با تردید دستمو به سمت زنگ خونه دراز کردم و دکمه رو فشار دادم
صدای زنی میانسال پاسخگو شد :
بفرمایید ؟!
– سلام ، شما خانوم آسیه محمودی هستید ؟
بله خودم هستم
– امکانش هست در رو باز کنید ، باید با شما و همسرتون صحبت کنم
چند ثانیه بعد ، در باز شد و رفتم داخل .
#از زبان مهراد
در سالن باز شد و یه پسر ، با چشم های سبز و موهای مشکی وارد شد
به احترامش بلند شدیم
نمیدونم چرا ، ولی حس خوبی نداشتم بهش .
سلام کرد و جوابش رو دادیم
بابا ، تعارف کرد بشینه و مامان رفت تا چایی بیاره
– راستش نمیدونم از کجا شروع کنم
یعنی … چیزه …
درباره دخترتون ، یعنی خواهر من ، نه بزارید توضیح بدم .
::::::::«««::::::: یک ساعت بعد :
مردتیکه یه ساعت تموم نشست و حرفاشو زد . ترسی که همیشه داشتم از دست دادن خواهرم ….
با عصبانیت از جام بلند شدم و رفتم سمتش ، یقشو گرفتم :
تو و اون خونوادت هیچ حقی نسبت به غزال ، خواهر من ندارید .
میفهمی ؟؟؟؟ هیچ حقی نداری .
– مهرااااااااااد
بابا بود که با تحکم صدام زد
یقشو ول کردم و برگشتم سمت بابا :
بابا چرا هیچی نمیگی ؟؟؟
بابا : بشین مهراد ، باید راجع بهش صحبت کنیم .
خواستم دوباره چیزی بگم که با دیدن نگاه بابا ، حرف تو دهنم موند .
#از زبان غزال
بالاسر فاطی وایسادم و با غرور نگاهش کردم :
– فقط دلم میخواد یه بار ، یه بار دیگه به پر و پام بپیچی
به جای رینگ بوکس ، وسط بیابون زنده ، زنده چالت میکنم .
دوباره چاک دهنشو باز کرد :
چیه ؟ بهت برخورد گفتم از تو جوب پیدات کردن ؟ آره جونم حقیقت تلخه مثل ته خیار .
اختیارمو از دست دادم و دست مشت شدمو تو دهنش زدم .
ملیکا و زهرا پریدن داخل و به زور بردنم تو رختکن
زهرا : چرا اینجوری میکنی غزال ؟ چرا میزاری حرفاش روت تاثیر بزاره ؟
– وقتی اونجوری باهام حرف زد …
ملیکا : اتفاقا کاملا حق داشتی ، بزار پاشو بیرون بزاره از اینجا ، خودم گندشو پاک میکنم از رو زمین
قطره اشکی بی اختیار از چشم هام بارید . بابا تو ۹ سالگیم ، وقتی به سن تکلیف رسیدم واقعیتو بهم گفت
ولی رفتارم رو ذره ای تغییر ندادم
در واقع پدر و مادر واقعیم اونها بودن نه کسایی که فروخته بودنم .
اشک تو چشمای زهرا و ملیکا هم جمع شده بود ولی محکم زدن رو شونم :
هوی پاشو خودتو جمع کن ، ما رفیق آویزون نمیخوایمااااااااااااااا
همیشه حال همو خوب میکردیم ، با همین جملات ساده
گوشیمو برداشتم و اسنپ گرفتم ، همینجوریشم دیر شده بود
از بچه ها خداحافظی کردم و رفتم و منتظر شدم
.
.
.
.
کلید انداختم و رفتم تو خونه ، مامان و بابا خونه نبودن
رفتم تو اتاق مهراد که دیدم رو تخت دراز کشیده و ساعدش رو ، رو چشمم گذاشته .
رفتم کنارش :
سلاااااام چطوری داداش ؟ مامان و بابا کجان ؟
– غزال برو بیرون ، حوصلتو ندارم
متعجب از صدای خش دارش پرسیدم :
وا ، مهراد چته
– گفتم گمشو بیرون مگه نمیفهمی ؟
با دادش ، به خودم و اومدم و دویدم تو اتاقم . اصلا انتظار نداشتم اینجوری باهام حرف بزنه
لباس هامو عوض کردم و خزیدم زیر پتو ، با چشم های اشکی خوابم برد
# از زبان آسیه (مادر خوانده غزال)
رو به فرهاد که داشت میرفت سمت خونه ی پدر و مادر واقعی غزال گفتم :
فرهاد ، حواست هست داری چیکار میکنی ؟
– آره ، دارم میرم باهاشون صحبت کنم ، من نمیزارم دخترمو ازم بگیرن
با این حرفش دلم آروم شد
اونا میخواستن دخترمو ازم بگیرن ، پاره ی تنمو .
