ماه یا ماهی؟!🐟🌙
ماهی عاشق است…
این را همه میدانند که ماهی تصویر ماه را دید و دل سپرد به این معشوقه ی دور از دسترسش…
دل سپرد به تصویری شکننده…
همه میگویند ماهی چقدر غصه خورد از نرسیدن به ماه…
اما هیچ کس راجب غم ماه نگفت!!!
کسی نگفت ماه چقدر آن بالا تنهاست!!
کسی نگفت ماه چقدر غصه میخورد از نداشتن معشوق!!!
معشوقی که هنوز پیدا نکرده است اما حضورش را جایی حس میکند!!
جایی همین حوالی!!
شاید ماه عاشق واقعی باشد و ماهی فقط گرفتار هوس شده باشد!!!
شاید یکی روح ماه و ماهی را عوض کرده باشد بدون اینکه خودشان بفهمند!!
اگر اینجوری باشد منطقی میشود حس فقدان معشوق ماه و عشق خاص ماهی به ماه!!!
****
بوی خوش پای سیب مستش کرده بود. عاشق سیب بود. عاشق کیک و شیرینی جات هم بود. حالا فرض کیک و سیب باهم ترکیب شوند. نتیجه اش میشد عشق دخترک!!!
نفس عمیقی کشید و پای ها را از فر در آورد و با حوصله درون جعبه چید. اگر پای ها سفارش ملیحه خانوم نبودند تک تکشان را خودش میخورد
وقتی کار چیدن پای ها تمام شد از آشپزخانه بیرون آمد و نگاهش را دور تا دور کافه قنادی اش چرخاند
پتوس هایی که برگ هایشان تا سقف رفته بود و دیوار هایی با رنگ آبی روشن که حس آرامش را تزریق میکرد و چند تا میز صندلی تماما چوبی فضای کوچک کافه اش را پر کرده بود
صندوق گوشه ی مغازه و سمت چپ در ورودی کافه بود. کنار صندوق یه یخچال قنادی برای کیک و شیرینی های تر و دسر بود و پیشخوانی که رویش دستگاه های اسپرسو ساز و قهوه ساز و چای ساز و این ها بود. کنار صندوق هم پله هایی به سمت پایین وجود داشت که آنجا آشپز خانه امنش بود.
فضای کافه اش حس خوب و آرامش را به آدم تزریق میکرد. یک کافه محلی بود و صبح ها پاتوق پیرزن پیرمرد ها و بعد از ظهر ها پاتوق جوان ها
دست تنها کافه را اداره میکرد. شاید سخت بود اما عادت کرده بود. بعد از آن تجربه ها تنها بودن به او حس بهتری میداد
سالها تلاش کرده بود برای تنها نبودن و درنهایت هیچ چیز گیرش نیامد..
خیلی جاها نیاز داشت یکی بهش بگوید : ” کمک نمیخوای؟!”
هیچ کس نبود ، خودش درستش کرد !
خیلی جاها نیاز داشت یکی بهش بگوید: ” میخوای حرف بزنیم ؟! ”
هیچ کس نبود ، گریه شد حرفاش …
خیلی جاها نیاز داشت یکی بهش بگه : ” بریم یه چرخی بزنیم ؟! ”
هیچ کس نبود ، با خودش چرخید!
خیلی جاها نیاز داشت یکی واقعی بهش بگه “دوستت دارم …”
هیچ کس نبود ، بی ذوق سر کرد!
خیلی جاها نیاز داشت یکی بهش بگه : ” این پولو بذار جیبت تا انقدر سخت نگذره بهت … ”
هیچ کس نبود ، سگ دو زد!
خیلی نیاز داشت یکی بهش بگه : ” فدا سرت ، شده دیگه … ”
هیچ کس نبود ، خود خوری کرد …
دخترک خیلی جاها به خیلی چیزا نیاز داشت و کسی نبود !
