می روم

 

– فامیلش چی بود؟

 

– فامیلشو نگفت ..

 

– وا؟

 

کاسه را روی کانتر می گذارد و با خنده می گوید

 

– والا …فقط اسم کوچیکشو گفت ، حنانه.

 

 

چند قدمی فاصله میگیرم …ماهور را روی کاناپه میگذارم و به آشپزخانه برمیگردم .

 

مقابلش می ایستم و با حرص و جوش می گویم

 

– چقدر پررو

 

گیج میپرسد

 

– کی؟

 

– همین دختره …اسمشو بهت گفت که چی بشه؟ اصلا به تو چه که اسمش حنانه است؟ کوره؟

 

دست چپش را میگیرم و با صدای بلندتری ادامه میدهم

 

– این حلقه‌ رو ندیده؟

 

دستم را میکشد تنم را به خودش میچسباند و با بیخیالی زمزمه میکند

 

– قربونت برم حرص چی رو میزنی؟

 

– حس خوبی ندارم مهراب…باید بهش میگفتی زن دارم …بعدم این کاسه رو میکوبیدی فرق سرش..!

 

تو گلو میخندد و شقیقه نبض گرفته ام را عمیق می بوسد

 

– برم اسمتو تتو بزنم تو پیشونیم؟

 

به تایید سر تکان میدهم :

 

– اره موافقم.

 

– نترس عمرم این دختره هم بالاخره میفهمه…

 

درآغوشش جابه‌جا میشوم و میپرسم

 

– چیو.؟

 

لبخندی حواله چشمانم میکند و با صداقت می گوید

 

– اینکه من جونم واسه شما درمیره.

 

 

روی پنجه پا بلند میشوم و بالاتر از چانه‌اش را میبوسم

 

– حتی اگه یه روز نبودم هم حق نداری هیچ زنی رو تو زندگیت راه بدی …

 

فشار دستانش پشت کمرم بیشتر میشود و من با حسادت عجیبی که به جانم افتاده بود ادامه میدهم

 

– قول بده جز من هیچ زنی رو بغل نکنی …نبوسی …

 

حتی از تصورش هم تمام تنم میلرزد و نفسم بند می آید.

 

دست خودم نیست که چشمانم از اشک پر میشود ، که احمقانه به افکار مزخرفم پر و بال میدهم و خودم را شکنجه میکنم…

 

حالم را می بیند و با حرص و خشم تشر میزند

 

– پناه

 

قطره اشکی روی گونه ام می چکد و با بغض می گویم

 

– اگه یه روز برسه که کس دیگه‌ای رو دوست داشته باشی من میمیر…

 

لبهایم که میان دندانهایش کشیده میشود صدا در گلویم خفه میشود و ادامه جمله ام ناتمام میماند.

 

 

می بوسد …عمیق و طولانی …انقدر که تمام حس بد جمع شده در وجودم را از یاد میبرم و همراهیش میکنم…

 

 

نفس که کم می آورم به تقلا که می افتم رضایت میدهد و عقب میکشد…

 

موهای ریخته شده روی صورتم را پشت گوشم میزند و با درماندگی روی لبهایم پچ میزند

 

– بسه پناه …نکن …انقدر با این افکار مزخرف خودتو منو عذاب نده …

 

گوشه لب‌هایم را میبوسد و از میان دندان های کلید شده اش میغرد

 

– خدا منو لعنت کنه اگه بخوام حتی یک لحظه ام جز تو به زن دیگه‌ای فکر کنم.

 

 

دقیقه های طولانیست که در همان کنج آشپزخانه در آغوشش چسبیده ام و تکان نمیخورم …

 

نمیخواهم …با بهانه هایم …با رفتارهای بچگانه‌ام …او را نسبت به خودم سرد کنم…اما دست خودم نیست…

 

دست خودم نیست که احمقانه در فکر فرو می روم و برای خودم سناریو می چینم..!

 

همانطور که موهایم را به بازی گرفته است میپرسد

 

– گفتی عروسی دختر داییت کیه؟

 

پیشانیم را به قفسه سینه اش می فشارم و جواب میدهم

 

– دو هفته دیگه…

 

– عجیبه ..

 

سرم را بالا میکشم و گیج میپرسم

 

– چی عجیبه؟

 

رد اشک خشک شده روی گونه هایم را نوازش میکند

 

– اینکه نمیگی لباس ندارم ..!

 

لبخند بی جانی میزنم

 

– دارم …از یه سایت خریدم..خیلی خوشگله.

 

ابرو بالا می اندازد

 

– نگفتی بهم ..

 

– بپوشم ببینی؟

 

سر به تایید تکان میدهد که با ذوق به سمت اتاق راه می افتم.

 

پشت سرم می آید ، با هم وارد اتاق میشوم.

روی تخت می نشیند …به سمت کمد می روم…لباسم را که با کلی وسواس در کاور چپانده بودم را از رگال بیرون میکشم و روی صندلی میگذارم.