اصلا چه حقی نسبت به این بچه داشتن وقتی ۱۵ سال پیش ، با بیرحمی تمام فروختنش ؟
شبی که فرهاد غزال رو آورد خونه
اون چشم های آبی و معصومش …
همیشه غزال رو از مهراد هم بیشتر دوست داشتم .
چون امانت بود دستم . امانتی که خدا تو دامنم گذاشتم بود .
با ترمز ماشین و شنیدن اسمم از زبون فرهاد ، به خودم اومدم .
دست لرزونمو تو دستش گرفت و با دست دیگش ، لب هامو نوازش کرد :
نمیزارم هیچ اتفاقی باعث آزار و اذیتت بشه آسیه ، هیچ اتفاقی .
از تحکم کلامش و اطمینان توی چشم هاش ، با دلی که کمی آروم گرفته بود پیاده شدم و دست در دست فرهاد ، وارد خونه ای شدم که صاحبانش لرزه انداخته بودن به تنم
عمارتی که حتی زیبایی گل های رزش نمیتونست حالمو خوب کنه و برام حکم تالار مرگ رو داشت در این لحظات .
زنی که به نظر میومد حد اقل ده سالی ازم بزرگ تر باشه به استقبال مون اومد و پشت بندش ، مردی که به نظر میومد شوهرش باشه ، به گرمی سلام داد .
جوابشون رو دادم و رو مبل رو به روشون نشستم و فرهاد هم کنارم
میشه لطفا بگین از ما چی میخواید ؟
سردی و صراحت کلامم دست خودم نبود .
خانومه که مشخص بود کاملا جا خورده ، با کمی تاخیر جواب داد :
چیزی رو میخوام که برادرم به ناحق ازم گرفته ، بچم رو میخوام .
– هه ، بچه ؟ آها همون بچه که جناب محمد متین خازن ، برادر محترم شما
دادنش دست یه دلال که براتون بفروشتش ؟
داد های بلندم دست خودم نبود
اونا حق نداشتن حرفی از حق و حقوق بزنن . غزال دختر من بود
فقط من !!….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
جزئیات داستان خوب نیست و لطفا در داستان نویسی دقت بیشتری به خرج بده.نویسنده.
در کل رمان بدی نیست ولی جزییات درستی نداره.
بچه ها اگه خوشتون نماد خوب نخونید.
این درست نیست که غیر مودبانه چیزی و نقد کنیم. این بدی به نوسنده س.
اگرم میگید که ایده ی داستان خوب نبود. بدون کنایه بگید. حالا بعضیا هستن که از این ایده ها خوششون میاد و سلقششون اینجوریه.
وای ترنج جان من عاشق این رمان شدم.
راستی یه سوال ، هر چند روز یه بار پارت می ذاری قشنگم؟
بوا این چ رمانه مضخرفیه گندشو در اوردی ایده های مه بهتر اع توعه جان اون دوس پسرت ادامه نده
دوست داره رمان رو میده ، تو دسوت داری نخون . مگه مجبوری ؟
سوتی زیاد دادی من کلا هنگیدم ولی جالبه
ترنج جان نمیخوای پارت بعدی رو بزاری؟؟
آر ۱۲ میزاشتی همیشه
نفری ی صلوات نویسنده چش نخوره😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐
اعتماد ب سقفت تو حلقم
آنقدر اعتمادش زیاده فک نکنم تو حلقت بره . بگو به کف پام بهتره
خفه
ی سوال
میگی ۱۵ سال پیش غزالو دادن به مادر پدر مهراد….خب
بعد توی پارت ۲ اگه ۳ گفتی میره دانشگاه….