و حالا به نقطه ای رسیده که دیگه نیازی به حضور کسی نداره…
دیگه منتظر فرشته نجات یا شاهزاده سوار بر بنز سفید نیست…
حالا فقط خودش مهمه و خودش…
به سمت در ورودی رفت و با ریموت کرکره برقی را بالا داد و کاغذ پشت در چرخاند تا کلمه open را نشان دهد
از پشت پنجره به پارک رو به رو نگاهی انداخت و با دیدن آقا اسماعیل پیرمرد خوش پوش و مورد علاقه اش که در حال ورزش بود لبخند عمیقی زد
دوست داشت اگر روزی پیر شد شبیه اسماعیل و همسرش ملیحه شود. البته بعید میدانست بتواند همسر و همدمی برای خودش انتخاب کند
به آشپزخانه برگشت و چایی برای آقا اسماعیل و اکیپش دم کرد. پیرمرد عادت داشت هر روز بعد از ورزش با پنیری که از سوپری سر کوچه میگیرد و نانهای ویژه “کافه قنادی افرا” و چایی ها خوش طعم ماهلین صبحانه اساسی ای بر بدن بزند
اسماعیل دوست داشت صبحانه را هم مثل باقی وعده ها کنار همسرش بخورد اما حیف که همسرش نمیتوانست صبح ها چیزی بخورد
ماهلین به توصیه ملیحه خانوم هوای آقا اسماعیل را داشت همچنین آقا اسماعیل او را یاد پدر بزرگش می انداخت
– دخترم؟؟؟ ماهلین جان بابا هستی؟؟؟
لبخندی که روی لب ماهلین نشست بی اراده بود.
از پشت پیشخوان بلند بیرون آمد با لبخند گف: سلام بابا اسماعیل خوش اومدید…. صبحتون بخیر…
پیر مرد لبخندی زد و دستی به سیبیل هایش کشید و گف: ممنون بابا جان… صبح تو هم پر نور… این میز ها رو به هم میچسبونی عزیز؟؟؟ بچه ها همه امروز میان…
ماهلین لبخند گرمی زد و از در کنار پیشخوان وارد فضای مغازه شد
میز ها چوبی را بهم چسباند و صندلی ها را دورشان چید. پیرمرد پنیر و وسایلی که خریده بود را روی میز گذاشت و کم کم دوستانش سر رسیدند
ماهلین برای همه شان چایی های داغ و نان بربری تازه ای که خرید بود را برایشان برد
سپس به طبقه پایین رفت تا مافین ها و کیک یزدی ها آماده شده اش را از فر در بیاورد
طبقه پایین محل امنش بود
مدت زیادی طول کشید تا این اشپزخانه همانی شود که میخواهد.
در یک سمت دو یخچال و سینک طرفشویی و چند کابینت برای وسایلش قرار داشت و در سمت دیگرچند تا فر. تو یکی از یخچال ها مواد اولیه و تو دیگری سفارش هایی که باید در یخچال میماندند را قرار میداد. یک میز مستطیل شکل بزرگ وسط آشپزخانه بود که رویش پر از وردنه و قالب و آرد و خمیر بود.
همیشه روی صندلی پایه بلندش پشت میز مینشست و خمیر را ورز میداد و قالب میزد و درون سینی ها میچید.
اسپیکر کوچک بلوتوثی هم روی کابینت کنار سینک بود و دائما آهنگ بیکلامی را پخش میکرد.
صبح ها خیالش راحت بود که اسماعیل حواسش به مغازه و مشتری ها هست و اگر نیازی باشد او را صدا میکند و بعد از ظهر ها که مغازه شلوغ تر بود بهادر پسر بچه شیطان محل کمک دستش بود.
کیک یزدی ها و مافین های شکلاتی نسکافه ای و وانیلی را از فر در آورد. روی مافین ها کرم یا تیکه های شکلات یا پودر پسته ریخت و سینی های آماده مافین را روی آسانسور مخصوص غذا گذاشت و دکمه را زد که به طبقه بالا برود.
خودش هم بالا رفت و مافین ها را با حوصله درون یخچال قنادی چید.