 

دست زیر بافتم می اندازم و میخواهم آن را از تنم بیرون بیاورم که نگاهم به مهراب که منتظر تماشایم میکرد می افتد ..

 

این پا و آن پا میکنم و با کمی تعلل می گویم

 

– میری بیرون من بپوشمش؟

 

متعجب میپرسد

 

– برم بیرون؟ چرا؟

 

– اخه باید کامل لخت شم .!

 

-مگه من تا حالا لخت ندیدمت؟

 

خجالت میکشیدم ..نه به خاطر آن که نتوانم مقابل او لخت شوم نه …

 

تغییرات اندامم بعد از زایمان باعث شرمم میشد …معذب بودم …اعتماد به نفسش را نداشتم.

 

دنبال جوابی برای قانع کردنش میگردم که از روی تخت بلند میشود ..

 

به سمتم می آید ، مقابلم می ایستد .

 

دستانش که لبه لباسم می نشیند میپرسم

 

– چیکار میکنی؟

 

اهمیتی نمیدهد و بی توجه به تقلاهایم برای پس زدنش بافت را از تنم بیرون میکشد .

 

سر انگشتان دستش را که روی شکمم سر میدهد تمام تنم بی اختیار منقبض میشود

 

– نمیدونم چه رفتاری کردم ، چه خبط و خطای مرتکب شدم که زنم عرق میریزه ، میلرزه تا جلوم لخت بشه …

 

نگاه فراری‌ام را از چشمانش میدزدم و به زمین زل میزنم…گند زده بودم …امروز به اندازه یک عمر آزارش داده بودم.

 

چانه ام را به نرمی میگیرد ، سرم را بالا میکشد و مجبورم میکند تا نگاهش کنم …

 

– چی از من بی‌شرف دیدی؟ چه گهی خوردم که تو اینجوری شدی؟

 

صدایش از خشم میلرزد و من هر لحظه پشیمان تر میشوم.

 

– منو چی میبینی پناه؟ یه بی ناموس شل کمر که از مردونگی فقط راست بودن زیر شکمشو بلده و تو براش حکم یه عروسک جنسی رو داری که فقط بدرد خالی کردن کمرش میخوری.؟

 

هاج و واج میخکوب چشمان به خون نشسته‌اش میمانم.

 

دهان خشک شده ام را باز میکنم…میخواهم حرف بزنم …از برداشت اشتباهش بگویم که فرصت نمیدهد ، رهایم میکند و بدون هیچ حرف دیگری از اتاق بیرون می رود…

 

صدای برهم کوبیده شدن درب ورودی را که میشنوم به خودم می آیم..

 

پاهای یخ زده ام را حرکت میدهم ، میدوم …اما نمیرسم …

رفته بود …

صبر و تحملش از رفتارهای احمقانه من به آخر رسیده بود.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.3 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان ازدواج با مرد مغرور

  دانلود رمان ازدواج با مرد مغرور خلاصه: دختر قصه ی ما که از کودکی والدینش را از دست داده به الجبار با مردی مغرور، ترشو و بد اخلاق در سن کم ازدواج می کند و مجبور به تحمل سختی های زیاد می شود. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دروغ شیرین pdf از Saghar و Sparrow

    خلاصه رمان :         آناهید زند دانشجوی پزشکی است او که سالها عاشقانه پسر عمه خود کاوه را دوست داشته فقط به خاطر یک شوخی که از طرف دوست صمیمی خود با کاوه انجام میدهد کاوه او را ترک میکند و با همان دختری که او را به انجام این شوخی تح*ریک کرده بود ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان فردای بعد از مرگ
دانلود رمان فردای بعد از مرگ به صورت pdf کامل از فریبرز یداللهی

    خلاصه رمان فردای بعد از مرگ :   رمانی درموردیک عشق نافرجام و ازدواجی پرحاشیه !!!   وقتی مادرم مُرد، میخندیدم. میگفتند مادرش مرده و میخندد. من به عالم میخندیدم و عالمیان به ریش من. سِنّم را به یاد ندارم. فقط میدانم که نمیفهمیدم مرگ چیست. شاید آن زمان مرگ برایم حالی به حالی بود. رویاست، جهان را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان توهم واقعیت به صورت pdf کامل از عطیه شکوهی

        خلاصه رمان:   رها دختری از یک خانواده سنتی که تحت تاثیر تفکرات قدیمی و پوسیده خانواده اش مجبور به زندگی با مردی بی اخلاق و روانی می‌شود اما طی اتفاقاتی که میفتد تصمیم می گیرد روی پای خودش بایستد و از ادامه زندگی اشتباهش دست بکشد… اما حین طی کردن مسیر ناهمواری که پیش رو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آشوب pdf از رؤیا رستمی

