با اضطراب یکبار دیگر درون آینه
سر تا پایش را برانداز کرد
شلوار دم پا گشاد مشکی و کت سفید رنگی که تا بالای زانویش می آمد ، مروارید های دور یقه اش به جذابیت لباس افزون میکرد
ساده و در عین حال زیبا
کسی بدون در زدن وارد شد
تا سرش را چرخاند با مهراد چشم در چشم شد .
با نگرانی زمزمه کرد :
داداشی ، خوبه لباسام ؟
– تو همیشه و در همه حال خوبی
مهراد حالم خوب نیست
مهراد بی معطلی دردانه اش را به آغوش کشید ، بوسه ای روی شانه اش زد و دستش را نوازش وار روی سرش حرکت داد :
– اگه حالت خوب بود که عاشق نمیشدی عشق دیوونه ی داداش
سکوت را ترجیح داد و عطر تن مهراد را به مشام کشید ، دلش نمیخواست این آرامش تمام شود
کسی به در اتاق ضربه زد
غزال بی آنکه از آغوش برادرش خارج شود بفرمایید آرامی گفت
ماهان با سرخوشی وارد شد اما خوشحالی اش با دیدن مهراد کمی فروکش کرد
هنوز هم نتوانسته بود رابطه خوبی با او برقرار کند
گویی او را مقصر صمیمی نبودن غزال با خودش میدانست
دهانش به کنایه باز شد :
میگم خوب خواهر برادری خلوت کردینا .. بابا الان مهمونا میرسن
قبل از اینکه غزال بخواهد چیزی بگوید مهراد با لحن حرص درارش گفت :
خب برسن ، هیچی مهم تر از آرامش خواهرم نیست .
غزال از مهراد فاصله گرفت : ای خدا باز این دو تا همو دیدن …
بعد هم از اتاق بیرون رفت ، اگر بیشتر میماند باید شاهد جر و بحث هایشان میماند
مارال با دیدنش سوتی زد :
اوووووو غزال خانم چه کرده ، همرو دیوونه کرده
– دیوونه ای تو بخدا
آخ راستی مارال ، بیا برو شوهرتو جمع کن . میترسم با مهراد بحثشون بشه دوباره .
مارال در حالی که سیب سرخ توی دستش را گاز میزد گفت :
این مردا صد سالشون بشه بازم بچن
دق میدن آدمو ..
با شنیدن صدای زنگ سر ها به طرف آیفون برگشت
حتی ماهان و مهراد هم وسط مشاجره از اتاق بیرون آمدند
مارال در را باز کرد
و غزال چشم به زمین دوخته بود
با صدای یاالله گفتن حاج احمد ، سلام کوتاهی داد و با چشم دنبال ماکان گشت که دست گل بزرگی جلوی صورتش قرار گرفت
جان کند تا نگاهش به ماکان گره نخورد
ماکان اما با اشتیاق چشم به عروسکش دوخته بود .
غزال به آرامی دسته گل را گرفت
و سمت آشپزخانه رفت
لیوان آب یخی برای خودش ریخت و یک نفس سر کشید
همانجا روی صندلی نشست ، پاهایش دیگر کشش نداشت
غزال عاشق بود .
از همان لحظه ای که برای اولین بار به آن قهوه ای های جادوگر خیره شد ، آن شکلاتی های گرمی که سال ها مسخش کرده بود .
– غزال ، چایی ها رو میاری؟
با شنیدن صدای مادرش به طرفش برگشت :
الان میارم
سینی نقره ای رنگ را برداشت و به طرف سالن پذیرایی رفت
اول حاج احمد ، سپس نازنین خانم و در آخر ماکان ..
سینی را گرداند و در آخر روی مبل کنار مارال نشست .
حاج احمد روبه جمع گفت :
اگر اجازه بدین این دو تا جوون برن باهم صحبت کنن .
آقا فرهاد مودبانه گفت : شما صاحب اختیارید حاجی . غزال جان ، برو دخترم .
به آرامی بلند شد و ماکان هم پشت سرش در را بست
غزال با قدم هایی آهسته روی صندلی وسط اتاق نشست و عذاب دهنده ی این روز هایش هم رو به رویش
– نمیخوای نگام کنی ؟ دلم پوسید بابا …
غزال اینبار مستقیم به چشم هایش زل زد :
راستش من از مقدمه چینی خوشم نمیاد .
– منم همین طور
اصلا چرا من ؟
شما هدفتون از ازدواج با من چیه ؟ چه ویژگی من براتون مهمه ؟
– چرا شما نه ؟
اولین معیار من اخلاقه و بعد هم حجب و حیای همسرم. تو این سال هایی که شما رو میشناختم چیزی گز این ازتون ندیدم . مدت ها طول کشید تا اونطور که باید بشناسمتون و حتی میتونم بگم عجیب ترین آدمی هستید که تو کل زندگیم دیدم
او همه جوره قانعش کرده بود و غزال در حال فکر کردن به حرف هایش بود که ماکان جعبه ی مخملی رنگی را از جیبش بیرون آورد :
این رو سه سال پیش ، همون روزایی که داشتم تو تب عشقت میسوختم خریدم به امید روزی که بهت کادو بدمش .
