میتونم آهنگ بزارم؟
نگاهش را از پنجره گرفت و به پسرک نگاه کرد
-آره مشکلی ندارم
بعد از کاوه این تنها پسری بود که برای آهنگ گذاشتن سوال می پرسید. البته کاوه هم فقط یک بار این سوال را پرسیده بود.
همان روزی که با این اکیپ آشنا شده بود.
صدای آهنگ بلند شد،آهنگ مورد علاقه هدیه بود
سوگند-هیپوپولوژیست
همراه با آهنگ خواند.
مرا ببوس من آخرین سکوتم
-شما هم این آهنگ رو دوست دارید؟
-اوهوم دوست دارم و بیشتر اوقات گوشش میدم فقط بهتر نیست دیگه این شما رو از بین ببریم اصلا راحت نیستم باهاش
-باشه مشکلی نیست
پس از چند دقیقه به انقلاب رسیدند و با هم وارد اولین کتابفروشی شدند.
هدیه تمام کتاب هایی که میخواست را برداشت و به سمت صندوق رفت تا پرداخت کند.
پس از پرداخت کردن هزینه کتاب ها و تعارف های آرسا برای پرداخت به سمت ماشین رفتند.
آرسا- بستنی میخوری؟
هدیه بدون تعارف گفت
-مهمون تو دیگه؟
آرسا تک خنده از کرد
-بله دیگه مهمون من
-باشه بریم
هدیه تا زمانی که به مقصد مورد نظر برسند چشم هایش را بست و فکر میکرد
به رفتار امروزش با پویا، به اینکه چرا از وجود آرسا خبر دار نبود؟ و در آخر به چشم های آرسا چشم های این پسر بی نهایت زیبا بودند، چشم های خاکستری رنگش گیرا بودند. جالب بود این چشم ها بی نهایت آشنا بودند گویی جایی دیده بودشان اما کجا؟
پس از دقایقی ماشین ایستاد
-خب رسیدیم
هدیه چشم هایش را باز کرد و از ماشین پیاده شد لباس هایش را مرتب کرد و منتظر شد تا آرسا قفل های ماشین را بزند و با هم حرکت کنند.
ارسا قفل های ماشین را زد و از ماشین پیاده شد
-خب بریم
به سمت بستنی فروشی بزرگی که رو به رویشان قرار داشت حرکت کرد
-مگه نگفتی تازه انتقالی گرفتی؟
-آره
-اینجا رو از کجا میشناسی؟
– خب دیگه میشناسم
هدیه دیگر چیزی نپرسید اگر میخواست بگوید همان اول میگفت کنجکاوی بیشتر به چه دردی میخورد وقتی که او نمیخواهد چیزی بگوید؟
وارد بستنی فروشی شدند
-چجوری سفارش بدم برات؟
-فالوده بستنی میخوام
-اوکی
هدیه یکی از صندلی ها را انتخاب کرد و نشست تا آرسا سفارش بدهد با گوشی اش مشغول شد.
….
پویا ذهنش درگیر بود تصمیم گرفت به خانهی فاطمه برود، در راه ماشین کوچکی هم برای امیر پسر فاطمه خرید همیشه وقتی ناراحت بود پیش آنها میرفت.
زنگ خانه را فشرد
امیر-بله؟
لبخندی زد-منم پویا باز می کنی؟
-اخجون داداش بیا تو
صدای تیک در خورد و وارد حیاط خانهی کوچک شد این حیاط با اینکه خیلی کوچک بود اما باغچهی سمت راست او را بسیار دلنشین تر کرده بود.
….
فاطمه-امیر برو تو اتاقت میخوام با داداش پویات حرف بزنم
امیر-باشه مامانی
امیر ماشین جدیدش را برداشت و به اتاقش رفت
پویا-چیشده فاطمه؟
-پویا جواب آزمایشام اومد
-خب؟
-تومور مغزی دارم
پویا شوکه شد تومور مغزی؟ این زن تومور مغزی دارد؟
-دروغ میگی نه؟
-نه بدخیمه عمل غیر ممکنه و عمل خیلی ریسک داره
-خب ریسک داشته باشه ولی ممکنه خوب شی
-هیس من نمیخوام عمل کنم
-چرا آخه…
-پویا من عمرمو کردم فقط دلم برای امیر میسوزه که میدونم تو پیششی راستی دلم میخواد قبل از مرگم اون دختره چشم مشکلی رو ببینم.
-قبل مرگت؟
-آره من تا شیش ما بیشتر زنده نیستم
فاطمه لبخندی زد که اصلا با چشم های پر از اشکش همخونی نداشت.
پویا خیلی ناراحت بود مثلا آمده بود تا حالش بهتر شود اما بدتر شد!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.