    خلاصه رمان :     راجبه دختریه که به تازگی پدرش رو از دست داده و به این خاطر مجبور میشه همراه با نامادریش از زادگاهش دور بشه و به زادگاه نامادریش بره و حالا این نامادری برادری دارد بس مغرور و … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان درجه دو

    خلاصه رمان :       سیما جوان، بازیگر سینما که علی رغم تلاش‌های زیادش برای پیشرفت همچنان یه بازیگر درجه ۲ باقی مونده. ولی ناامید نمی‌شه و به تلاشش ادامه می‌ده تا وقتی که با پیشنهاد عجیب غریبی مواجه می‌شه که می‌تونه آینده‌اش و تغییر بده. در مقابل پسرداییش فرحان، که تو حرفه خودش موفقه و نور

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
30 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ریحانه
ریحانه
18 روز قبل

سلام دوستان کسی می‌دونه کامل این رمان و از کجا میشه دانلود کرد

Tamana
Tamana
1 سال قبل

واااا😐چیشده یهو😐

Tamana
Tamana
1 سال قبل
پاسخ به  neda

سلام مامی چطور مطوریی؟؟
هعیییی چی بگم مادرررر
خوبی خودت؟؟؟

𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
مدیر
پاسخ به  neda

ندا حامل خبر های بدم باز کن درو😂😂😂

Tamana
Tamana
1 سال قبل

خوبی فاطمه؟
بچه ات کی میاد؟؟😍

Tamana
Tamana
1 سال قبل
پاسخ به  neda

ممنون خوبم خداروشکر
میخوای دعوام کنی یا حالمو فهمیدی؟؟؟
آره ان شاءالله
خیلیم عالیییی

Tamana
Tamana
1 سال قبل
پاسخ به  neda

واااییی چ مامان مهربونی هستیییی شمااااا💞😍

خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

ممنون ندا جان که دو پارت گذاشتی امروز نکنه وسواسای الکی کار دست زندگیشون بده

سین
سین
1 سال قبل

خیلی بچهه پناه
برای همین میگن با اختلاف سنی ازدواج زیادنکنین

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط سین
مینا
مینا
1 سال قبل
پاسخ به  سین

ربطی به اختلاف سنی نداره عزیزم ربطش به عقل و شعوره و بلوغ فکری خیلیا کلی اختلاف سنی دارن و خیلی خوشبختن بعضیا هم هستن فاصله سنی کمی دارن و کارشون به طلاق میکشه متاسفانه دخترهای ما غیرت و تو زورگویی میبینن و وقتی مردی به انتخابشون و خواستشون احترام میزاره فک میکنن دوسشون نداره و براش مهم نیستن در صورتیکه چنین مردایی غیرتشون هزار برابر بقیست اینا وقت سختی غیرتی میشن حتی به پدر مادر دختر هم اجازه نمیدن بهش بی احترامی کنه حتی جلوی خانواده خودشم می ایسته ولی اون آقایون به ظاهر غیرتی جلوی چشمشون به زنشون هزار تیکه و توهین و تحقیرم میشه سکوت مطلقن آخرم میگن نمیتونم تو روی خانوادم بایستم که

آره عزیزم مشکل اکثریت ما خانما دهن بین بودنه و مقایسه ظاهر

Bakakan
Bakakan
1 سال قبل

خیلی قشنگ بود
منتظر پارت بعدی هستم
راستی خوشحال میشم تو مد وان سری به رمان های منم بزنی
شاه دل یا آیدا😊

Nafs
Nafs
1 سال قبل
پاسخ به  neda

نداااا من چرا اینجا عضو شدم
با نفس فارسی

نفس سلطانی
نفس سلطانی
1 سال قبل
پاسخ به  neda

اخه عوضش کردم
تو رمان وان هم عضو شدم ولی چطوری رمان بزارم😂
بخدا فردا مدرسه باز میشه عقل نمونده برام😂😂😂

نفس سلطانی
نفس سلطانی
1 سال قبل
پاسخ به  neda

اها باشه انقد گفتم ممنون
ولی نمیگم
بجاش میگمممم خاک پاتیم
پاتم 😂😂😂😂

Nafs
Nafs
1 سال قبل
پاسخ به  neda

😙😙😙😙😙

Nafs
Nafs
1 سال قبل
پاسخ به  neda

چند سالته که میگی دخترم😦
من 15سالمه😫فردا باید برم مدرسه خدااااا
نفس سلطانی هستم کلاس نهم فردا شیفت صبح هستم😫😫
عهههه

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Nafs
Nafs
Nafs
1 سال قبل
پاسخ به  neda

مرسی

ف.....ه
ف.....ه
1 سال قبل

🥲

Tina&Nika
Tina&Nika
1 سال قبل

چرا پناه اسکل بازی در میاره بلا نسبت

Mahnaz
Mahnaz
1 سال قبل
پاسخ به  Tina&Nika

برای اینکه سنش کمه هنوز از نظر مغزی پخته نشده

دسته‌ها
30
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x