بعد از تمام شدن چیدن صحبت های پیرمرد ها هم تمام شد و با حساب کردن هزینه چای و نان با کلی تعارف بازی مغازه را ترک کردند
با برپا شدن سکوت در مغازه ماهلین تقویمش را چک کرد. امروز پای ها را تحویل بابا اسماعیل داده بود پس خطی روی سفارش ملیحه خانوم کشید.
شیرینی ها دانمارکی سفارش آقا بهروز هم درون فر در حال پختن و برای امروز سفارش دیگری نداشت.
اما فردا روز شلوغی بود. نازی فردا مراسم نامزدی اش بود و با کلی اصرار و التماس از ماهلین خواسته بود کیک سه طبقه ای برایش آماده کند و از آن سمت رقیه خانوم از حج برگشته بود و برای ولیمه اش باید چند مدل شیرینی خشک آماده میکرد. کنار این ها باید شیرینی های روزانه اش را هم آماده میکرد.
نفس عمیقی کشید. بنظر میرسید فردا باید از چهار صبح مشغول شود تا بتواند سفارش ها را سر ساعت تحویل دهد.
از بیست و چهار ساعت شبانه روز بین پانزده تا هیجده ساعتش را در کافه قنادیش میگذراند. تمام دنیای ماهلین همین کافه قنادی بود.
اگر کافه قنادی اش نابود میشد چیکار باید میکرد؟!!
قطعا آن روز پایان دنیای ماهلین میشد
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
به به ببین کی اینجاست ستی خوشگله عالی بود خسته نباشی موفق باشی
قلمتون خیلییییی زیباست مخصوصا مقدمه عاااالی بود فقط کاش پارت گذاری منظمی داشته باشه🥺❤️
ممنونم زیبا😍😘
خوشحالم ک دوستش داشتین❤
سعیمو میکنم حتماااا
چه وایب خوبی داره رمانت
امیدوارم همیشه مرتب و طولانی پارت بذاری
مرسی عزیز❤😍
سعیمو میکنم🙂
وایب خیلی خوبه داره خدا کنه داستانش هم خوب باشه
امیدوارم که در ادامه داستانش رو هم بپسندید🙃😍
عزیزم خیلی زیبا نوشتی .
یه لحظه فکر کردم تو شیرینی پزی هستم😂
عالیه موفق باشی🩷🩷
مرسی حدیثه جون😘❤️
توصیفات خیلی خوب بود
امیدوارم همیشه پارت هات همینقدر بمونه
مرسی زیبا😍❤
خودمم امیدوارم پارتا همینقدر بمونه😂🤦♀️
سلام شروعش خیلی قشنگ بود بخصوص مقدمه خیلی خوبی داشت هر چند یه کم دلم گرفت موفق باشی گلم 😘😊پارت گذاری چجوریه
مرسی عزیزم❤😍
فعلا تا دانشگاهم شروع شه هر روز بجز پنج شنبه جمعه ها پارت داریم
آخ جون رمان جدید🥰
امیدوارم رمان خوب و قوی باشه و البته به موقع هم پارت گذاری بشه ….خیلی قشنگه منم خوشم اومد👌
مرسی عزیزم😍❤
امیدوارم تا آخر دوستش داشته باشین😍
خیلی زیبا بود ستی جون
واقعا حس آرامش بهم تزریق شد🥺
منم عاشق شیرینی پزی و قنادی و اینا هستم
موفق باشی
منتظر پارت های بعدی هستم😁
مرسی سعید جووونم😍😍😍
من خودمم یه مدت خیلی زده بودم رو فاز شیرینی پزی😂🤦♀️
ی مدت افسرده شده بودم که پول ندارم قنادی بزنم!🤣🤣🤦🏻♀️
قنادی که فقط مال من باشه🥺🤣
دیووونه😂🤦♀️
وای تو چقدر قلمت قشنگه دختر یعنی یه حس خوبی میگیرم از رمانات این رمانتم معلومه که داستان متفاوتی داره کلیشه ای نیست واقعا آفرین بهت
مرسی از انرژی خوبت لیلت جونی😘😍
سلام ببخشید میشه رمانای دیگه رو هم به من بگید
زیبا و دلنشین بود
خسته نباشی
مرسی عزیزم😘❤