لبخند میزنم.
دختر راحتیست برایش مهم نیست که اینگونه اورا ببینند انگار خودش در اولویت است که الان خسته است و تمام تلاشش رسیدن زود هنگام به خانه اش است.
وقتی به از ساختمان دانشگاه خارج میشویم از من خداحافظی میکند و میرود.
میخواهم اسنپی بگیرم که پیامی بالای صفحه میآید.
بازش میکنم.
هاکان.
گفته امروزم چگونه بوده ؟
بخواهم برایش توضیح دهم فک کنم ده صفحه باید از حس هوایی که از ابتدا تا انتها داشته ام را برایش تایپ کنم تا چیزی را از قلم نیندازم!
حتی باز هم با این خستگی هنوز هم ذوق دارم و این ذوق لبخند بزرگی را به صورتم میآورد .
در مخاطبین انگشتم را روی اسمش میگذارم و گوشی را به گوشم نزدیک میکنم.
بعد از سه بوق صدایش به گوشم میرسد.
– سلام خانوم دکتر اینده؟احوال شما؟
– سلام آقا هاکان ممنون شما خوبین؟
حتی با شنیدن اسم خانوم دکتر آینده هم دستانم میلرزد.
این شدت ذوق دیگر طبیعی نیست و باید فروکش میکرد ولی انگار دست بردار نیست!
– منم خوبم امروز روز خوبی داشتی؟
– حتی از روز خوبم بهتر بود یعنی باید بگم خیلی عالی بود
میخندد .
– از لرزش صدات معلومه هنوز ذوقشو داری
– هنوزم باورم نمیشه خیلی ذوق دارم
– منم اولین روز دانشگاه مثل تو بودم با ذوق و شوق خیلی زیاد. ولی یه ماه دیگه مطمئنم میگی کی تموم میشه خسته شدم!
– به هرحال پزشکی کم چیزی نیست.
– به من دندونپزشک بر میخوره اینجوری میگی
میخندم به او حتی شاید بیشتر بازم به خاطر ذوقم است حداقل اکنون باید کنترلش کنم.
با حرفش به نظر میرسد بصورت حرفه ای بحث را تغییر داده شاید به خاطر معذب بودن من.
هنوز با او احساس راحتی نمیکنم و این طبیعیست هنوز آنقدر با هم رفت و آمد نداشته ایم که بخواهم صمیمی برخورد کنم.
– الان که به اینجا رسیدی یه جورایی اول راهی ولی بازم مثل همیشه به خودت ایمان داشته باش این ارزش صداتم هم طبیعیه هم خوشاینده نشون میده که الان جواب تمام تلاشهای شبانه روزیتو گرفتی و الان داری ازش استفاده میکنی.
برات خوشحالم که جواب زحماتتو گرفتی بازم راحتو ادامه بده تو بازم مثل همیشه با پشت کاری که داری این راهو به خوبی طی میکنی و با لذت به مسیری که طی کردی نگاه میکنی و به خودت افتخار میکنی
جملات زیباییست و من را دگرگون میکند.
همیشه با جملات انگیزشی اش من حس خوبی منتقل میکند.
حرفهایش آدم را ترقیب میکند که همان لحظه آن کار را انجام دهی!
– انگار علاقه زیادی به جملات انگیزشی دارید.
میخندد.
– من این چند ماهه از بس به تو انگیزه دادم دیگه بهش علاقه پیدا کردم به هرکس میرسم یه جمله میگم. بیتا اون سری کلی مسخره ام کرد.
خنده ام میگیرد از لحن خنده دارش.
در همین خندیدن ها لحظه ای یادم میافتد که قصد داشتم بعد کلاس ها به هاکان بگویم که اورا به شام میخواهم دعوت کنم!
به هرحال باید از او تشکر کنم هرچند به خاطر این جملات زیبا و طلایی.
– اقا هاکان؟
– بله؟
– میخواستم اگه میشه دعوت منو برای شام قبول کنین؟
میخندد .
– من اون روز توی خونه شوخی کردما نیاز نیست جدی میگم.
– نه اصلا به اون ربطی نداره من میخوام برای تشکر دعوتتون کنم
– من که کاری نکردم هر چی بوده تلاش خودت بوده
– کاری هم نکرده باشین این حرفای دلگرم کننده و اون کتابایی که به من دادین خودش بزرگترین کاره اگه میشه قبول کنین
بعد از چند ثانیه سکوت میگويد:
– باشه قبوله
خوشحال میشوم.
