جدیدترین رمان های کامل pdf
- ژانر :کلکلی_ طنز _ همخونه ای_ عاشقانه
- نویسنده :سوزان _ م
- ژانر :عاشقانه _ هیجانی_ جنجالی _ روانشناختی
- نویسنده :ماه پنهان و هانیه ثقفی نیا
- ژانر :عاشقانه _ اجتماعی
- نویسنده :نوشین سلما نوندی
خلاصهی رمان: دخترا متفاوت اند. یه وقتایی تصمیمایی میگیرن که پشتش کلی اتفاق براشون میوفته. گاهی یه سریاشون برای اولین بار که عاشق میشن،صبر نمیکنن تا معشوقشون قدم اولو جلو بیاد. خودشون قدم اولو یعنی خاستگاری کردنو بر میدارن. بعضی وقتا این میشه اولین اشتباه اما
فین فین کردن های پشت سر همم بالاخره اعصابش را به هم ریخت. دستمالی را به بینی ام فشرد و هر چه زور داشت سرم خالی کرد. _ یه قطره دیگه اشک بریزی من میدونم و تو، یه ساعته یه بند عر میزنی! با لبهایی آویزان
_یادته یه بار بهت گفتم همه آدما با یه خاصیتی به این دنیا میان؟ تو آرامشبخشی. شایدم شفابخش با لبخند محوی نگاهش میکنم. دستم را از گونهاش پایین آورده و آرام روی شکمش میگذارد. چشمهایش را میبندد و آرام است. با دست دیگرم زیرپوشش را کمی بلند میکنم تا
یه آه پرافسوس کشید و با یه لبخند تلخ و چشمای غمگین زل زد بهم _نه هر دختری….. فکر کنم شیدا رو میگه پس درست فهمیده بودم شب مهمونی فهمیدم باهاش مثل بقیه رفتار نمیکنه _دختر خالتو دوست داری مگه نه؟
همچون روحی سرگردان کوچه خیابان های شهر را زیر پا گذاشت. آنقدر راه رفته بود که کف پاهایش میسوخت. تاریکی روی تمام شهر سایه انداخته بود که با خستگی روی صندلی ایستگاه اتوبوس نشست. حدس میزد آدمهای راغب دورادور زیر نظرشان داشته باشند و فکر میکرد
عقب کشید و دوباره فاصله رو رعایت کرد. حس بدی که برای چند ثانیه گرفته بودم از بین رفت. _ نظرت چیه؟ دوباره به صفحهی لپ تاپ نگاه کردم. _ مناسب نیست. ابروشو بالا انداخت و موهای بلندشو پشت گوشش فرستاد.
خلاصه رمان : شبانه دختری است که عاشق عکاسی ست اما برادرش شدیدا با این قضیه مخالف است. بدون اطلاع خانواده برای یک مصاحبه میرود و در مسیر برگشت تصادف میکند در آمبولانس متوجه میشود هیچ چیز تصادفی نیست و سرنشینان ماشین و حتی مرد مرموزی
ساعت از ده گذشته بود و هم چنان امید نیامده بود. دلش شور میزد. رهام چندباری با او تماس گرفته بود و احوال امید را جویا شده بود. چرا رهام از او خبری نداشت؟ در برابر هر زنگی که به امید میزد، اسمسهای کوتاه دریافت میکرد و
بدخلقی از او نمیدیدم، همیشه مرتب و منظم بود، درست با بچه رفتار میکرد و پدری دلسوز بود، حتی گاهی…از دهانم در میرفت و پیش همکلاسیها به عنوان شوهر، نامش میبردم! دست خودم نبود، رفتارهایش ایدهآل و درست بودند اما…چیزی که عذابم میداد
« لایههای تنیده» حرفهای سامان سلولهای مغزم را میسوزاند. نه میخواهم لیلا را رها کنم، نه میخواهم وارد رابطه شوم. چرا سامان اجازه نمیدهد بدون تعهد و ریسک در همین حال خوبی که دارم بمانم؟! آخرین باری که متعهد شدم و رابطهای را تمام و کمال به دوش کشیدم، آن
_هیچ وقت به خودم اجازه ندادم تو زندگیتون دخالت کنم وقتی مادرت بهت گفت بریم خواستگاری دختر داییت و تو مخالفت نکردی خیالم راحت شد که میخوای زندگی کنی و خانواده ی خودتو تشکیل بدی…..ولی….. پس گفته…. لحنمو تند کردم _ولی چی؟؟ _سخته برام راجع به خصوصی ترین بخش
عماد وا رفت. -اما رستا کم مونده بود سر اون قضیه مونا رو بکشه…! رستا دوست داره…!!! امیر لحظه ای خنده اش گرفت. -دوسم داره ولی لجبازه…! یه خواستگار سمج داره که بد خاطرشو می خواد…! چشمان عماد درشت شد. -خواستگار…؟! صحبتی
خلاصه رمان: نیمه شب بود، ماه میان ستاره گان خودنمایی میکرد در حالیکه چشمانش بسته بود، یاد شعر موالنا افتاد
خلاصه رمان : رفتن مرصاد همان و شکستن باورها و قلب ترمه همان. تار و پودش را از هم گسسته می
خلاصه رمان : رفتن مرصاد همان و شکستن باورها و قلب ترمه همان. تار و پودش را از هم گسسته
خلاصه رمان : همیشه اما و اگرهایی در زندگی هست که اگر به سادگی از روشون رد بشی شاید دیگه
خلاصه رمان : زمان و تاریخ، مبهم و عجیب است. گاهی یک ساعتش یک ثانیه و گاهی همان یک ساعت یک عمر
خلاصه رمان : نور چشمامو زد و پلکهام به هم خورد.اخ!!!از درد دوباره چشمامو بستم. لعنت به هر چی