غزال به گردنبند یاقوت سرخ درون جعبه خیره شد .
نمیدانست باید جعبه را بپذیرد یا نه
ماکان از جا بلند شد و جعبه را کف دستش گذاشت :
فکر کنم هربار بخوام منتظر بمونم هدیه ای رو ازم بگیری ، تا صبح طول میکشه . پس باید بزور بهت بدم .
غزال به یاد خاطره ی آن روز و دسته گل رز افتاد و لبخند کوتاهی مهمان لب هایش شد .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
واقعا فک کردین تصادفه؟؟؟؟؟؟؟؟ نویسنده امتحان داره بابا😂
دمت گرم
منم همینو گفتم ولی پستمو تایید نکردن
پارت بزارررررر دیگه
پارت نداریممممم؟؟؟؟؟؟
دیگه طاقت نداریم بزار عزیزم 🥺
ترنج خانم بهتری قشنگم؟
سلام ترنج جون حالت بهتره 🙂
سلام دوستان
من واقعا شرمنده ام ، چند روزی به دلیل تصادف و آسیب دیدگی شدید نتونستم پارت بزارم ، واقعا عذر می خوام که اینو میگم ، ولی تا چند روز آینده پارت جدید نداریم .
سلام عزیزم انشالله بهتر بشی😗
ایشالله حالت بهتر بشه به زودی 🤲🤲
سلام عزیزم خوبی الان؟؟
خیلی ناراحت شدم پیامتو دیدم
ایشالا که زودتر خوب میشی و سرپا
سلام عزیزم..
خیلی ناراحت شدم واقعا 🥺💔
بلا بدور ایشالله هر چی زودتر سالم و سلامت و عالیییی بشی..💚💙🌼
دشمنت شرمنده هر وقت خوب شدی و تونستی پارت بذار نگران نباش عزیزم سلامتیه تو مهم تره.. 💙 مواظب خودت باش.. ❤️💙
ای وای مهم نیست عزیزم،هر موقع حالت خوب خوب شد و سرپا شدی پارت بزا .سلامتیت مهم تره.
ایشالله زود تر سرحال بشو سر پا✨🌹
انشاالله که مشکلت حل میشه عزیزم💛
لطفا زودتر خوب شو و پارت جدید رو بزار
از بس رمانت قشنگه آدم دلش طاقت نمیاره که صبر کنه😍
من هر روز میام و سر میزنم اما خبری از پارت جدید نیست😔
اگه حوصلتون نمیشه پارت بزارین
لااقل یه کامنت بزار و اطلاع بده
که ما هر روز نیایم سر بزنیم
واقعا اگه شعور و فهم داشتید و احترام به خواننده براتون مهم بود. میگفتین تا چند روز دیگه پارت نمیزارید
گرچه من فکر میکنم دیگه پارتی در کار نیست پس ما هم دیگه نمیآیم
واقعا که پارت گذاریاتو درست کن
چرا این جوری پارت میزاری
زمان پارت گذاریاتو مشخص کن
دلبخواهی نیست که
سلام چرا پارت جدید نمی زاری ¿¡
لطفاً تو پارت گذاری دقت کنید
کاشکی زودتر پارت بزاری 🥴
بالا چرا پارت نمیزاری؟
خجالت بکشین واقعا
این چه وضع پارت گذاری اخه
پارت بعدی را بزار داره به جاهای قشنگش میرسه 🥺😁
فک کنم غزال و ماکان بدو بدو رفتم اتاق چون نوشته غزال به آرامی بلند شدددد
و ماکان در را بست 🤣🤣🤣
رمانت خیلیییی قشنگه و خیلییی خوب داره پیش میره و پیشرفت میکنی خیلیی بهتر از اولاش داره پیش میره.. موفق باشی واقعا.. ❤️🔥
و اینکه عکس شخصیتای رمانو نمیزاری دوس داریم ببینمشون تا تصور بهتر و واضح تری ازشون داشته باشیم..؟
می گم عزیزم میشه زمان دقیقی ک میزاری بگی ☺🙃
بادابادا مبارک بادا ایشالله مبارک بادا! 😁😁🎉🎉
((بدو بدو عروس و دوماد دارن میان کوچه ))
((لیلی و مجنون اومدن شیرین و فرهاد اومدن مث دوتا دسته ی گل عروس و دوماد اومدن ))
😉😉😉
خلیی دشنگ شد❤️😍
من ذوق مرگ شدم🥺😂