– ممنون پس من آدرس رو براتون ارسال میکنم
– باش مواظب خودت باش…
چند دقیقه ای میشد که در رستوران مورد علاقه ام نشسته بودم و در انتظار هاکان بودم.
این رستوران را با وجود گران قیمت بودنش دوست داشتم.
در گذشته وقتی به تهران میآمدم با هیوا چند باری به این رستوران آمده بودیم.
شاید این نور کمی که بر فضا حاکم بود باعث شده بود که بر دلم بنشیند.
با دیدن هاکان که به رستوران وارد میشد از فکر خیال آمدم بیرون و برایش دست تکان دادم که مرا ببیند.
وقتی نگاهش به من میافتد لبخندی بر لب مینشاند و به سمتم میآيد.
کت و شلوار مشکی رنگ زیبایی به تن دارد.
نگاهم به میزی میافتد که دوسه دختر دورش نشسته اند و به هاکان نگاه میکردند.
بی هیچ دلیلی حرصم میگیرد. بیچاره نامزدش حتما وقتی باهم بیرون میآمدند کلی حرص خورده است.
خود متعجبم!
مگر من چه کاره هاکان هستم که با دیدن خیرگی چند دختر اینگونه حرصی شده ام؟
با تکان دادن سرم سعی میکنم این حس منفی که به من وارد شده را از خود دور کنم.
هاکان صندلی روبه رویم را عقب میکشد و بر رویش مینشیند.
– سلام خانوم دکتر احوال شما؟
– سلام آقا هاکان ممنون شما خوب هستین؟
– بله مگه میشه کسی شام به این رستوران لاکچری دعوت شه و حالش بد باشه.
میخندم.
– منم بودم خوشحال میشدم.
– بله بله ولی خانوم دکتر امشب میخوای زیادی خرج کنیا راضی به زحمت نبودم.
– برای تشکر کردن از شما از نظر من اینم کمه.
– دختر جون من که کاری نکردم میدونستم بعدها اینجوری ازم تشکر میشه خودمم میاومدم درست میدادم
هر دو میخندیم.
تازگیا ها بانمک شده است.
گارسون به سمت ما میآید و منو را به دستمان میدهد.
میخواهم امشب را به گونه ای غذا انتخاب کنم که هاکان هم رودربایستی نداشته باشد.
– من استیک ریبای با لیموناد میخورم
سرم را بالا نمیآورم اما متعجب میشوم.
همین الان حرفم را پس میگیرم.
اصلا این بشر تعارف برایش تعریف نشده است.
خیلی شیک و مجلسی دست گذاشت روی گران ترین غذا!
برای اینکه کم نیاورم گفتم:
– منم همینطور
منو را به دست گارسون دادم
با لبخند به من نگاه میکند.
– از نظر من یه نگاه به حسابت بکن دختر جون دانشجوییا.
– شما نگران نباشین مطمئن نبودم که الان روبه روتون نبودم.
میخندد و دیگر هیچ نمیگوید.
بعد از چند ثانیه سکوت ایجاد شده بینمان میگويد :
– خب لازمه که مثل دختر دبستانیا بپرسم دوست پیدا کردی یا نه؟
– چون مشتاقین میگم امروز با یه دختر آشنا شدم خیلی دختر بامزه و بانمکیه اسمش ناهیده
– میدونی نمیخوام ادای بابابزرگا رو در بیارم ولی توی این دوره زمونه نباید به هرکسی اعتماد کرد.
– میدونم و نگران نباشید.
ناهید تازه یه روزه که با هم آشنا شدیم ولی به نظر دختر خوبیه یه جورایی مثل خودمه ولی ورژن شوخ طبعش
– من به انتخابای تو ایمان دارم پس حتما دختر خوبیه که روش تأکید داری برات خوشحالم که همیشه سعی میکنی بهترینا رو برای خودت محیا کنی.
لبخندی میزنم و سر به پایین میاندازم.
کمی از رشته ای که قبول شدم و رشته ای که خود دارد برایم میگوید.
میداند علاقه زیادی به شناختن انواع رشته ها دارم که با اشتیاق بیشتری حرف هایش را پیش میبرد.
حتی پیشنهاد رفتن به مطبش هم میدهد.
گارسون غذاهایمان را میآورد و باعث میشود که سکوت کنیم و از دنیای پزشکی بیرون بیاییم.
