.
ابمیوه هامونو آوردن
علی طبق علاقه ی قبلش آب طالبی سفارش داده بود
منم شیر موز بستنی
نی آبمیومو تو دهنم گذاشتم
همزمان قطره ی اشکی هم از چشمم چکید که از چشم علی دور نموند!
دلم میخواست مثل قبلا برم خونه ی خالم و به عشق آریا شب تا صبح در خونشون بشینم تا ببینمش!
اما همه ی اینا آرزو بود و کاری بود که خودم کردم و خود کرده را تدبیر نیست
+ هی من میگم چطوری میگی هیچی نیست
پس این قطره ی اشک چی بود؟
_ علی میشه سریع تر بریم لباس منو تحویل بگیریم؟ میخوام با ماشینم بریم بیرون
حالم یکم گرفته اس
+ چشم
رفت صندوق و پول آبمیوه ها رو حساب کرد بعدم اومد کنار من ایستاد و
درخواست کرد که پاشم بریم
ممنون بودم از اینهمه عاقل بودنش
لبخندی به روش زدم و از جام پا شدم همراه هم از آبمیوه فروشی زدیم بیرون
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم به سمت خیاطی!
به اصرار علی بود که رفتیم خیاطی لباس بدوزیم
چون میگفت اینطوری هر مدلی رو که دوست داشته باشی میتونی بدوزی
سرمو کنار شیشه ی ماشین گذاشتم و به خیابون زل زدم
دلم برای علی میسوخت که حس میکرد دوسش دارم!
احساس خیانت داشتم
خیانتی که از یه طرف به آریا شده بود و از یه طرف به علی!
خیانتی که خودم با میل باطنی خودم انجام داده بودم و الان پشیمون بودم از انجام دادنش
قطره ی اشک بعدی خبر از حال گرفته ام میداد
به در خیاطی رسیدیم از ماشین پیاده شدیم و دست به دست هم وارد خیاطی شدیم..صیغه خونده بودیم و این اشکالی نداشت..
خیاطه با دیدنمون لبخندی زد و بعد هم رفت که لباسمو بیاره پرو کنم
پس از آوردن لباس رفتم داخل رختنکن و لباسمو پوشیدم
یه لباس عروس عروسکی با رنگ یاسی
چقدر دلم میخواست الان بجای علی آریا کنارم بود و با چشماش براندازم میکرد!
درو باز کردم و رفتم بیرون علی داشت با گوشیش حرف میزد
صبر کردم تا تموم شه
حرفش که تموم شد چرخید سمتم و چشماش از خوشحالی و ذوق چهار تا شد
بعدم با خوشحالی تمام از خیاط تشکر کرد و گفت خیلی قشنگ شده
لبخندی زدم..مجبور بودم که لبخند بزنم..
حال من که خراب بود حال علی نمیبایست خراب بشه..تقصیر اون چی بود؟
لبخندی به روی هر دوشون زدم و برگشتم رختنکن و لباسمو عوض کردم و بیرون اومدم
لباسمو به دست خیاط دادم تا برام بذاره تو جعبه
گذاشتش توی جعبه و بعدم تبریکی گفت
علی هم کارت عابر بانکشو در آورد و کارت کشید
با گفتن ممنونی از خیاطی زدیم بیرون
لباس علی هم یه کت شلوار مشکی بود با پیراهن یاسی!
+ خیلییی قشنگ شده بود دلوین نه؟
سرمو به سمتش چرخوندم لبخندی زدم و گفتم:_ اره خیلی
سوار ماشین شدیم
+ دلی؟ الان تو رو بذارم کنار ماشینت یا ببرمت خونتون؟
_ میشه بذاریم کنار ماشینم؟
یکمی نیاز به خلوت دارم
+ چشم..
ماشینو روشن کرد و حرکت کردیم..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بار الهی
الهیییییی دلوین بره زیر ۱۸ چرخ
الهییییی ترور شههههه
الهیییییی زجر کش شهههههههههه
.
.
.
.
چرا خو؟ 😂😂🤣
تازه میپرسی چرا معلومه چون دل آریا رو شکست
نویسنده جان ما خواستار بازگشت قدرتمندانه آریا هستیم😂😂
یا خداااا🤣🤣🤣🤣
ایشالا کنار ماشینش که رسید اریا سر برسه
ایشالله دلوین تو راه تصادف کنه بمیره
عالی مثل همیشه ، فقط نویسنده جون اگه امکانش عکس بقیه شخصیت هارو هم بزار🙏❤