میشه بگی دقیقا غزال چند سالشه؟
آخه کدوم دختر ۱۵ ساله رو دیدی بره دانشگاه؟
ببخشیدا ولی رمانت خیلی تخمی تخیلی
🙂😂
آشغاااااللللللللل بدددددددددد مسسخرررررره
رقی باز بیا حمایت الکی کن چرت و پرتایی مینویسی خدایی با چ رویی اینا رو میزاری تو سایت؟؟؟ ب نظرم همون تو اوج خداحافظی کنی بهتره😂😂😂
گند زدی حاجی چی بود این آخه
یه سوالی ذهنم درگیر کرده
این پسره که اینقد راحت و بدون دردسر خواهرش پیدا کرد پس چرا اینهمه سال مامان باباش دنبال دخترشون نرفتن پیداش کنن ؟🤔🤔🤔🤔🤔🤔
دقیقا😂😂
آر دقیقا چرا!!!
هر کی فهمید مختصر بگه چی شد ؟🤣🤣🤣🤣من فقط فهمیدم دختر ۳۸ کیلویی ۵۵ کیلویی با شلوار چرم جذب میره تو رینگ بوکس 🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
راستش جالب بود ولی خیلی کمه حداقل روزی ۲ پارت این خیلی کمه وهیچ اتفاقی هم نیوفتاد
خداییش تو خلوت خودت بشین بخون اگر فهمیدی چی نوشتی بیا یکی بزن زیر گوش من 🤣🤣🤣
یهویی از وسط یه چیزی میری یه جای دیگه
حداقل یه دور بخون لامصب 🤣🤣🤣اینهمه اسم کی یادش می مونه آخه ؟ای خدا 🤣🤣🤣🤣🤣
از این شاخه به اون شاخه نپر ..نمیخواد هر شب پارت بذاری هفته ای یه بار بذار ولی باکیفیت درست
خداییش بخون یه بار
باهات موافقم ولی خوب در حق نویسنده هم نمیشه بدی کرد شاید اولین رمانش هست یا اینکه نویسنده سنی نداشته باشه روی پایه های یازده دوازده سال باشه
اولین رمانش نیست😉قبلی رز مشکی چشمانت بود ک اونم خیلی داغوون بود
سلام عزیزم..
رمانت خیلی خوبه همینطوری ادامه بده.. خیلی از داستانش خوشم اومد..
فقط پارت بعدی کی میاد لطفا زود بذارش خیلی براش مشتاقیم.. 💓
والا یازده دوازده سال هم بهتر از این مینویسه
یهویی از یه جایی میپره یه جای دیگه
گند زده کلا
ببخشیدا مگه داخل پارت ۳ اسم پدر مادر غزال هاجر و بهرام نبود یهو تغییر کرد شد آسیه و فرهاد!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟
خدایی با این موافقم دیگه خراب تر از این نبود کلا داستانو به فنا دادی
چ پارت کمی!وسط دعوا پریدی تو رینگ بوکس ازون ور این خابش برد پدرمادر این اومدن انصافا چی شد؟فک نکنم خودتم بفهمی چی نوشتی.قصد بی احترامی ندارم ک ی عده بازم حمله الکی کنن ولی چیزی ک بَده بَده حالا شمام هی خودتو گول بزن باید قلمتو تقویت کنی هیشکی این شروور ها رو دوس نداره
خودشم بخونه نمیفهمه چی گفته 🤣🤣🤣
درسته ولی این ناحقی در حق نویسنده هست ولی خوب اون ها باید این حقیقت رو بدونه که قلمش ضعیف هست
قلمش زیادی هم ضعیفه خدایی
سلام بچه ها و اینکه سلام ترنج راستش زیادی خودتو دست بالا نگیر من بخاطر اینکه همکارم بودی باهات دردودل کردم و ازت حمایت کردم اما تو گفتی که رمانای ما بده آخه دخی تو ۱۰۰ سال سیاه بشینی بنویسی مث هتل شیراز مینویسی ببین کاری ندارما اما یادت باشه هیچوقت هرکس ازت حمایت کرد احترامشو داشته باش ok
خدا خر و شناخت بهش شاخ نداد😂😂😂😂
دوست عزیز ، بنده کجا به شما بی احترامی کردم که خودم خبر ندارم
من بابت اون کامنت زیباتون واقعا ممنونم ازتون .
خواهشا بگید چه سو تفاهمی پیش اومده ؟
من شخصا طرفدار رمان و قلم قوی شما هستم ، قطعا به پای شما نمیرسم و توهین نمیکنم به رمان های زیباتون
شما نویسنده هتل شیرازید؟؟؟