به دستشویی میرود تا دست هایش را بشورد.
برایش سری تکان دادم و گوشی ام را به دست گرفتم.
بعد از چند لحظه آمد و غذایمان را شروع کردیم.
در سکوتی که بینمان حاکم بود غذایمان را خوردیم.
هاکان نگاهی به ساعت مچی اش کرد و گفت
– اوینار به نظرت بریم؟چون دیگ ساعت دهه دیر وقته من تورو برسونم.
این اولین بار است بدون پیشوندی اسمم را میگوید. خودش هم انگار متوجه میشود که کلافه میشود.
اما من خودم را بی تفاوت نشان میدهم. او هم مثل برادرم!
پیشنهاد مورد علاقه ام را داده بود از خدا خواسته قبول کردم.
بلند شدیم و من به سمت صندوق رفتم وقتی شماره میز را میگویم.
– خانوم میز شما حساب شده
تعجب کردم مگر میشود؟
من که حساب نکرده بودم.
– اقا مطمئنید؟ چون من حساب نکردم.
– بله خانوم آقای همراهتون حساب کردن
تلاشم بسیار ستودنی بود که جلوی آن مرد دهانم باز نشود.
من اورا مهمان کرده بودم حالا او حساب کرده بود؟
آخر چگونه به این سرعت رفته بود و پول میز را حساب کرده بود؟
خدای من الان یادم آمد وقتی گفت میرود دستشویی ولی در اصن دستشویی برای شستن دست هایش نرفته بود من هم آن لحظه سرم در گوشی بوده چطور متوجه نشدم!
حالا چگونه بروم؟
خدای من گران ترین غذاهم مانند خودش سفارش داده بودم!
از یک طرف عصبی بودم و از یک طرف دیگر خجالت میکشیدم.
حضورش را کنارم حس کردم و وقتی سرم را بالا آوردم صورت همراه با لبخند همیشگی صورتش را دیدم.
– نکنه میخوای دوباره حساب کنی؟ بیا بریم دختر یه بار دیگه میایم اون وقت تو حساب کن.
_ اخه…
– آخه و اما نداره من که تهران هستم فرارم نمیکنم.
خجالت زده با او همراه شدم و سوار ماشینش شدم!
تا وقتی مرا به خانه هیوا برساند هیچ حرفی بینمان رد و بدل نشد.
شاید او هم میدانست که من خجالتی الان اصلا نمیتوانم سخن بگویم که او هم اصراری در این باره نداشت!
وقتی رسیدیم از او خداحافظی کردم و وقتی خواستم از ماشین خارج شوم صدایم زد و مرا متوقف کرد.
– منو نگاه کن
با کمی تعلل سرم را بالا گرفتم ولی به چشمانش نگاه نکردم و نگاهم را به یقه بلوز مشکی اش دادم.
– بله
– بابا خجالت نداره که من اصلا فکر نمیکردم اینقدر خجالتی باشی.
_ خب آخه خجالتم داره من شمارو مهمون کردم شما پول رستورانو حساب کردین.
– منم توی همون رستوران بهت گفتم عیبی نداره و دفعه دیگه وقتی منو مهمون کردی خودت حساب میکنی.
ببینم نکنه میخوای دیگ دعوتم نکنی؟
از این همه پررویی اش تعجب کردم و هم خنده ام گرفته بود.
خنده اش را کنترل میکرد.از لرزش لبانش و چشمان پر خنده اش مشخص بود.
_به هرحال بازم هم ممنون که دعوت منو قبول کردین و هم متاسفم که هزینه اش گردن شما افتاد.
– برای اولین خواهش میکنم وظیفه بود.
برای دومی هم یکم زرنگ و فرز باشی بد نیست
لبخندی میزنم و از او خداحافظی میکنم.
وقتی وارد خانه میشوم با خانه خالی و سکوت مطلق روبه رو میشوم.
قبل از آمدن هیوا گفته بود که به کارگاه میرود و کارش طول میکشد.
خسته بودم.
انقدر که با همان لباسها خوابم میبرد…!
(یه هفته بعد)
با صدای خسته نباشید استاد گردن خم شده روی جزوه ام را بلند میکنم و با خستگی دستی به گردنم میکشم.
امروز حجم توضیحات اساتید بسیار زیاد بود من هم عادت بدم را که حتما باید تک تک کلماتی که دهان استاد خارج میشود را دارم و فکر نکنم اصلا بتوانم اورا اصلاح کنم.
