جدیدترین رمان های کامل pdf
- ژانر :عاشقانه _ معمایی
- نویسنده :فاطمه زایری
- ژانر :عاشقانه
- نویسنده :منیر کاظمی
- ژانر :جنایی _ مافیایی _ عاشقانه _ خشن
- نویسنده :کیانا بهمن زاده
مشتاق منتظر بود که ادامه ی حرفمو بزنم ولی من نه….. _حالا هر چی….دیگه مهم نیست دوباره با نخای دار ور رفتم و خودمو زدم به اون راه تا حرفو عوض کنه _حالا که دوست نداری دیگه بی خیالش میشم نمیدونم چه
چنان محو دید زدن بدن سفیدش بودم که صدایش را میشنیدم اما متوجه حرفش نمیشدم. حس های مردانه ام به شدت تحریک شده بود و بدون پلک زدن خیره ی آن پوست سفید و بلورین بودم که جیغ پر درد باوان حواسم را جمع کرد.
دست روی مچ دستش میگذارم نگاهم را به چشمانش میدوزم – چرا اینجوری میکنی؟ انگار تازه متوجه فشار بی اندازه اش روی بازویم میشود فشار دستش را کم میکند نگاه ما بین چشمانم جا به جا میکند و با صدایی که کنترل میکرد
داشتم با امیر حسین بازی میکردم بزرگ شده بچم آقا شده انقدرم شیرینه که دل همه براش میره ولی اینکه هر آن ممکنه بیان و ازم بگیرنش آرامش و ازم گرفته چون هفته ی پیش دوسالش تموم شد و قانون میگه باید ازم جداش کنن هر چند خانم کریمی
پشت سرش خارج میشوم و هنوز چند قدم بیشتر نرفتهایم که پسر قد بلند و خوشقیافهای از اتاق روبهرویی خارج میشود و کنارمان میایستد. نگاهی به من میکند و رو به او میگوید _سلام، تازه اومدی؟ _آره _خانم رو معرفی نمیکنی؟ _همکار جدید، خانم یزدانپناه گرم نگاهم میکند و
لبخندی به چهره اش داد و با خوشرویی وارد سالن شد و بلند سلام کرد که خاتون از همان دور قربان صدقه اش رفت… -قربونت برم مادر… فدای خنده هات بشم نور چشمم کجا بودی دردونه خاتون…؟! تا خواست جواب بدهد با دیدن مونا و
نفس لرزانی کشیدم : – من … من نمی دونستم ! – باور کن آیدا … باور کن هنوز تو و شهاب نمی دونید با کی طرفید ! من روز اول به شهاب گفتم کاری نکنه که پر شاهید به پرش گیر کنه !
حامی رانندگی و جاده را از یاد برد و بدون پلک زدن خیره اش شد. دخترکش را بابت یک حسادت بچگانه رها کرده بود. با بوق کشیده ی ماشینی به خود آمده و به سرعت فرمان را چرخاند. فحشی نثار راننده کرده و باز هم حواسش
دستانش را جلو برد، داشت جان میداد برای یک لحظه لمس کردنش: _ بدش…کیمیا! کیمیا لبخند زنان، نوزاد لطیف و کوچک را به دستش داد، با احتیاط نگهش داشت، تمام ساعد و بازوهایش را حفاظ کودکش کرد، چانهاش از دیدن آن ظرافت
دیدم که دست و پایش را گم کرد و سعی کرد صاف بنشیند. گلویی صاف کرد و موهای روی صورتش را پشت گوش زد. _ آخه خوب شدم… یعنی اصلا خوب بودم از اولش! اون روز پیش دکتر هول کردم از ترس دری وری گفتم! دست
مرا خیرهخیره نگاه کرد و سیبیلهای نداشتهاش را جوید. چند هفته بعد، از ماجرا خبردار شد. دلخوری مهمی نبود، سر و ته قضیه را با این بهانه که؛«چیز مهمی نبود که بخوام بگم.» هم آوردم. واقعاً چرا گاهی پریناز کوچک درونم بیفکر میشود را
شروع ساعت کاری در شرکت تهامی ۸:۳۰ است و من یکربع زودتر مقابل ساختمان از اسنپ پیاده میشوم. راننده را چند دقیقه معطل کردهام و بدون اینکه خودش طلب کند مبلغ بیشتری به او میدهم. عزت نفس بالایی دارد و قبول نمیکند ولی حقش است و اصرار میکنم. _خدا به
خلاصه رمان: بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری
خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لالهی گوشش میخورد، موجب شد با ترس لب بزند. –
خلاصه رمان: دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی
خلاصه رمان: در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی
خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور
خلاصه رمان: خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و