نگاهی به ناهید میاندازم.هنوز در حال نوشتن است.
گوشی ام زنگ میزند و وقتی اسم هیوا را روی او میبینم سریع جواب میدهم!
– سلام هیوا خوبی
– سلام اره خوبم ولی انگار تو خسته ای
– دقیقا درست گفتی خیلی خستم امروزم که دانشگاه خیلی طولانی شد.
– میدونم با شنیدن این خبر دنیا رو سرت آوار میشه ولی باید بگم باید با من بیای خرید
نفس در سینه ام حبس میشود.
خدایا نه هیوا سخت سلیقه است و سختگیر و تا پنج ساعت مرا دور تا دور این شهر نگرداند و ان وسیله مورد نظرش را پیدا نکند دست بردار نیست!
– چیه مردی؟خب خرید دارم قول میدم زودتر از همیشه تموم شده بیا دیگ اذیت نکن. پیمانم میاد
دلم برای پیمان جدا میسوزد!
– هیوا به خدا زیاد منو بگردونی برمیگردم خونه ها.
– نه قول میدم این دفعه اذیتت نکنم.
به ناچار قبول کردم.
– وای مرسی پس من میام دم دانشگاه دنبالت باشه؟
– باشه
– فعلا
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
لنتیا از کیسه خلیفه خرج نکنید!
پولامو به هیچکس نمیدم!
کیسع خلیفه کیه؟!!
داریم از کیسه آیلین خودمون خرج میکنیم ب تو چ اصن!!!😒🤣🤣
آیلین کیه؟!!!!!!!!؟!!!!!!!!!!!
آیلین تویی!
ولی مال خودمونه
اذیتش نکنیااااااااااااااااااااااا
پخخخ
آیلین تو این مدت هم که نبودی به یاد تو مقیاس هر چی زیاد بود میگفتیم اندازه پولای آیلین 😂🤣
ای بابا من هی میخوام ب تهش برسم!🤦🏻♀️😂
مرسی الی خسته نباشی😘😘
میخوای هی کجا برسی دقیقا دلبرم 😂😂
رمان تقریبا دیگه داره تموم میشه(البته منظورم پارتایی که خودم تو ذخیره مینویسم) وقتی اونجا تموم شه اینجا روزی دو پارت هم میزارم
فدات
ب جایی ک اوینار و هاکان ب ته خط با هم نبودن برسن!🤦🏻♀️😂😂
اوه روزی ۲ پارت!! دمت گرم❤
نشییی😑
اوهوم تا قبل عید تمومه!
چون بعد عید انقدر کار دارم و سفت و سخت میخوام بچسبم به درسم وقت هیچی ندارم
آهاااا🤔
خیلی عالی .ممنون نویسنده عزیز
مرسی از تو مریم جانم
خوشحالم دوست داشتی
خیلی خیلی عاولیییییی بود الی جانم عشقم!!!😌😍❤
واییییییییییی
مرسیییییییییی گیانم!😍
قربونت برم من!!😌❤🥰
خدا نکنه عزیزم
الی عکس منو نزار رو پارت لنتی!
بابام میاد در خونتون!
عاشقتم ینی😂😂💔
ما بیشتررر!
فدایی داری عشقممم😌😂❤
پخخ
باش یاد میمونه 😂
واووو!
چه جنتلمن!
یکی نیست شام مارو حساب کنه!
بیا خودم شامت رو حساب میکنم😂
کباب باشه بی زحمت!
کباب دنده کرمانشاه بهت میدم خوبه؟😂
البته که خودم فعلا سنندجم!
عاه
پس من چی؟😢
بیا تو هم میبرم
پ ن: ولی دنده کباب نمیدم برای هر یه نفر حدود ۵۰۰ هزار تومن در میاد.
البته نمیددنم دقیق ولی بیشتر از سیصد هر دست😂
واااای مرسی دمت گرم
اشکال نداره آیلین پولداره اون حساب میکنه!😂😂
ویییی یادم رفته بود پولای آیلین راست میگی کل سایت رو میبریم😂😂😂
عه توعم ک هستی!😍
بیا چت روم زر بزنیم!
اره من تا چهار و پنج هستم خواب ندارم
کی خواب داره دقیقا!!؟
ب من نشون بده ،برم خفهاش بکنم🤦🏻♀️